صفحات -2 تا 82 را از كتاب ﴿تيرشهاب ، در رد باب﴾ انتخاب كرده ايد،
براي ضبط اين صفحات در ديسك ،در منوي File روي SaveAs كليك كرده و نام دلخواه خود را براي ضبط وارد نماييد.
فايل با پسوند htm. در ديسك ايجاد ميشود ، با كليك روي فايل توسط برنامه Internet Explorer ميتوانيد آن را مطالعه نماييد.

تيرشهاب ، در رد باب
مؤلف : مرحوم آقاي حاج محمدكريم خان كرماني (اع)
صفحات -2 تا 82

صفحه -٢

رساله تيرشهاب در رد باب
٢ در بيان علت تصنيف كتاب و تقسيم آن بر مقدمه و چند فصل :
٣ مقدمه - در بيان اينكه بناي اين عالم بر حكمت است
٤ در اينكه طبايع خلق بر حسب حكمت خداوند مختلف است و با اختلاف طبايع محتاج حكم هستند
٧ در اينكه در هر عصري بقدر ضرورت بايد انبيا و اوليا و حكما و علما باشند
٨ در تطبيق حالات شرايع از زمان حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام با تكون و رشد انسان
١٠ در اينكه شرع مقدس اسلام بمنزله روح است در تن طفل عالم و ديگر تا وقت مردن عالم تغيير نميكند و باقي ميماند
١٢ در اينكه در اين زمان كه زمان مهدي آل‌محمد عليهم السلام است عالم بسن مراهقه رسيده
١٤ در اينكه ائمه اطهار عليهم السلام بتدريج عالم را در نزد معلمي اعلم گذاردند
١٥ در اينكه چون ظاهر شعور كامل شد در مائه سيزدهم هجري خداوند شيخ جليل اوحد اعلي الله مقامه را برانگيخت
١٧ در اينكه آن بزرگوار علوم را باجمال بيان فرمود و سيد نبيل (اع‌) آن اجمال را بقدر مصلحت تفصيل فرمود
١٨ در اينكه اظهار علم باطن باطن مخصوص امام عصر است عجل الله فرجه

صفحه -١

 ١٩ در ذكر تعليقه سيد جليل اعلي الله مقامه راجع بسير مردم در قراي ظاهره
٢٢ در ابطال امر باب مرتاب بطور اجمال
٢٦ فصل - در اينكه اقدام اين مدعي بساختن كتابي بسبك و سياق قرآن اول دليل بر بطلان رأي و سخافت عقل اوست
٢٧ فصل - در اينكه اغلاط كتاب او و ادعاي اعجازش از جمله ادله بر بي‌ايماني اوست
٣٠ فصل - در اينكه از جمله ادله بر بطلان ادعاي او خالي بودنش از علم است
٣٢ فصل - در اينكه ادعاي نزول وحي و كتاب بر او بعد از انقطاع وحي و نزول قرآن و ختم شرايع باسلام از جمله ادله بر بطلان اوست
٣٥ فصل - در اينكه خواندن او مردم را بجهاد از جمله ادله واضحه بر بطلان امر اوست
٤١ فصل - در ذكر بعضي از ادعاهاي نامربوط او و رد بر آنها
٥٠ فصل - در ذكر بعضي از خلاف ضرورت اسلام و شيعه و خلاف سيرت ايشان و بدعتهائي كه مرتكب شده است بطور اختصار
٥٢ فصل - در مجملي از معرفت نقبا و نجبا بطور عوام‌فهم

صفحه ٠

 ٦١ فصل - در شطري از صفات نجبا و نقبا
٦٥ فصل - در اينكه حكمت و مصلحت اين ايام اقتضا ندارد نجبا يا نقبا خود را بمردم بشناسانند و كسي تا در رتبه ايشان نباشد نميتواند ايشان را بشناسد
٧٢ فصل - در ذكر فرق مابين سحر و معجز
* * * * *

صفحه ١


رساله تيرشهاب در راندن باب خسران‌مآب
از تصنيفات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمدكريم خان كرماني اعلي الله مقامه

صفحه ٢

 بسم الله الرحمن الرحيم
ستايش خداوندي را سزاست كه پروردگار عالميانست و درود پيغمبري را رواست كه مهتر جهانيان است و آل اطهارش را كه سادات كايناتند و اولياء اخيارش را كه قادات برياتند و لعنت بي‌شمار باد بر دشمنان انبيا و مرسلين و اوصياء مقربين و اولياء منتجبين .
و بعد اين رساله‌ايست مختصر كه برشته تحرير درآورده است بنده اثيم كريم بن ابرهيم بزبان فارسي بر حسب فرمايش جناب لب الالباب و سلالة الانجاب علام فهام ذو العز و الاحترام الجليل العظيم الشريف مولانا آقا محمدشريف كرماني اناري سلمه الله و ابقاه و من كل مكروه وقاه و سبب آن شد كه چون حقير فقير رساله نوشته بودم بزبان عربي در ابطال دعواي ميرزا علي‌محمد نام شيرازي كه خود را باب ناميده و في الحقيقه خسران‌مآب است و آنرا بازهاق‌الباطل ناميده بودم و عوام عجم از فهم آن عاجز بودند و بآن سبب شبهه باب خسران مآب در
صفحه ٣

 دلهاي آن عوام كالانعام باقي مانده بود لهذا ايشان فرمايش فرمودند كه اگر رساله تأليف ميشد بزبان فارسي و بطوري كه اين باقي شبهه كه در دل عوام مانده است برطرف شود بد نبود من هم امتثالا لامره العالي مبادرت كردم و في الفور اين رساله را شروع كردم و آنرا تيرشهاب در راندن باب ناميدم و اميدم از خداوند عالم چنان است كه توفيق بر اتمام آن عطا فرمايد و قرار دادم اين رساله را بر مقدمه و چند فصل :
مقدمه بدانكه چون عالم خبير و داناي بصير در اين عالم نظر كند خواهد دانست كه بناي اين عالم بر حكمت است و چنان حكمتي صانع عالم در وضع اين عالم بكار برده است كه عقول حكما بكنه آن نمي‌تواند رسيد و اوهام علما حقيقت آنرا نميتواند فهميد و علانيه مي‌بيند كه چنان حكمتي بكار برده شده است كه اگر جميع حكماء عالم جمع شوند و تا روزگار هست در آن تفكر كنند نمي‌توانند نكته در آن بگيرند و بر بهترين اقسام حكمت وضع شده است كه نميتوان ذره از آنرا اندكي پيش‌تر يا پس‌تر قرار داد و اگر احيانا چيزي پيدا شود كه حكيم از درك حكمت آن عاجز باشد دليل نهايت حكمت صانع است نه دليل لغوكاري و عبث‌كاري آن نعوذ بالله چنانكه اگر ساعتي فرنگي في المثل به‌بيني كه در نهايت استقامت كار ميكند
صفحه ٤

 و بهيچ وجه خللي و عيبي در آن نيست و غالب چرخها و پيچهاي آنرا بفهمي كه چه مصرف دارد و اتفاقا در آن پيچي باشد يا چرخي باشد كه فايده وضع آنرا در آن ساعت نفهمي هرگز حمل نخواهي كرد بر آن كه وضع آن چرخ در اين ساعت عجيب غريب بي‌فايده است پس هر گاه در اين ساعت بزرگ تدبر كردي و ديدي كه چرخهاي آن در گشت است و ساعت‌شمار آفتاب و ماهش در حركت است و اين همه آثار غريب و عجيب از آنها بظهور ميرسد بطوري كه عقلها در دركش حيران است و حكمت بسياري از اجزاي آنرا يافتي الحال اگر درك بعضي چيزهاي آن نكني باعث آن نميشود كه بگوئي آن لغو است نعوذ بالله وآنگهي كه ميداني كه وقتي كه تولد كردي هيچ از حكمت عالم را نميدانستي و كم‌كم بحكمت چيزي بعد از چيزي برخوردي و چه بسيار حكمت كه هنوز برنخورده و ميداني كه چه بسيار حكمتها كه در عصر سابق مخفي بوده و در عصر بعد معين شده است بهر حال كه در حكمت خلقت عالم شبهه از براي عاقلي نيست و چون نظر كني مي‌يابي كه انسان مدني الطبع خلقت شده است يعني بطوري خلقت شده است كه بايست با هم زيست كنند بخلاف ساير حيوانات كه مي‌توانند هر يك تنها زيست كنند اما بني‌آدم نمي‌توانند تنها زيست كرد و بايد با هم باشند
صفحه ٥

 از اين جهت باختلاف طبايع خلقت شده‌اند كه طبع هر يك موافق كسبي و كاري باشد و باختلاف شأن و مقام خلقت شده‌اند و بعضي غني و بعضي فقير و بعضي قوي و بعضي ضعيف و بعضي صحيح و بعضي مريض و بعضي پير و بعضي جوان و بعضي بزرگ و بعضي كوچك و بعضي عالي همت و بعضي دون همت و هكذا باقي صفات كه باندك نظري پوشيده نخواهد ماند تا آنكه هر يك از ايشان بطور راحت بتوانند كه مشغول كاري باشند و از آن كار خشنود باشند و دل بآن كار توانند بست و آنرا بانجام توانند رساند و بناي اجتماع ايشان مستحكم باشد و متفرق نشوند كه بسبب آن هلاك شوند پس چون بحسب خلقت مدني شدند و باين جهت مختلف الطبع شدند اسباب فساد مهيا شد و آن اختلاف طبايع و اهواء و آراء ايشان است پس در حكمت سد آن واجب شد و بجهت اين حكم در خلقت لازم شد كه جبر كسر اين فساد را بكند و تعليم جهل ايشان را بنمايد زيرا كه چنانكه غني محتاج بفقير است و فقير محتاج بغني و بزرگ محتاج بكوچك است و كوچك محتاج به بزرگ و هر چيزي ضدي در خلقت لازم دارد تا بمنتهاي حاجات خود برسد هم‌چنين جهال خلق عالم ضرور دارند و سفيهان حكيمان ضرور دارند و اطفال پرستاران در كار دارند و رعايا حاكم لازم دارند تا بناي مدينه ايشان از هم نپاشد لهذا حكيم
صفحه ٦

 علي الاطلاق در اين حكمت عظيم كه مدار كل بني‌آدم بر آنست اخلال نمي‌فرمايد وآنگهي كه آن اخلال بجزئيات حكمت نفرموده پس چگونه ميشود كه اخلال باين امر عظيم نمايد حاشا و كلا پس چنانكه در هر عصري همه اضداد را آفريده پس هيچ عصري نميشود كه جاهل آفريده باشد و عالم نيافريده باشد و كوچك آفريده باشد و بزرگ نيافريده باشد و سفيه آفريده باشد و حكيم نيافريده باشد و رعيت آفريده باشد و حاكم نيافريده باشد و علت اين حكمت آنست كه وجود هيچ چيز معين و معلوم نگردد و حسن و قبح و ضر و نفع و صلاح و فساد هيچ چيز معين و معلوم نشود مگر بوجود ضدش و قدر هيچ چيز معلوم نشود مگر بوجود ضد و شكر هيچ نعمت گذارده نشود مگر بوجود ضد و تعيين هيچ چيز نشود مگر بوجود ضد و آزمايش نشود هيچ چيز مگر بوجود ضد و بروز نكند حقيقت طاعت و معصيت مگر بوجود ضد و قرار و ثبات نگيرد چيزي مگر بوجود ضد و مركب و موجود نشود چيزي مگر از اضداد پس حكمت اقتضا كرد كه هر چيزي با ضد خلق شود پس چون سفيه آفريده لازم شد كه حكيم آفريند و چون جاهل آفريد لازم شد كه عالم آفريند و چون ضعيف آفريد لازم شد كه قوي آفريند و چون كوچك آفريد لازم شد كه بزرگ آفريند تا خلق ملتئم باشند و تأليف و اجتماع ايشان دوام
صفحه ٧

 گيرد و مدني بودن ايشان محقق گردد چرا كه تأليف افراد انسان هم مثل تأليف اجزاء مركب است چنانكه تا اضداد نباشند چيزي مركب نشود و باقي و ثابت نماند هم‌چنين تا اضداد نباشند اجتماع ايشان صورت نبندد پس لامحاله در هر عصري لابد است كه علما و حكما و اوليا و انبيا باشند و مردم را بسوي خدا خوانند و حق و باطل را آشكار سازند و جهال را تعليم نمايند و چون خداوند حكيم است پس در هر عصري بقدر ضرورت بايد اظهار علم و حكمت فرمايد زيادش مفسد و لغو است و كمش منع لطف و خلاف جود و كرم است پس در هر عصري بقدر ضرورت بايد انبيا و اوليا و حكما و علما باشند و عدد ايشان هم در هر عصري بقدر ضرورت در آن عصر بايد باشد پس از اين است كه فرموده‌اند كه زمين خالي از حجت نميشود و اگر خالي از حجت بماند هراينه زمين فروخواهد رفت و خراب خواهد شد پس چون طفل از اول تكونش تا آخر موتش حالات دارد كه اول نطفه است بعد علقه ميشود بعد مضغه ميشود بعد عظام در او پيدا ميشود بعد كسوت لحم ميشود بعد روح در او دميده ميشود و جنين ميگردد بعد تولد ميشود بعد در حال رضاع است بعد از آن حال فطام است بعد از آن خرده خرده بحد مراهقه ميرسد بعد مكلف ميشود بعد بحد شباب ميرسد بعد بحد چهل سالگي ميرسد بعد بحد پيري و هرم ميرسد بعد
صفحه ٨

 مي‌ميرد بلكه اين تفصيل كه عرض شد در جميع مخلوقات بالنسبه همين طور است هم‌چنين اين دنيا هم از اول تكونش تا موتش حالات دارد پس در عهد حضرت آدم عالم بمنزله نطفه بود بجهت قلت هوش و فهم مردم و عدم تجربه‌ها و اكتسابها و كسبها و صنعتها و علوم و احوال پس بالنسبه آن حالت با حالات بعد بمنزله نطفه بود و شرع حضرت آدم بقدر استعداد اهل آن زمان بود و معارف و حكمي كه بر ايشان نازل شده بود و تكليفات آنها بقدر فهم و عقل و هوش اهل آن زمان بود و علم علما و حكمت حكما بقدر فهم آن زمان ظاهر ميشد و از حكمت نبود كه زياده از قابليت اهل آن زمان حكمت و علم و تكليفات بروز كند تا آنكه ببركت اسمهاي اعظمي كه در نزد حضرت آدم عليه السلام بود و بواسطه عمل كردن بآن تكليفات كه فرمايش شده بود حرارتي در مزاج عالم پيدا شد و ماده عالم نضجي گرفت تا در زمان حضرت نوح عليه السلام عالم بمنزله علقه شد و قابليت عالم ترقي كرد و آن قدر تكليف و علم و حكمت كه آدم (ع‌) آورده بود كفايت اهل آن زمان را نميكرد و آن تكليفات مناسب مزاج اهل آن زمان نبود خداوند حكيم دانا حضرت نوح (ع‌) را برگزيد و او را خلعت رسالت پوشانيد و علم و حكمت و تكليف بقدر صلاح آن زمان براي ايشان فرستاد و آن بزرگوار هم نشر آن علم
صفحه ٩

 و تكليف را فرمود تا آنكه به بركت آن اسمهاي اعظمي كه ايشان داشتند و بواسطه عمل كردن مردم بآن تكليفات و علوم حرارتي در ميان عالم زياده از اول پيدا شد و ماده عالم نضجي گرفت و هر كس متكون ميشد و از مادر متولد ميشد صاحب شعورتر و صاحب فهم‌تر ميبود بواسطه لطافت ماده عالم كه از پيشتر لطيف‌تر شده بود و هم‌چنين بود تا نوع عالم لطيف‌تر شد و نوع مردم صاحب فهم‌تر و صاحب شعورتر و صاحب قوه‌تر شدند و ديگر آن علم سابق و تكليف و حكمت سابق كفايت ايشان نميكرد خداوند عالم در ميان ايشان برگزيد حضرت ابرهيم را عليه السلام و بآن بزرگوار شرعي و علمي و حكمتي مناسب آن زمان عطا فرمود و در زمان شريف ايشان عالم بمنزله مضغه بود و آن بزرگوار بواسطه نور اسماء اعظم و حرارت علم و حكمت و نفس شريفش عالم را پخته‌تر كرد بطوري كه ديگر آن علم و حكمت كفايت امر ايشان را نكرد خداوند عالم حضرت موسي را عليه السلام برگزيد و علم و حكمت و شريعت باو آموخت و او را برسالت معين كرد پس ايشان هم آن شريعت را نشر كردند و مردم علم و عمل آن بزرگوار را تعليم گرفتند و عمل بآن كردند و در زمان آن بزرگوار عالم بمنزله عظام بود و به بركت اسمهاي اعظم كه آن بزرگوار داشت و به بركت عمل كردن بآن شريعت ماده عالم
صفحه ١٠

 نضجي تازه گرفت و پخته‌تر شد و لطيف‌تر گرديد و اشاره بحكمت اين مطلب آنست كه انسان اشرف مخلوقات است و بالاتر و ساير مخلوقات از شعاع و نور او خلقت شده‌اند همين كه انسان پخته‌تر شد همه عالم كه از نور اوست پخته‌تر ميشود و همين كه مردم معصيت كنند اوضاع آسمان و زمين دگرگون شود و همين كه طاعت كنند اوضاع آسمان و زمين نيكو شود و بركات آن زياده شود بهر حال چون در زمان موسي (ع‌) مردم عمل بشرع او كردند و نفوس ايشان قوت گرفت و پخته‌تر شد عالم پخته‌تر شد و هر كس متكون شد لطيف‌تر شد و قوي‌تر و داناتر پس احتياج بعلم بيشتر شد و حكمت ديگر در كار شد و حكمت اول كفايت امر ايشان را نكرد محتاج بحكمت زياده شدند خداوند عالم حضرت عيسي را (ع‌) برانگيخت و شرعي و علمي باو عطا فرمود و در زمان آن بزرگوار عالم بمنزله روئيدن گوشت در بدن طفل بود و اندام عالم درست شد و صورت ظاهر آن كامل شد و چون بشرع او عمل كردند ظاهر و باطن اندام عالم درست شد و قابل دميدن روح شد در زمان خاتم النبيين صلي الله عليه و آله روح در تن عالم دميده شد و تا مردن اين طفل كه عالم باشد احكام حيوة باقي است و بايد زنده باشد مثل حالت نطفه نيست كه برود و حالت علقه آيد و حالت علقه برود و حالت مضغه آيد
صفحه ١١

 و حالت مضغه برود و حالت عظام آيد و حالت عظام برود و حالت روئيدن گوشت آيد بلكه حالت روح باقي است تا وقت مردن از اين جهت شريعت همه پيغمبران بايد نسخ شود و شد مگر شريعت خاتم النبيين صلي الله عليه و آله كه تا وقت مردن عالم كه نفخه صور باشد عالم زنده است پس اين است كه اين شرع نسخ نميشود و پيغمبري بعد از ايشان نمي‌آيد و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و تغيير نخواهد كرد مگر بعضي جزئيات كه از شرع او در زمان او نسخ شد و آيه قرآن نازل شد و حديث صادر شد و اما بعد از او شرع او باقي است تا قيام قيامت بهر حال كه شرع خاتم نسخ نميشود و لكن در زمان آن بزرگوار عالم بمنزله طفل بود كه در شكم مادر روح در تن او دميده شده بود و روحش مستحكم شده بود و قابل باقي ماندن شده بود پس به بركت شرع آن بزرگوار و نور وجه او و حرارت وجود او و عمل كردن مؤمنين بشرع و دين او عالم روز بروز قوت گرفت و در زمان ولايت حضرت امير عليه السلام عالم متولد شد و لكن رضيع و شيرخواره بود و شعورش بالنسبه همان قدر بود ولي به بركت شير خوردن و تعلم كردن از پستان علوم آن بزرگوار خرده خرده عالم ترقي كرد تا در زمان حضرت امام حسن عليه السلام از شير باز شد و خرده خرده
صفحه ١٢

 در زمان هر امامي از سالي بسالي منتقل شد تا در اين زمان كه زمان زمان مهدي آل‌محمد است عليهم السلام عالم بسن مراهقه رسيده است و قريب بتكليف است و چنانكه وقتي كه طفل اندكي شعور و تميز در او پيدا شد خداوند عالم بمقتضي قدرت كامله خود باو ذهني و فهمي عطا فرمود پدر او را بمكتب ميبرد و اول محتاج بمعلمي است كه شعورش قريب بشعور اطفال باشد و صبر بر طفوليت آنها بتواند و با آنها بمدارا سلوك نمايد و همان قدر حروف هجائي بآنها تعليم كند و تركيب حروف را بياموزد چون خط تعليم گرفت و كتاب و قرآن خواند محتاج بمعلمي اعلم ميشود و پدر او را بمعلم اعلم خواهد سپرد تا آنكه در پيش او عربيت را تعليم بگيرد و قدري از رسوم ادبيه معروفه را كه تعليم گرفت محتاج بمعلمي اعلم خواهد شد پدر او را بفقيهي خواهد سپرد كه باو رسم اخبار و علوم و احكام و رسوم بياموزد و چون آنرا فراگرفت و ظاهر او بالتمام درست شد آنگاه وقت تكليف ميشود و اين مراتب هم مثل مراتب اول است كه باز دوره شعورش را و عقل كسبي او را شش مرتبه است اول نطفه است و آن حالت مكتب بردن و پيش استاد نشاندن است و چند گاهي در مكتب ميرود با اطفال و درس نميخواند و لكن بحرارت وجود استاد انسي بعلم ميگيرد و بواسطه اطفال بشوق كاري ميآيد بعد
صفحه ١٣

 حروف خواندن بمنزله علقه است و كتب خواندن بمنزله مضغه است و علوم ادبيه و عربيه بمنزله عظام است و علم فقه بمنزله روئيدن گوشت و تمام شدن اندام است و حكمت و علم باطن بمنزله روح است كه همين كه اندام تمام شد وقت دميدن روح است و وقت تعليم حكمت است كه روح شريعت است وقتي كه شعورش بكلي درست شد آنگاه تولد ميكند و آن وقت وقت تكليف است و آن زمان ظهور امام است كه در آن زمان عالم بحد تكليف ميرسد و حد بر او جاري ميشود نعوذ بالله و همين طور روز بروز بزرگ ميشود تا در زمان رجعت پيغمبر صلي الله عليه و آله بدنيا عالم چهل ساله ميشود و عقلش بواسطه رجوع عقل كل كامل ميگردد و همين طور روز بروز سن عالم بالا ميرود تا چهل روز قبل از نفخه صور پيغمبر (ص‌) بآسمان بالا ميرود با تمام اهل بيتش آنگاه روح از تن عالم ميرود و عالم بي‌حس و شعور ميشود و چهل روز بآن طور مي‌ماند و آن بمنزله آن حرارت است كه در تن ميت بعد از مردن ميماند تا آنكه بعد از چهل روز سرد ميشود و صور دميده ميشود و قيامت برپا ميشود و مقصود ما از اين بيانها همه اين بود كه بعد از آنكه عالم بسن تميز و شعور رسيد ائمه سلام الله عليهم عالم را بمعلم دادند و معلمان اول و ناطقان صدر بمنزله معلم اول بودند و هم‌چنين هر چه عالم ترقي كرد و شعور مردم زياده شد
صفحه ١٤

 محتاج بمعلمي اعلم شدند و علم معلم سابق كفايت امر ايشان را نكرد چنانكه اين بديهي است در اين عصر كه علم علماي سابق كفايت شعور اين خلق را نميكند و محتاج بحكمتي دقيق‌تر و علمي بيشتر و شريف‌تر شده‌اند و خداوند عالم سنت و طريقه حكمت را از دست نمي‌دهد و طفل را تا عمر دارد بخواندن حروف هجا مثلا امر نميكند كه هر چه خواند باز از سرگيرد چرا كه اين لغو است و خدا حكيم است و لغو نميكند و اينكه بعضي از معلمان سابق فغان دارند سببش آنست كه ميخواهند اطفال باز الف بي بخوانند و گاهي ناشتائي براي آخوند ببرند و گاهي باصطلاح چاشتي و سرتختگي ببرند و معاش آخوند بگذرد باز ما منع نميكنيم آنرا نهايت حرف ما آنست كه در هر عصري باز اطفالي هستند همين قدر تو خود كه اعلم از اطفال ميباشي در پيش استادتر از خود درس خود را بخوان و باقي اوقات را صرف اطفال و شاگردان خود كن كبر و غرور نميگذارد نه خود به درس خواندن خودش راضي ميشود و نه مردم ديگر را ميگذارد مگر جمعي كه آنها بمكتب‌خانه او نبودند آنها روئي كنند و طلب علمي نمايند و آن اطفال كه الف بي خواندند خود فكري كنند كه قرآني بايد خواند و كتابي بايد ديد تا كي الف بي بگوئيم و باز برگرديم و ديگر الف بي بگوئيم بهر حال عالم را ائمه سلام
صفحه ١٥

 الله عليهم كه بمنزله پدر شفيق ميباشند بهمين روش سال بسال و وقت بوقت در نزد معلمي اعلم گذاردند تا در اين ايام كه علم فقه و ظاهر شرع كه بمنزله اندام شعور است و گوشت در تن آن روئيده ميكند بحد كمال رسيد و اعصار بر آن گذشت و اصلاح آن بكلي شد و كتب در آن تأليف شد و مسائل در عالم منتشر گرديد و طريقه مذهب شيعه در بلاد ايشان پهن شد و اين هم چند سالي است چرا كه قبل از سلاطين صفويه انار الله مضاجعهم اگر چه علما بودند و كتب بود و لكن كتب در مخازن آنها بود و خود ايشان هم در نهايت تقيه و شدت بودند حتي آنكه بعضي از ايشان را كشتند بجهت تشيع و جميع بلاد مملو از سني بود و بلدي خالي از سني و خالي از تقيه نبود و هر گوشه كه شيعه بود از تقيه پنهان و بظاهر عمل بطريقه سنيان ميكردند و اين طور و طريقه از آخر زمان صفويه رحمهم الله است كه منتشر گرديده است و مبدأ بروز و انتشار فقه شيعه و اخبار ايشان در اواخر مائه يازدهم است كه هزار و صد باشد و الحال كمتر از دويست سال است كه اين علوم ظاهره شيعه در عالم منتشر شده است و حق مسئله آنست كه مراتب ظاهر شرع در مائه دوازدهم بحد كمال رسيد يعني در هزار و دويست كه ديگر باين انتشار در هيچ عصري حتي عصر پيغمبر صلوات الله عليه و آله نبوده پس چون ظاهر
صفحه ١٦

 شعور كامل شد خداوند عالم خواست كه معلمي برانگيزاند كه بواسطه وجود شريف او و حرارت مزاج او روح شعور در تن عالم دميده شود و عالم را بفضل علم و حكمت او زنده نمايد و شعور عالم را كامل نمايد اين بود كه در مائه سيزدهم برانگيخت مركز دائره ايمان و قطب فلك ايقان اعلم علماي رباني و افضل حكماي صمداني ناشر علوم سبحاني افضل المتألهين مرآة فضائل المعصومين و حامل اسرار الائمة الطاهرين منير ظلمات و كشاف معضلات و حلال مشكلات الشيخ الاجل و السيد الانبل و السند الاعظم و العماد الافخم الشيخ الاجل الاوحد الاحمد الشيخ احمد بن زين‌الدين اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه را تا منشئ روح شود در تن شعور عالم و آن كالبد ظاهر را بفضل علم و حكمت خود زنده گرداند و روح در آن بدمد و فضائل و مقامات پيغمبر و ائمه طاهرين سلام الله عليهم را در عالم منتشر گرداند و آن بزرگوار بتفصيلي كه در كتاب هداية الطالبين نوشته‌ام در ميان خلق آشكار گشتند و لواي علم و حكمت اسرار اهل بيت سلام الله عليهم را در ميان خلق افراشتند و در حوالي رأس مائه ثالث‌عشر ظاهر گرديدند و از آن زمان الي الآن كه سنه هزار و دويست و شصت و دو هجري است صيت روز افزون آن بزرگوار در غالب بلاد شيعه گوشزد شيعيان گرديده بتفصيلي كه در كتاب هداية الطالبين
صفحه ١٧

 نوشته‌ام و بعد از ايشان مركز دائره علوم رباني و قطب فلك حكوم سبحاني اعلم علماي متقدمين و افضل فضلاي متأخرين صاحب انوار و مالك اسرار مرآة فضائل ائمه اطهار عليهم صلوات الله الملك الجبار اعني حبر امجد و حكيم اوحد سيد سند و عماد معتمد استاد الكل في الكل و مرجع الكل في الجل و القل اعني سيد عالم فخر اكابر و اعاظم و سبب مباهات آل هاشم السيد كاظم بن قاسم اجل الله شأنه و انار في العالمين برهانه بودند و ايشان هم بر همان روش حكم مسطوره و علوم مزبوره را ناشر بودند و حقيقة نشر علوم شيخ بزرگوار بواسطه آن سيد عالي مقدار بود و ايشان عالم را پر از صيت علوم و حكوم آن بزرگوار فرمودند زيرا كه آن بزرگوار ما دام الحيوة علوم را بطور اجمال بيان فرمود و سعي در تعليم كليات نمود تا آنكه در زمان قليل ايضاح سبيل شود و كليات علوم بر مردم آشكار گردد تا بعد صاحبان فطانت و ذكاوت در آنها تدبر كنند و فروع كثيره از آنها استخراج نمايند و در زمان شيخ مرحوم كسي از خواب غفلت بيدار نشد مگر قليلي چنانكه از ايشان مشهور است كه فرمودند السيد كاظم يفهم و غيره مايفهم يعني سيد مي‌فهمد و غير او نمي‌فهمد و اما سيد جليل در زمان خود به نسبت بايشان تفصيل دادند مطالب را و آشكار كردند و هر كس بهره برد از آن علوم از ايشان برد حتي
صفحه ١٨

 آنكه خود ايشان ميفرمودند كه هر كس مطلب شيخ را دريافت كرده و ترقي كرده در نزد من ترقي كرده و الا از شيخ كسي چيزي نفهميده بهر حال تخمي شيخ جليل كاشت و آبياري سيد نبيل فرمود و بعد از اين همه مصائب و محن كه آشكار است و كثرت اعادي امر باينجا كه مي‌بينيد منتهي شده هنوز آن بنيان كه شيخ جليل بنا فرموده بانجام نرسيده و هنوز آن مطالب كه سيد نبيل آشكار فرموده مفهوم غالب نشده پس چگونه ميشود كه تغيير طريقه داده شود و علم باطن باطن ابراز شود خود ببينيد كه در مدت صد سال و كسري اصلاح ظاهر شد تا آنكه ظاهر بانجام رسيد آن وقت خداوند عالم انشاء دوره ديگر فرمود و امري ديگر ابراز داد الحال امر باطن بانجام نرسيده و هنوز پنجاه سال نگذشته و از هزار نفر يك نفر نفهميده اول و آخر كلام ايشان را پس چگونه عالم را قابليت اظهار باطن باطن پيدا شد و هنگام ظهور آن رسيد و حال آنكه اظهار باطن باطن مخصوص امام عصر است عجل الله فرجه و هر گاه عالم را قابليت آن پيدا شد خود آن بزرگوار ظهور خواهد فرمود و ابراز آنرا خواهد داد و بعينه اين حكايت مانند آنست كه هنوز بدن درست نشده باشد و اعضا و جوارح آن خلقت نشده باشد كسي ادعا كند كه هنگام دميدن روح است و منم دمنده روح حاشا خدا را عجله
صفحه ١٩

 در كارها نيست و هنوز كه روح در بدن شرع تمام نيامده و مستحكم نگرديده كجا هنگام تولد است كه صاحب اين امر ظاهر شود هيهات اين ادعاها خام است و خداوند تدبير ملك را بآراء سخيفه طالبان دنيا نگذارده ،
دريا بوجود خويش موجي دارد       ** * **      خس پندارد كه اين كشاكش با اوست
و طالبان رياسات باطله گمان ميكنند كه تدبير ملك با ايشان است حاشا و كلا و عرض كردم كه وجود شيخ بزرگوار در بدن شعور عالم بمنزله روح بود و پس از آنكه روح عالم مستحكم شد آنگاه تولد ميكند و امام عصر ظاهر ميگردد و سر باطن باطن آن وقت آشكار ميشود و بعبارتي ديگر هنوز دوره علم است و مي‌بايست سلوك علمي خلق تمام گردد و پس از استكمال مراتب علم هنگام سلوك عملي ميشود و هر گاه كسي تصديق اين مراتب را نكند و از كلام سلف صالح بر اين مقام شاهدي خواهد اين است عبارت سيد جليل اجل الله شأنه و انار في العالمين برهانه كه بخط شريف خود براي حقير نوشته‌اند و بخاتم شريف مزين فرموده‌اند :
اما جواب آنچه اشاره بآن فرموديد كه مردم الآن اكتفا بلفظ نميكنند امري ديگر ميخواهند معلوم سركار بوده باشد كه اتصال خلق يعني شيعه بغوث اعظم جعلني الله فداه و عليه و علي آبائه
صفحه ٢٠

 السلام بعد از سير در چند قريه است از قراي ظاهره اول در قريه اولي در قوس صعود و آن اصحاب شريعت از اهل مجادله است و اصحاب طريقت و حقيقت بحسب مطابقه اين عالم دويم در قريه ثانيه و آن نجباءاند بمعني ادني حمله علوم و اسرار در مقام ان لنا في كل خلف عدولا ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين ، و سيم در قريه ثالثه و آن نقباءاند بمعني ادني و اينها اصحاب افعال و مظاهر اسماي بيست و هشت گانه كه كينونت انسان قابل آنهاست و چهارم در قريه رابعه و آن نجباءاند بمعني اعلي و ايشان همين نقباءاند در مقام كليت يعني نزد ظهور اسم اعظم اعظم اعظم پنجم در قريه خامسه و آن نقباءاند بمعني اعلي و در ايشان ظاهر شده ذكر اجل اعلي اعلي اعلي و نسبت اين نقبا با نجبا نسبت عرش و كرسي است با سموات سبع در جميع تأثيرات و افعال هر دو مؤثرند در وجود و لكن تأثير بهمين نسبت است ششم در قريه سادسه و آن اركان است و امر ايشان بر آن جناب عيان و نسبت اين اركان با نقبا بهر دو معني و مقام نسبت روح است بجسم چون در اين قري سير خود تمام نمود آنگاه بغوث اعظم اتصال بهم ميرساند و يفعل ما يشاء في الاكوان و مردم الآن در قريه اولي سير كرده‌اند و در قريه ثانيه در مبدأ سيرند كجا بنيه متحمل سير در قريه ثالثه ميشود
صفحه ٢١

 و آن قراي مباركه حقيقة اسمند از براي غوث اعظم صلي الله عليه و آله و سلم و در كافي و بحار و عوالم بابي منعقد كرده در تحريم تسميه و احاديث بسيار در نهي از تسميه وارد شده و در آن كتب مذكور است و سركار شما در اين جا همين سؤال فرموديد بنده عرض كردم كه مصلحت نيست لاتسألوا عن اشياء و الآن تفصيل امر را بالاجمال عرض كردم مردم الآن محتاج علومند از بواطن و اسرار و حقايق و انوار و آنها را نهايت نيست و بكنهش نميتوان رسيد هنوز وقت بيش از اين نحو نيست چنانكه قبل وقت اين مقدار هم نبود و الاشارة كافية و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته در امر خود محكم باش و در آنچه بر او هستي راسخ لعل الله يحدث بعد ذلك امرا و السلام عليك و علي من صدقك و صدق لك و رحمة الله و بركاته ، تمام شد عبارت آن بزرگوار كه در اين باب مرقوم فرموده بودند پس بمقتضي فرمايش ايشان قراي مباركه اسمند براي غوث اعظم جعلني الله فداه زيرا كه الاسم هو ما انبأ عن المسمي يعني كه اسم آن چيزي است كه از مسمي خبر دهد و شيعيان كملين خبر دهندگانند از امام خود و بجهت آنكه شيعه از شعاع امام خود است و شعاع صفت منير است و اسم همان صفت است پس شيعه اسم امام است چنانكه اشاره بآن فرمودند و در
صفحه ٢٢

 زمان غيبت آن بزرگوار اسم امام را ابراز دادن حرام است و در مجالس و محافل ذكر كردن جايز نه وآنگهي كه مردم هنوز در مبدء سير در قريه نجبا هستند و بنيه ايشان چنانكه يافتي متحمل امر ازيد از اين نيست و هيهات و حال آنكه هنوز بغور آن چنانكه شنيدي نرسيده‌اند و اين تعليقه را تقريبا يكسال قبل از فوت خود بحقير نوشته‌اند و چگونه شد كه در عرض يك سال مردم قريه ثالثه و رابعه را سير كردند و بقريه خامسه رسيدند و هنگام ظهور ذكر اجل اعلي اعلي اعلي شد و اين مرد آمد و خود را اكبر ابواب ياد كرد و اجل اذكار شمرد و خود را معبود و مسجود سلمان شمرد نعوذ بالله نه اينكه اين حرفها مزخرفات است كه از باب رياست و دنياداري گفته‌اند و ميگويند چنانكه در كتاب ازهاق‌الباطل تفصيل آنرا نوشته‌ام و الحمد لله رب العالمين كه خود او از قرار مذكور نوشته است كه اين ادعاي باطلي بود كه من كردم و سوداي خامي بود كه بر سرم بود و تائب شده است ولي مرده ضلالت انتساب او كاسه گرم‌تر از آش شده‌اند آن مرد دست از طلب خود برداشته اين قوم دست از شهادت خود برنميدارند و كار بجائي رسيده كه هر چند آن مرد الحاح كند و توبه نمايد اين قوم ميگويند تقيه ميكند و اگر وعده او خلف شود يا بميرد ميگويند كه بدا شد حال نميدانم كه بچه وجه
صفحه ٢٣

 بطلان اين بايد بر اين قوم آشكار شود و اگر مردي پشيمان شود از فعل شنيع خود اين قوم دست برنميدارند و مثل اين قوم مثل آن جماعتي است كه كسي در ميان ايشان بود از هر جهت كه طلب دنيا كرد دنيا باو رو نكرد شيطان نزد او آمد و گفت اگر دنيا ميخواهي مذهبي اختراع كن و مردم را بآن بخوان چنان كرد مردم بدين او درآمدند چون چندي سير شد پشيمان شد در ملأ قوم آمد و اظهار ندامت كرد گفتند اين خوب ديني است تو در دين خود شك كرده باري شيطان دام خوبي افكند اگر پيش رفت فبها المطلوب و اگر نشد در امر بدا شده و اگر حاشا كرد يا توبه كرد تقيه است و اين امر ديگر نبايد باطل شود و اين قوم غافل از آنند كه كسي كه مدعي امري ميشود و اخباري ميكند نبايد كه در خبرش بدا شود مگر آنكه امر او بمعجزات كثيره ديگر ثابت شود و امر او بر خلق بديهي گردد بعد از آن خبري دهد و بگويد كه احتمال بدا ميرود يا آنكه بطور بت نگويد و بلفظي بگويد كه منافات با بدا نداشته باشد يا آنكه بلافاصله وجه حدوث بدا را بر خلق آشكار كند كه در آن حكمتي ظاهر شود و الا كسي كه در اول امرش كه هنوز بوساطت اخبارش و اقوال و اعمالش بايد حقيت او ظاهر شود خلاف گفته‌اش ظاهر شود دليل بطلان امر اوست نه آنكه بدا شده
صفحه ٢٤

 است و اين هم از مزخرفات قول ايشان است و اينجا محل بدا نيست وآنگهي كه هزار دليل ديگر بر بطلان امر او قائم باشد چنانكه شطري از آنها را در كتاب ازهاق‌الباطل بيان كرده‌ام و هم‌چنين محل تقيه اينجا نبود بجهت آنكه صاحب اين امر بايد بر نفوس اهل زمان آگاه باشد و احوال خلق و صلاح زمان را بداند اگر خلق را صالح ميدانست چرا الحال مخفي كرد و اگر صالح نميدانست چرا اول اظهار كرد و اگر بناي اين محملها باشد من شخصي كناس را ميگويم كه اين مردي بزرگ است پس از آن از او تو سؤال ميكني هر چه خرافات بگويد ميگويم از باب مصلحت است و اگر انكار ميكند ميگويم از باب تقيه است و اگر حلال و حرام نميداند ميگويم تو خود را ميزان كامل مكن او را بايد ميزان خود قرار دهي و اگر علم ندارد ميگويم مصلحت در ابراز علم نميداند الحال چگونه ميتواند كسي اثبات ناچيزي او را كند بعينه اين حكايت مثل حكايت آن دو نفر است كه در سفري ميرفتند در منزلي شنيدند كه در راه اين منزل كه در پيش داريد غول بسيار است هر دو رفتند و يكي از آن دو بحاجتي عقب ماند آنكه رفته بود از تنهائي سودايش حركت كرد و واهمه غول بر او غالب آمد چون رفيق ديگر باو رسيد باو گفت تو غولي گفت من رفيق تو فلانم گفت غول دروغ هم
صفحه ٢٥

 ميگويد گفت نام تو فلان است گفت غول نام مرا هم ميداند گفت نام پدرت فلان و مادرت فلان و نام زن و فرزندت فلان گفت غول اينها همه را ميداند گفت واويلاه سر شب با هم بوديم در فلان منزل و چنين و چنان صحبت شد گفت غول اينها همه را مي‌داند هر چند قسم ياد كرد كه من غول نيستم گفت غول قسم دروغ هم ميخورد حكما تو غولي بهر حال كه آن رفيق هم‌سفر نتوانست ثابت كند كه غول نيست و آن صاحب واهمه از رفاقتش بهمين توهم بريد الحال اين باب بيچاره هر چند قسم ياد كند كه والله و بالله من بر اشتباه بودم كه ديگر كار از كار گذشته و چاره‌پذير نيست باري اين هم فتنه بود كه بعد از آن بزرگواران بايستي بشود تا امتحان ثابت بر طريقه ايشان و منحرف داده شود و الحمد لله شد و اگر نه آن بود كه سائل جليل شريف سؤال فرموده بود اعتنائي باين امر ديگر نميكردم چرا كه باطل را بترك ذكر بهتر ميتوان موقوف كرد و خود ايشان خرده خرده خسته ميشدند چرا كه بيهوده سخن دراز نخواهد شد چنانكه الحمد لله رب العالمين تا كنون در شرف انقراض است و لكن حسب الفرمايش ايشان خواستم دو كلمه برشته تحرير درآورم كه اگر احيانا در بعضي بلاد شبهه در دل بعضي مانده باشد و از اهل خير باشد باين نوشته براه هدايت آيد پس بس است آنچه ميخواستم در مقدمه برشته
صفحه ٢٦

 تحرير درآورم و اينك هنگام شروع در فصول است .
فصل اول از ادله بر بطلان رأي و سخافت عقل اين مدعي اقدام اوست بساختن كتابي بسبك و سياق قرآن و از براي آن كتاب آيها و سورها قرار دادن و مواضع سجده جعل كردن و همين يك بي‌ادبي بزرگ است به نسبت بقرآن مجيد و كلام حميد خداوند كه مافوقش متصور نيست دويم آنكه بعد از آنكه اعجاز قرآن بر تمامي عرب و عجم ثابت شده و خداوند عالم ميفرمايد كه اگر جن و انس جمع شوند مثل اين قرآن نمي‌توانند آورد اين مرد اين كتاب مزخرف خود را آورده و در آن ادعا كرده و ثبت كرده كه جن و انس مثل حرفي از حروف كتاب مرا نمي‌توانند آورد و اين هم يك جسارت و بي‌ادبي ديگر كه تكذيب قول خدا را خواسته است بنمايد كه خدا ميفرمايد كه جن و انس مثل قرآن نمي‌توانند آورد و او هم ميگويد كه جن و انس مثل كتاب من هم نمي‌توانند آورد وآنگهي كه خدا در يك آيه ميفرمايد كه مثل اين قرآن نمي‌توانند آورد و در يك آيه ميفرمايد كه مثل ده سوره آنرا بياوريد و در يك آيه ميفرمايد كه مثل يك سوره آنرا بياوريد اگر راست ميگوئيد و هيچ جا نفرموده است كه مثل يك حرف از قرآن نمي‌توانند بياورند چرا كه حروف آن الف و بي است و حروف بيست و هشت‌گانه در
صفحه ٢٧

 كلام كل عرب و عجم يافت ميشود بلكه خدا نفرموده است كه مثل يك آيه از قرآن را نمي‌توانند بياورند چرا كه يكي از آيات ثم نظر است و همه عرب ثم نظر گفته بودند و ميگويند و يك آيه مدهامتان است و همه عرب گفته‌اند و ميگويند و اين مرد ادعا كرده است كه مثل يك حرف از حروف كتاب من كسي نميتواند بگويد وآنگهي كه دروغ بهمين ادعا معلوم شد چرا كه همه كس مثل حروف او ميتوانند بگويند بلكه مثل آيات او ميتوانند بگويند بلكه مثل سورهاي او ميتوانند بگويند بلكه مثل كتاب ضلالت انتساب او ميتوانند بگويند بلكه بعضي از طلاب بهتر و فصيح‌تر از او گفته‌اند و ميتوانند گفت و اگر نه قبيح بود اقدام بساختن كتابي بر آن سبك و سياق ميديد كه فصحاي علما ميتوانند بطوري بسازند كه عقل او و امثال او در فصاحت عبارات و بلاغت اشارات او عاجز بماند و مطالبي چند در آن مندرج سازند كه او و امثال او از فهمش عاجز بمانند و لكن طريقه ادب زبان ايشان را بسته است و نميخواهند كه جواب بي‌ادبي او را به بي‌ادبي بكتاب خدا بدهند و باين واسطه عقول جمعي از ضعفا را بشبهه اندازند پس همين بي‌ادبي او و كذب او و جسارت او در ردش كافي است .
فصل از جمله ادله بر بي‌ايماني اين شخص آنكه در اين كتاب
صفحه ٢٨

 مزخرف غلطهائي چند گفته است كه همه عوام طلاب غلطهاي او را مي‌فهمند و مذكور ميشود كه از او پرسيده‌اند كه اين غلطها چيست گفته است كه عربي هفتاد قسم است اين هم قسمي است و اين هم از آن خرافاتي است كه ديگر ضابطه از براي حق و باطل باقي نميگذارد پس يك بي‌سوادي بنا كند و خرافاتي چند بهم ببافد و هر چه ميخواهد غلط و نامربوط بهم ببافد بعد از آن هر كس بحث كند كه اين خرافات چيست بگويد عربي هفتاد قسم است اين هم يك قسم و در مقام رد بر آن ميگوئيم كه اگر اين كتاب را تو براي معجز آورده پس معجز بايد طوري باشد كه قوم بفهمند كه اين معجز است نه آنكه خودت بگوئي معجز است و وجه اعجاز آنرا هيچ كس نفهمد بلكه چنان بفهمند كه خودشان صحيح‌تر و بهتر ميگويند اما قوم كه اين را غلط و نامربوط يافتند و بهتر و فصيح‌تر از آن ساختند و همه اهل عربيت و فصحا و علما و تلامذه خودت غفلة تصديق كردند كه اين افصح از آن است و اما آنكه خودت مصر باشي كه اين معجز است و شما نمي‌فهميد چه دلالت بر حقيت تو كرد و خاتم النبيين كه قرآن آورد عرب فصيح و هر كه بعد از ايشان آمد عاجز شدند از آوردن مثل او و اگر يك وجه خلاف عربي از قرآن ديده بودند امر پيغمبر را باطل ميكردند و خلاف
صفحه ٢٩

 لسان از او نديدند و عاجز هم شدند و تصديق كردند الحال تو اگر براي عرب آورده عرب نامربوطي آنرا آشكار مي‌فهمد و اگر براي علما آورده كه بطور بداهت نامربوطي لفظ و معني آنرا مي‌فهمند و اگر بر عوام عجم آورده نه براي عرب و علما كه كتاب بايد بلسان قوم باشد پس هر كه هر خرافاتي ميخواهد بگويد و بگويد من بر عوام عجم مبعوثم و اگر تو مبعوثي بر علما و عرب و عجم كه قوم تو بهتر از معجز تو آوردند و ساير علما و فصحا هم تصديق كردند كه آنچه قوم آورده‌اند بهتر است پس چگونه معجزي آوردي پس قول باينكه اين معجز است كذب و افترا بر خدا و رسول و ائمه هدي عليهم السلام است و كاذب كه مدعي اين مقام خطير شود و مردم را بضلالت اندازد ببين چه مقام دارد نعوذ بالله و از ادله بر بي‌عقلي اين مرد آن است كه اين كتاب كه البته هر صفحه چندين غلط و نامربوط واضح دارد بار كرده باطراف مي‌فرستد كه علما را دعوت كند فيا سبحان الله مردم در علم زيست كرده‌اند و در اسلام نشو و نما كرده‌اند چگونه امر باين ظهور بطلان بر ايشان مشتبه ميشود و ارسال او همين خرافات را باطراف از اعظم منتهاي خداست بر خلق چرا كه اگر نفرستاده بود هر كس كه مي‌شنيد كه شخص كاملي در شيراز پيدا شده است احتمال ميداد و استبعادي نداشت اما خدا
صفحه ٣٠

 نگذاشت كه امر مشتبه شود خود او اسباب بطلان خود را بار كرده بدست رسولان خود داده و باطراف فرستاده كه اول حجت او را ببينند بعد دعواي او را بشنوند تا حجت خدا تمام شود و امر مشتبه نگردد .
فصل از جمله ادله بر بطلان ادعاي اين مرد خالي بودن اوست از علم چرا كه بعضي سؤالات از او شده بود و او جوابها داده بود كه بكلي از حليه ربط عاري بود و دو كلمه آنرا مرتبط بيكديگر كردن مشكل بود و مي‌بايست تكلفي چند كرد تا كلمات آنرا بهم ربط داد و اگر عبارت علمي را علما كه از اهل فن ميباشند نفهمند پس كه بايد بفهمد و اگر بنا اين باشد كه انسان الفاظي چند بي‌ربط در جواب مسائل ايشان بگويد و هر كس بحث كند بگويند كه تو نمي‌فهمي اين از اسرار است ضابطه علم و جهل در ميان نمي‌ماند بلي اين حرف پذيرفته ميشود از كسي كه علوم ظاهره را بتفصيل باحسن وجوه ميگويد و در اين اثنا بعضي كلمات مشكله از او بظهور رسد در مقام تحقيق سري يا علمي از علوم غريبه چون كسي بحثي كند ميگويد اين مطلب از اسرار است و حلش جايز نيست نه آنكه جميع كلمات انسان از اول اين طور باشد وآنگهي از فهم مسائل حلال و حرام و كتب علما عاري باشد وآنگهي كه همان عبارات كه در جواب مسائل
صفحه ٣١

 نوشته باشد همه بر خلاف عربيت و مغلوط و فاسد و نامربوط باشد و اگر كسي ادعا كند كه احتمال ميرود نسخه غلط بوده ميگوئيم اين احتمال ميرود ولي چه ميگوئي با كتاب او كه او را قرآن ناميده و تواتر غلطهاي او و اقرار تلامذه او بغلطهاي او وآنگهي از خود او سبب آن غلطها را پرسيده‌اند گفته است كه عربيت هفتاد وجه است گيرم همه اينها بالاتفاق غلط بوده پس دليلي الي الآن بر علم و حقيت او قائم نشده است چرا كه اينها همه نامربوط است و دليل حقي هم نيامده است و اگر في المثل غلط هم نبودي چه ميكردند با جسارت او بر كلام خدا و ادعاهاي خام او و اينكه گفته است اگر بخواهم قرآن را بالتمام در يك حرف از حروف كتابم قرار دهم ميدهم و چكنم با ادعاهائي كه بعد خواهد آمد در اين رساله بهر حال غلط بودن عباراتش بحد علم رسيده كه از خود او غلط صادر شده است نه غلط كتاب است گذشته از غلط كتاب چكنم با عدم ارتباط كلماتش آخر كتب ديگر از شيخ و سيد هست و كتاب غلط هم نوشته‌اند و مع‌ذلك مواضع غلط معلوم و مطلب هم بيرون ميآيد نهايت جائي سطري صفحه افتاده باشد نادر است وآنگهي كه هزار صحيح از ايشان ديده شده است اگر غلطي روزي ديده شود معلوم ميشود كه از ناسخين است و اينجا چنين نيست .

صفحه ٣٢

 فصل از جمله ادله بر بطلان امر اين مرد آنكه خداوند عالم جل شأنه پيغمبران بسوي خلق فرستاد و كتابهاي آسماني نازل كرد و اوصيا براي ايشان قرار داد و شريعتها براي آنها مقرر داشت تا آنكه در آخرالزمان ختم كرد رسالت را بخاتم النبيين و وصايت را بائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين و شريعت را باسلام و كتابهاي آسماني را بقرآن و طريق وحي منقطع شد بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله چنانكه دلالت ميكند بر اين جمله آيات قرآن و اخبار اهل بيت سلام الله عليهم اجمعين و ضرورت اسلام و اتفاق شيعه پس چگونه بعد از وحي بر پيغمبر وحيي است و بعد از كتاب آن كتابي است و بعد از شرع آن شرعي و بعد از او رسولي و اين مرد ادعاي رسالت دارد چرا كه اگر قاصدي از جائي بيايد و نگويد كه من قاصدم باعث آن نميشود كه اسم قاصد بر آن گفته نشود بلكه آن قاصد است لامحاله پس اين مرد ميگويد كتاب جديدي بمن وحي شده است و شرعي آورده و حلالي حرام كرده و حرامي حلال كرده اگر اين رسالت نيست پس چيست و اگر بعضي از اهل تلبيس بگويند كه اين كتاب بامام وحي شده و امام باو وحي كرده ميگوئيم اين باعث آن نميشود كه رسول نباشد چرا كه قرآن را هم جبرئيل بسوي پيغمبر ميآورد و رسول بود هم‌چنين اين مرد مدعي كتاب
صفحه ٣٣

 جديدي است بعد از قرآن بوحي جديدي و در آن است حلال جديدي و حرام جديدي چنانكه صريح است عبارتهاي كتابش بر آن و نوشته است در كتابش كه ما وحي كرديم بتو چنانكه بمحمد و ساير پيغمبران وحي كرديم و اگر اين رسالت نيست پس رسالت چيست پس اين مرد مدعي رسالت است خواه اسم رسالت بر خود بگويد و خواه نگويد و كتاب جديد آورده بعد از قرآن كه خاتم كتب است و حال آنكه حضرت صادق فرمودند كه خداوند عالم فرستاد پيغمبر را و ختم كرد باو انبيا را پس نبي بعد از او نيست و بر او كتابي نازل كرد و ختم كرد بآن كتابها را پس كتابي بعد از آن نيست حلال كرد در آن كتاب حلالي و حرام كرد حرامي را پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت ، تا آخر حديث و آن حديث شريفي است و در بحارالانوار مسطور است بهر حال پس آوردن اين مرد كتابي را كه در آن مسطور است كه اين كتاب وحي شده است بتو چنانكه بر محمد و ساير پيغمبران عليهم السلام وحي شده است بعد از دانستن آنكه پيغمبر آخر پيغمبران و قرآن خاتم كتابهاي آسماني است اعظم دليلي است بر بطلان امر اين مرد و كفر قائلش و خدا ميفرمايد كه و من اظلم ممن افتري علي الله كذبا او قال اوحي الي و لم‌يوح اليه شئ و من قال سانزل مثل
صفحه ٣٤

 ما انزل الله يعني چه كس ظالم‌تر است از كسي كه افترا بر خدا ببندد دروغي را يا بگويد وحي بسوي من شده است و حال آنكه وحي بسوي او نشده است و از كسي كه بگويد من نازل ميكنم مثل آنچه خدا نازل كرده است و اين آيه در شأن عبدالله بن ابي‌سرح نازل شد كه كاتب وحي بود و سميع بصير را سميع عليم نوشته بود و خبير را بصير و گفته بود كه من هم مثل محمد ميگويم او اين طور گفت و من اين طور اين آيه در شأن او نازل شد و پيغمبر امر بقتل او فرمودند و عثمان نگذاشت او را بكشند و امر اين مرد هزار دفعه اعظم است از عبدالله بن ابي‌سرح او يك كلمه را تحريف كرد و اين مرد ميگويد اگر بخواهم همه قرآن را در يك حرف كتابم قرار ميدهم و ميگويد وحي بمن شده مثل آنكه به پيغمبر وحي شده و سورها ساخته و كتابها باطراف نوشته و از آن جمله بخط خود سوره ساخته و نزد من فرستاده و آن قدر نامربوط در آن كتاب نوشته كه نهايت ندارد و مرا خواسته است كه قوشن بردارم و بشيراز روم و در ركابش جنگ كنم و گفته است كه قدغن كن كه مؤذنان در اذان بر منارها نام مرا بگويند و مزخرفاتي چند بهم بافته كه نهايت ندارد و اگر نه اين بود كه اين رساله از براي عوام عجم نوشته شده بود هراينه عبارتهاي آن كاغذ را مي‌نوشتم و قدري از نامربوطهاي كتاب آنرا برشته
صفحه ٣٥

 تحرير درميآوردم چنانكه در كتاب ازهاق‌الباطل ذكر بسياري از آنچه بما رسيده از آن كردم بهر حال كه بطلان امر اين مرد واضح‌تر از آفتاب است بطوري كه مجال انكار نيست .
فصل از جمله ادله واضحه بر بطلان امر اين مرد خواندن اوست مردم را بسوي جهاد و اجماعي كل شيعه است كه جهاد بايد در ركاب معصوم كرد يا نايب خاصي كه معصوم در ايام ظهور خود نصب كند و ادعاي نيابت خاصه در زمان غيبت امام عليه السلام خلاف طريقه و سيرت شيعه است و ابدا در آثار اهل بيت يافت نشده است كه نايب خاصي در زمان غيبت خواهد آمد و مأمور بجهاد خواهد شد خلاصه اجماعي شيعه است كه جهاد براي خواندن مردم بحق در زمان غيبت امام نيست و اخبار و احاديث متواتره از ائمه عليهم السلام وارد شده است و در كتاب ازهاق‌الباطل آنها را ذكر كرده‌ايم بتفصيل پس همين خواندن مردم را بجهاد با وجود آنكه اجماعي شيعه است و اخبار متواتر وارد شده است كه جهاد با غير امام نيست و فسقي است ظاهر از اين مرد و معلوم ميشود كه همه حب رياست و سلطنت است و الا در زمان غيبت جهاد يعني چه و ادعاي نيابت خاصه يعني چه ابدا در آثار اهل بيت ديده نشده است كه در زمان غيبت نايب خاصي خواهد آمد بلي جناب آخوند ملا محمدباقر مرحوم روايت كرده است
صفحه ٣٦

 كه قبل از ظهور امام عليه السلام دوازده نفر سيد خروج خواهند كرد و مردم را بسوي خود خواهند خواند و همه بر باطلند و روايت ديگر كه شصت نفر قبل از ظهور حضرت خواهند آمد كه مدعي پيغمبري شوند خلاصه دور نيست كه اين مرد يكي از آنها باشد خلاصه اين مرد قباحتي را بكار برده است كه خدا شاهد است كه اگر بگوش مخالفين برسد هزار طعن بر مذهب شيعه خواهند زد خداوند داد شيعه را از اين مرد بگيرد كه هيچ كفري بكفر اين مرد نميرسد و گناه اين مرد اعظم از جميع گناهان است فيا سبحان الله اگر زمان شايسته آنست كه از براي لشكر حق غلبه باشد چرا خود امام بروز نميكند و خود او جهاد نميكند و اگر جاهلي بگويد كه اين نايب خاص است و اين را امام بجهاد فرستاده‌اند اولا كه نايب خاص نص خاص ميخواهد كه شخص بشنود از امام كه فلان مرد را بفلان عمل من مقرر كردم و بر فلان لشكر امير كردم يا بر فلان امر وكيل كردم و هر گاه نص مسموعي مفقود شد دو شاهد عدل ميخواهد كه آنها بسماع نص شهادت دهند و اگر آن مفقود شد شياع و تواتري ميخواهد كه موجب قطع شود و اگر آن هم ممكن نشد بايد قراين عديده با آن باشد و مقارن ادعاي او شود و نشاني و علامتي با آن باشد كه بآن نشاني و علامت قطع حاصل شود كه اين شخص از جانب
صفحه ٣٧

 فلان شخص مأمور باين خدمت هست و اگر اينها نشد خارق عادتي در كار است كه مثل آن عمل از غير امام و حجت سرنزند و ما بآن خارق عادت او را تصديق كنيم اما طريق نصوص بر اينكه اين مرد نايب است كه در زمان غيبت ممكن نيست بجهت اينكه هيچ كس بخدمت امام نميرسد و اما قراين اگر خصم گويد كه قراين با اين شخص هست ميگوئيم كه اين شخص مدعي آنست كه مبعوث بر كل خلق است پس بايد قرايني با او باشد كه كل خلق بفهمند كه اين شخص صادق است نه همان دو نفر سه نفر نافهم عامي يا صاحب غرض كه از روي طلب رياست و از روي اينكه بلكه اين مرد كسي شد و من كه پيشتر اجابت كرده‌ام البته سرعسكر خواهم شد يا اينكه نايب خاص او ميشوم يا بعد از او من منصوب باين عمل ميشوم پس چه قرينه با اين مرد است كه اين نايب خاص است اگر بطور ادعاي خودش مأمور بامر كل بود قرينه بايستي ظاهر و آشكار باشد بلي مگر قرينه نايب بودن او دروغهاي او باشد كه گفت من در روز عاشورا شمشير را بشانه خود ميگذارم و از حرم سيدشهدا يا حضرت امير بيرون ميآيم و جهاد ميكنم اينكه نشد و حساب راه مكه را نكرده بود كه عاشورا بكربلا نميرسد بعد گفت عاشورا بدا شده و در نوروز خروج خواهم كرد و تكبيرگويان از حرم بيرون ميآيم و مردم را بعراق طلبيد آن
صفحه ٣٨

 هم عربهاي راه مكه دعوا داشتند و باب نتوانست كه اصلا از راه عراق عرب برگردد و از راه بندر ابوشهر آمد و او را حاكم شيراز بشيراز طلبيد و الحال آمده و انكار تامي دارد كه اينها را من نگفته‌ام و قرآني نساخته‌ام و بدبختي دروغ گفته است و كاغذ بخط خودش نوشته است براي من و بيكي از مريدهايش داده بود و براي من آوردند و الحال حاضر است و مرا بشيراز خوانده كه بروم در ركاب او جهاد كنم اينك الحال در راه خدا جهاد ميكنم و آنچه در مجالس و محافل توانستم در كرمان و يزد لسانا امر او را فاسد كردم و آنجا كه نتوانستم و دستم نرسيد رساله مفصلي عجيبي غريبي فصيحي بليغي مطولي بزبان عربي نوشته‌ام با ادله و براهين و آنرا ازهاق‌الباطل ناميدم و آن كتاب اينك نسخهاي عديده شده است و در انتشار است و اين كتاب را هم بطور اختصار بزبان فارسي نوشتم كه هر كس عربي نمي‌فهمد فارسي را بخواند و بفهمد و چون مرا فرصت نيست و فارسي نوشتن هم بر من بسيار سخت است وآنگهي عاميانه نوشتن از اين جهت باين مختصر كفايت شد و اگر يكي از برادران مؤمن در اين جهاد با من كمكي ميكرد و رساله ازهاق‌الباطل را فارسي ميكرد بسيار مردم منتفع ميشدند باري پس قرينه كه با اين مرد نيست مگر دروغهاي او و اما معجزه و خارق عادت يكي از خارق عادات
صفحه ٣٩

 او قرار داده‌اند كه مردي كه ملا نيست چگونه اين طور عربي ميگويد و مطالب مينويسد فيا سبحان الله نامربوط نوشتن غير ملا خارق عادت كدام قوم است و چه خلاف عادتي است كه كسي كه ملا نيست عربي را غلط و نامربوط بنويسد و آيات قرآن را بدزدد و پس و پيش كند و از هر سوره و آيه كلماتي بدزدد و قطار كند و مع‌ذلك غلط هم باشد و نامربوط هم باشد و مع‌ذلك كفر هم باشد و هتك حرمت انبيا و مرسلين هم باشد نعوذ بالله باين خرق عادت انسان حجت خدا ميشود اولا كه اين شخص گيرم عربي درس نخوانده است مدتي در كربلا بوده است و از معاشرت قدري زبان عربي ياد گرفته است و عوامي كه در كربلا هستند همه عربي ياد گرفتند بطوري كه روضه‌خوانهاي عرب اشعار فصيح ميخوانند و عبارات فصيح ميخوانند ميفهمند و آيات قرآن را قدري ميفهمند چنانكه خود بوده‌ايم و ديده‌ايم و ديگر عوام بقدر ذهنشان مختلف ميشوند و مدتي هم اين مرد در گرمسيرات شيراز و بندرات بوده است و با عربها معاشرت داشته است و در اصل شيراز هم عرب بيش از جاهاي ديگر ميآيند و معاشرت كرده است يك پاره عربي غلطي ياد گرفته است و قدري هم صاحب ذهن بوده است آيات قرآن را دزديده است و پس و پيش كرده است و از همين جهت هم همه غلط و نامربوط است وقتي كه
صفحه ٤٠

 قاصد او آمد پيش من خواستم كه بلكه او را هدايت كنم و جميع نامربوطهاي امر اين مرد را حالي او كردم آخر گفت كه چيزي كه در نظر من غريب است امر قرآن اين مرد است چون سوادي درست نداشت هر چه خواستم غلطهاي اين كتاب را حالي او كنم حالي او نشد و ميگفت كه هيچ كس مثل اين كتاب نميتواند بگويد من هم حيا كردم از خدا و رسول كه براي او از اين قبيل عبارت بگويم و بخوانم بالاخره يكي از رفقاي عوام ما كه سواد عربي نداشت بهيچ وجه برداشت و سوره بطور شوخي ساخت بسيار مسجع و درست و مضمونش تكذيب باب قرار داد و بر او خواند بسيار فصيح‌تر و بليغ‌تر از كتاب باب ضلالت انتساب آنگاه آن قاصد حيران شد و ساكت گرديد بهر حال كه اين خرق عادت نيست بلكه موافق عادت است و آدم ناملا و بي‌سواد همين طور نامربوط ميگويد و غلط خواهد عربي گفت و نوشت و موافق عادت هم واقع شده است بهر حال كه از پي اين حرفها كسي ميرود كه جديد الاسلام باشد و از اوضاع اسلام و ايمان بي‌خبر باشد بلكه در امر دنيا هم احمق باشد و هم‌چنين تحقيقات كه در جواب سؤالات گفته است همه نامربوط بطوري كه دو كلمه او بهم ربط ندارد وآنگهي كه اگر همه مربوط بود دخلي بهيچ حقيت نداشت مگر هر كس عبارت عربي ميتواند بگويد
صفحه ٤١

 يا مطلبي تحقيق ميتواند بكند ولي ميشود يا نايب ميشود اينك عوام اهل كرمان بهتر از ملاهاي بزرگ بزرگ تحقيق مطالب معرفت ميكنند باري آنچه ذكر شد براي منصف كافي است و كسي كه رگي از اسلام در تن او باشد از پي اين حرفها نميرود .
فصل از جمله ادله بر بطلان اين مرد حرفهائي است كه در كتاب خود گفته است و زياده از آن است كه در اين مختصر بنگارم ولي بعضي از آنرا بجهت عبرت مي‌نويسم از آن جمله در يكي از سورهاي خرافاتش كه نوشته است و جسارت بر خدا و رسول كرده است نوشته است كه ما ترا تفضيل داديم بر همه بابها بواسطه كلمه خودمان و توئي صراط علي در كتاب خدا در دوراتش نوشته شده بودي و ما ترا گواه گرفتيم در نزد خلقت اشياء همگي و تو بچشم خدا نگران بودي تا آخر الحال شما را بحق خدا قسم ميدهم كه انصاف دهيد و اين ادعاي خام را عبرت بگيريد كه آيا ميشود كه انسان چنين ادعاي بزرگي كند با وجودي كه باين احمقي باشد و خود را افضل از سلمان بگيرد كه در شأن او فرمودند كه سلمان علم اولين و آخرين را داشت بلكه علم محمد و علي را داشت و سلمان افضل از جبرئيل است و سلمان باب الله است در زمين و سلمان در درجه اعلي ايمان ايستاده است كه بالاتر از او از براي شيعه مقامي نيست بلكه او در مقام برزخ مابين
صفحه ٤٢

 انبيا و شيعه ميباشد و اين مرد ادعا كرده است كه من افضل بابهاي خدا هستم و هر از بر تميز نداده و هزار غلط در كتاب خود نوشته است و ادعا كرده است كه خدا او را بر خلق هر چيزي شاهد گرفته است و اين مقام لايق پيغمبران نيست چه جاي بابها و اين مقام مخصوص پيغمبر آخرالزمان و اهل بيت اوست و ديگر احدي شاهد بر خلق كل اشياء نيست و احاطه كليه ندارد نمي‌بيني كه انبيا عالم بهمه چيز نبودند مثل موسي عالم بآنچه خضر داشت نبود و حضرت آدم عالم بآنكه آن حرف حوا از وسوسه شيطان است نبود و حضرت سليمان عالم بمكان هدهد و علم او نبود و حضرت داود عالم بعلم مورچه نبود و عالم بآن دو ملك كه بصورت دو انسان آمدند نبود و هكذا پس پيغمبران شاهد بر كل اشيا نبودند و چگونه اين مرد غصب مقام اهل بيت را نموده و خود را در مقام ايشان نهاده و فضل ايشان را بخود نسبت داده و اينكه ما ميگوئيم كه شيعه آئينه سر تا پا نماي امام است مقصود آنست كه امام براي شيعه خود بصورتي جلوه ميكند و شيعه آن صورت را سر تا پا ميگويد و مي‌نمايد ولي از براي امام صدهزار صورت ديگر هست كه بآن صورتها جلوه نكرده است براي آن شيعه و از آن صورتها خبر ندارد پس نميشود كه شيعه عالم بكل اشيا بشود و اما اينكه گفتيم كه سلمان علم محمد و علي را داشت
صفحه ٤٣

 مقصود نوع علم آن دو بزرگوار است بدليل آنكه اگر علم محمد غير علم علي و علم علي غير علم محمد است كه علي علم محمد و محمد علم علي را ندارد پس سلمان كه علم هر دو را دارد بايستي اعلم از هر دو باشد نعوذ بالله و اگر آن دو بزرگوار هر دو كل علم يكديگر را دارند پس بايستي سلمان مساوي آن دو بزرگوار باشد در رتبه بجهت آنكه شرافت انسان بعلم است و او علم هر دو را داشت پس بشرافت ايشان بود نعوذ بالله و حال آنكه سلمان بشرافت ساير انبيا نبود پس سلمان ميدانست نوع علم محمد و نوع علم علي را و علم محمد علم اجمال است و علم علي علم تفصيل و سلمان علم اجمال و تفصيل هر دو داشت و علم محمد علم حقايق است و علم علي علم صور اشيا و سلمان علم بحقيقت اشيا داشت و علم بصور اشيا هم داشت يعني نوع علم اجمالي و نوع علم تفصيلي و نوع علم حقيقت و نوع علم صورت را داشت مثل آنكه ميگوئي زيد عربي ميداند فارسي هم ميداند و چه ميشود كه لغات بسيار از عربي نداند و لغات بسيار از فارسي نداند هم‌چنان كه كل عجمها فارسي زبان ميباشند مثلا و همه لغات فارسي را نميدانند و اين باعث آن نميشود كه بگوئيم عجمان لغت فارسي نميدانند و هم‌چنين عربان عربند و عربي زبان و همه لغات عربي را نميدانند پس ميگوئي كه زيد علم عربي ميداند و علم فارسي ميداند هم‌چنين
صفحه ٤٤

 سلمان علم محمد را ميداند كه علم اجمال باشد و باطن و حقيقت و علم علي را ميداند كه علم تفصيل باشد و ظاهر و صورت و نگفتيم كه كل علم محمد را و كل علم علي را ميداند صلي الله علي محمد و آل‌محمد و سلم پس اين ادعاي خام اين باب ضلالت انتساب مثل غصب خلافت و تاراج فضل اهل بيت است كه مقام ايشان را مقام خود كرده است و اگر بگوئي كه كلام اين مرد را چرا هم‌چنين حمل بر نوع نكرديم ميگوئيم كه او خود گفته است كه مجموع اشيا را من مشاهده كرده‌ام بعين الله و تفسيري كه صاحبش قصد نكرده چه بگويم بهر حال اين يك ادعاي بي‌جاي اين مرد است و در همين سوره باز گفته است كه ما از براي هر كس قبله قرار داديم و ترا قبله سابقين قرار داديم تا آخر ترا بحق خدا انصاف ده كه سابقان بني‌آدم نقبا هستند و اين مرد خود را قبله سابقان قرار داده است كه مثلا ميبايد سلمان و ابوذر اين مرد را قبله خود قرار دهند و اكتفاء بادعا نكرده است كه اين تهمتها را پاي خدا و رسول و امام بسته است كه امام با او چنين مخاطبه كرده است كه ما ترا چنين و چنان كرديم و از جمله خرافات او در سوره كه آنرا مزن ناميده است ميگويد بگو اي اهل زمين اگر جمع شويد بر اينكه بسازيد حرفي بمثل حرفي از عمل مرا نميتوانيد مثل او تا آخر و مزه اين جاست كه همين
صفحه ٤٥

 عبارت را غلط گفته است در عربي و بطور عربي نيست خداوند اين طور براي دروغگو علامت قرار ميدهد كه امر مشتبه نشود و بطلان اين حرف پيش ذكر شد كه اين حرف تكذيب خداست و اين هم ادعاي پيغمبر را بخود بسته و كتاب مهمل خود را نازل منزله قرآن كرده است و باصطلاح خود در سوره افئده ميگويد كلامي كه حاصلش اين است كه تو بايد اقامه امر بكني در كلمه بزرگ و داود و سليمان دو حرف از آن كلمه را داشتند كه امين بر ملك شدند و ذاالنون و ادريس و اسمعيل و ذاالكفل را ما داخل ظلمات كرديم تا شهادت دادند درباره باب كه ما توقف كرده بوديم در كلمه بزرگ خدا تا آخر ببين بخرافت اين مرد در اين كلمات كه چه جسارت درباره انبياء مرسل كرده است و خود را كلمه ناميده و انبياء مرسل را صاحب دو حرف از آن كلمه و انبيا را خدا معذب كرده است كه درباره باب توقف كردند نه اينكه اين ادعاي مقام امامت را كرده است و ادعاي مقام اميرالمؤمنين عليه السلام را كرده است كه فرمودند كه ايوب در ولايت من شك كرد كه خدا او را مبتلا كرد و هم‌چنين جميع انبيا بولايت او آزمايش شدند و اين مرد با اين خرافت ادعاي چه مقام براي خود كرده است و عجب از اين مرد نيست چندان ولي عجب از آن طلابي است كه از عقب هم‌چنين ضالي و كافري
صفحه ٤٦

 مي‌افتند و عالمي را ميخواهند مشوش كنند و ميخواهند خروج كنند و خون مسلمين را بريزند نعوذ بالله من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين ، و در سوره كه آن سوره را بگمان خود ذكر ناميده است ميگويد اي اهل عرش بخداي حق قسم كه ذكر امر تازه از پيش خدا آورده است و همه امت نقطه هستند بر گرد باب و خدا بامتها وحي كرد كه نپرستيد غير از خدا را در راه اين باب بجهت اينكه اين باب غني است و من خداي بلند هستم و باز ميگويد كه امروز آسمانها در دست باب پيچيد همان طور كه اول خلق كرديم آخر هم همان طور برميگردانيم شما را و ما در همه الواح نوشته‌ايم كه ملك زمين مال ذكر است و باز ميگويد كه اي مردم بشنويد صداي حجت را از باب كه خدا بمن وحي كرده است كه ما اين كتاب را بر بنده تو نازل كرديم كه بر همه عالمها نذير و بشير باشد تا آخر ، شما را بخدا در اين كلمات تدبري كنيد و به‌بينيد كه با اين عنق منكسر چگونه حرفها زده است كه دل عوام را بترساند و مردم گول بزرگي حرف را بخورند ولي كسي كه اين حرفهاي بزرگ را ميتواند بزند اقلا عبارت كتاب را نامربوط نميگويد كه هر عرب شتردار و شباني و قاطرچي بفهمد كه اين حرفها غلط است و دزديده است
صفحه ٤٧

 و ندانسته است كه چگونه بدزدد يا سبحان الله كل امتها كي مأمور بودند كه خدا را در راه اين باب جهنم بپرستند و آسمانها كجا در دست او پيچيده شد بقول شاعر :
تو كار زمين يكسره ساختي       ** * **      كه بر آسمانها بپرداختي
تو اول حرف زدن ياد بگير آن وقت آسمانها در دست تو پيچيده شود و كجا ملك زمين همه در دست تو است و تو ندانستي كه راه عربستان و راه مكه مغشوش است و وعده كردي كه عاشورا و نوروز خروج ميكني و راه مغشوش شد و خائب و خاسر به بندر ابوشهر برگشتي و مريدهايت ساختند كه بدا شد در حكم باب و تعجب كنيد از آن خرافت كه گفته است كه اين كتاب بر او نازل شده است كه بر همه عالمها نذير و بشير باشد ببينيد كه چگونه غصب مقام رسالت را كرده است چرا كه خدا در قرآن حق ميفرمايد مبارك است كسي كه فرقان را نازل كرد بر بنده خود كه بر اهل همه عالمها نذير باشد و اين ملعون بعينه همين مقام را نسبت بخود داده است نه آنكه از عالمها عالم پيغمبران است و اين مرد ادعا كرده است كه حجت بر پيغمبران خداست و نذير و بشير بر آنهاست با اين خرافات كه عرب قاطرچي ابا دارد از آنها و در سوره جبن بقول خود گفته است كه بحق خدا كه ذكر شما را بر صراط بحكم جمع ميكند و باز گفته است
صفحه ٤٨

 اي اهل آسمانها هر كس بزيارت باب رود چنان است كه مرا در عرش زيارت كرده است و هر كس از كتاب او و نداي او اعراض كند از صراط گمراه ميشود و باز گفته است كه مشركون ميخواهند ميان خدا و باب جدائي اندازند و باز گفته است كه ما ترا بر طور بلند كرديم تا عهد بگيري از آنچه در آسمان و زمين است و بجهت آنكه همه مردم تو را سجده كنند تا آخر شما را بخدا باين ادعاهاي خام نظري گماريد و حيف كه عوام عجم نميدانند كه اصل عبارتهاي عربي اين مرد كه آنها را من عجمي كردم چگونه ميباشد و چه قدر نامربوط است كه هيچ عرب شباني اين طور نامربوط نميگويد و لكن عجمها چيزي مي‌شنوند و اگر كسي آن عبارتها را بخواهد ما در كتاب ازهاق‌الباطل بعينه عبارتهاي او را نوشته‌ايم و تعجب ميكنم از آن عجمان عوام احمقي كه نه عربي ميفهمند و نه علمي دارند و باين مرد احمق تصديق كرده‌اند و او را باب الله ميدانند بهر حال هر كس جنس هر كس هست مايل باو ميشود كاش اين تصديق عارضي بسيد مرحوم نميكردند و اين ننگ را بر اين سلسله جليله نميگذاردند كه مردم بگويند كه بعضي از شيخيه براه اين باب ضلالت انتساب رفته‌اند و ما را باين واسطه بيك نهج خيال كنند خلاصه در عبارتها نظري كنيد اما آنكه باب مردم را بر صراط
صفحه ٤٩

 بحكم جمع ميكند خود انصاف دهيد جمع‌كننده مردم بر صراط مكذب قرآن و مكذب رسول خداست اگر بعضي جهال گويند مكذب قرآن و رسول نيست عباراتي كه نوشتم حاضر است مراجعه كنند چرا كه خدا پيغمبر را خاتم پيغمبران و كتابش را خاتم كتابها و وحيش را آخري وحيها قرار داد و سنتش را آخري سنتها مقرر فرمود و اين مرد ادعاي رسالت ميكند و كتاب جديد بوحي جديد ادعا ميكند و حلالي چند را كه اجماعي و ضروري مسلمين است حرام كرده است و حرامي چند را حلال كرده است حال هم‌چنين كسي بحكم خود مردم را بر صراط جمع ميكند و اهل آسمانها بزيارت هم‌چنين كسي بايد بيايند و زيارت او زيارت خدا ميشود و اعراض از كتاب او باعث گمراهي از صراط ميشود آيا بعد از قرآن كتابي است و ميگويد مشركون ميان باب و خدا جدائي مي‌اندازند ببين اين همان است كه خدا درباره پيغمبر در قرآن فرموده است كه كفار ميخواهند ميان خدا و پيغمبران جدائي افكنند چگونه مقام پيغمبران را نسبت بخود داده است و مطالب و آيات را دزديده است و هم چنين آنكه ميگويد كه عهد اهل آسمان و زمين را تو بايد بگيري و همه مردم داخل باب شوند سجده‌كنان يا سبحان الله آيا بمحض حرف بزرگ زدن انسان بزرگ ميشود ،

صفحه ٥٠

 تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد بگزاف       ** * **      مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
نه هر كه طرف كله برشكست و تند نشست       ** * **      كلاه‌داري و آئين سروري داند
و در همان سوره خبيثه ميگويد كه ما وحي كرديم بتو چنانكه وحي كرديم بمحمد و رسولان پيش از او تا آنكه مردم بعد از بابها حجتي بر خدا نداشته باشند تا آخر نميدانم اين چه ملعنتي است آيا سخن قحط است آيا ادعا قحط است آيا موسي و عيسي عليهما السلام جرأت هم‌چنين ادعائي را داشتند آيا امير مؤمنان عليه السلام چنين ادعائي ميكند كه اين مرد كرده است آيا احدي از خلق خدا اين ادعا را مي‌توانند كه مثل آنكه بر پيغمبر وحي شده است بر كسي وحي بشود نعوذ بالله من غضب الله اللهم العنه و اتباعه و مصدقيه بعدد ما في علمك من شئ بس است همين قدر ذكر خرافاتش كه زياده از اين موجب ملال است و ، در خانه اگر كس است يك حرف بس است ، و اگر كسي مسلم باشد از همين قدرها هم عبرت ميگيرد .
فصل در ذكر بعضي از خلاف ضرورت اسلام و شيعه و خلاف سيرت ايشان و بدعتهائي كه اين مرد مرتكب شده است بطور اختصار :
صفحه ٥١

 اولا اثبات وحي جديد بعد از انقطاع وحي بر پيغمبر آخرالزمان صلي الله عليه و آله دويم آوردن كتاب جديدي بعد از قرآن كه خاتم كتب است سيم حلال كردن جهادي كه سيرت شيعه بر حرمت آن است در زمان غيبت چهارم حرام كرده است كه كتاب او را با سياهي بنويسند و واجب كرده است كه بالوان ديگر نوشته شود پنجم امثال اين ادعاها كه شنيدي كه مخصوص پيغمبر آخرالزمان و ائمه انس و جان است سلام الله عليهم ششم قرار دادن اوست كه اسمش را در منارها با ذكر پيغمبر و ائمه عليهم السلام ياد كنند هفتم اصل ادعاي نيابت خاصه او باين طورها كه مشاهد است هشتم واجب كردن اوست بر مردم كه همه اطاعت او را بكنند و هر كه اطاعت نكند مشرك است نهم ادعاهاي صريح اوست كه مردم بايد همه او را بپرستند و او را قبله و مسجود خود دانند دهم افتراهاي اوست بر صاحب‌الامر عجل الله فرجه كه راضي بدروغ تنها نشده است و همه را نسبت بآن بزرگوار داده است و هكذا چيزي چند كه فرصت ذكر آنها را ندارم و در رساله ازهاق‌الباطل بقدر كفايت ياد كرده‌ايم و لكن در اين ايام مذكور شد كه بكلي انكار اين سخنها را كرده است كه از او صادر نشده است و افترا بر او بسته‌اند و حضرات طلابي كه خود را باو چسپانيده‌اند از راه طلب دنيا و خيالات فاسد خود اين
صفحه ٥٢

 سورها و عبارتهاي ركيك را درست كرده‌اند و از اينها همه بيزاري جسته است بهر حال صاحبان اين ادعاها ضال و مضلند و اضلال مردم را كرده‌اند و كافرند بظاهر اسلام و مفتري بر خدا و رسول هر كس را يافتي كه مدعي اين امور است او را كافر بدان بنص آيه قرآن و هر كس اين ادعاها را بكند آنرا ضال و مضل و مفتري بر خدا و رسول بدان و اين صيتي كه ظاهر شده است و دعوتي كه منتشر گرديده است و كتابها كه ظاهر گرديده است همگي بدعت و ضلالت است و ادعاهاي باطل و امري ديگر از كسي ديگر كه آشكار نشده است پس اين دعوت كه باطل است و صاحب اين دعوت بر باطل خواه او گفته باشد و خواه غير او و صاحب اين دعوت مستحق آنچه گفتيم هست و الآن كه متواتر است اين سخنها از او بطوري كه شبهه در آن نيست و بر ماست بيان حق از باطل لاغير و السلام علي من اتبع الهدي .
فصل در مجملي از معرفت نقبا و نجبا بطور عوام فهم و تفصيل آنرا در رساله ازهاق‌الباطل و رساله نجفيه و غير آنها نوشته‌ام و اين جا بطور اختصار ذكري مينمايم كه خالي نباشد از ذكر شريف آنها بدانكه خداوند عالم انسان را كه آفريد از مبدأ وجود او تا منتهاي شهود او از براي او مراتبي چند قرار داد چرا كه انسان نور مشيت الهي است و نور وقتي از منير صادر ميشود
صفحه ٥٣

 و منتشر ميشود صاحب مراتب ميشود از نزديك منير تا نهايت بعد آن هر چه نزديكتر بمنير است نوراني‌تر است و هر چه دورتر از منير ميشود ظلماني‌تر ميشود و آن جزء كه نزديكتر از همه بمنير است نوري است كه در او ظلمتي نيست مگر بقدر يك ذره و آنكه در نهايت دوري است از منير در آن نوري نيست مگر بقدر يك ذره هر چه رو بمنير ميرود نورش زياده ميشود و هر چه رو بظلمت ميرود ظلمتش زياده ميشود و در مابين بين بين است و نور و ظلمت مساوي است چنانكه تفصيل آنرا در كتاب كبير كه مسمي بارشادالعوام است و در عقايد فارسي بالتماس بعضي از همشيرگان نوشته شده است نوشته ميشود پس انسان كه نور مشيت الهي است از اول صدورش تا آخر بروزش صاحب مراتب است اول صدورش كه نزديكتر بمشيت الهي است از همه مراتبش مقام فؤاد اوست و دورتر مراتبش از مشيت الهي مقام جسم اوست و در اين مابين مراتب بسيار دارد پس بعد از مقام فؤادش مقام عقل است بعد مقام نفس است و مراتب ديگر كه ذكرش باعث تطويل است و مناسب اين مقام نيست و خداوند عالم در عالم جسم مشاعري چند بانسان داده است كه بآن مشاعر ادراك عالم اجسام ميكند مثل آنكه چشم داده است كه بآن چشم ادراك رنگها و شكلها را ميكند و گوش داده است كه بآن گوش ادراك صداها را
صفحه ٥٤

 ميكند و بيني داده است كه بآن ادراك بوها را ميكند و زبان داده است كه بآن زبان ادراك طعمها را ميكند و لامسه عطا فرموده است كه بآن لامسه ادراك گرمي و سردي و نرمي و درشتي را ميكند پس باين مدارك ادراك جميع متعلقات اجسام را ميكند و هم‌چنين بنفس انسان خداوند عالم مشاعري عطا فرموده است و آن مشاعر را بعالم نفوس گشوده است تا بآن مشاعر مدركات و معلومات عالم نفوس را مشاهده كند و آن مشاعر ادراك ميكنند معلومات عالم نفوس را هم‌چنان كه اين مشاعر جسمانيه ادراك ميكنند معلومات عالم اجسام را و همين طور علانيه و مشاهده مي‌بينند و لكن نسبت مشاعر جسماني باين عالم مثل نسبت مشاعر نفساني است بعالم نفوس چنانكه با مشاعر جسماني مي‌بيند اجسام را ولي هر جا را كه مقابل و مقارن با او شد و هر جا كه از او محجوب است آنرا نبيند ولي صاحب اين مشاعر كسي است كه اگر آنجا برود كه محجوب بود آنجا را هم خواهد ديد مثلا شخص آنچه در پيش روي اوست مي‌بيند ولي آنچه در پشت ديوار است نمي‌بيند ولي كسي است كه اگر برود پشت ديوار آنجا را هم خواهد ديد بخلاف كور كه اگر برود يا نرود نخواهد ديد حال هم‌چنين است نسبت مشاعر نفس بعالم نفوس هر كس آن مشاعر را دارد با آنچه مواجه شود ميداند ولي آنچه را كه متوجه
صفحه ٥٥

 نيست نميداند وقتي كه متوجه شد آن وقت ميداند مثل آنكه كسي كه عالم بعلم نحو است در هنگامي كه ملتفت بيك مسأله است ملتفت ساير مسائل نيست و از آنها همه غافل و ذاهل است ولي كسي است كه اگر ملتفت هر مسأله بشود آنرا خواهد دانست حال صاحب مشاعر نفس هم بهمين طور است صاحب مشاعر نفس هست ولي ملتفت هر چه شود او را دريافت خواهد كرد و ديگر التفاتش بقدر مسافت مابين او و آنجاست مثل عالم اجسام كه يك مسافت هست كه بيك ساعت ميتواند برود و آنجا را ببيند و يك مسافت هست كه يك روز بايد برود تا بآنجا برسد و يك مسافت هست كه بايد هفته يا ماهي يا سالي برود هم‌چنين است صاحب ديده نفساني پس مسأله هست كه يك ساعت بايد فكر كند و مسأله هست كه بايد يك روز يا يك هفته يا يك ماه يا يك سال ملتفت شود تا بآنجا برسد و فرق او با جاهل آنست كه جاهل هر چه فكر كند نخواهد يافت و آن عالم اگر ملتفت شود خواهد يافت و هم‌چنين بعقل انسان خداوند عالم مشاعري را عطا كرده است كه بآن مشاعر معقولات عالم عقول را مشاهده ميكند و نسبت عقل او بعالم عقول مثل نسبت نفس اوست بعالم نفوس و مثل نسبت جسم اوست بعالم اجسام چنانكه جسم او جزئي است از اين عالم عقل او هم جزئي است از عالم عقول و بهمين نهج است فؤاد انسان چنانكه عقل او
صفحه ٥٦

 جزئي است از عالم عقول و نفس او هم جزئي است از عالم نفوس و جسم او هم جزئي است از عالم اجسام فؤاد او هم جزئي است از عالم فؤاد و علت اين مطالب كه عرض شد آن است كه ظاهر بر طبق باطن است و ظاهر ظرف باطن است و در ظرف كوچك چيز بزرگ نميگنجد پس هر كس كه در اين عالم جزئي است باطن او هم در عالم باطن جزئي است و هر كس كه در اين عالم كلي است در عالم باطن هم كلي است چون اين را بطور اختصار دانستي بدان كه هر چه متعدد است جزئي است و هر چه واحد است كه در عرض او نظيري ندارد يا نظيرش ممكن نيست او كلي است پس چون ديديم كه يگانه در ملك خدا جز خاتم النبيين صلوات الله عليه و آله نيست يافتيم كه غير از او كسي كلي نيست پس آن بزرگوار ظاهر و باطن كلي است پس از جسم او هيچ جسمي پنهان نيست و از نفس او هيچ نفسي پنهان نيست و از عقل او هيچ عقلي پنهان نيست و از فؤاد او هيچ فؤادي پنهان نيست و چون كه اهل بيت او سلام الله عليهم از عقل و روح و نفس و جسم او خلق شده‌اند بلكه همه يك عقل و يك نفس و يك جسم ميباشند از ايشان هم هيچ چيز پنهان نيست ولي بقدر آنكه آنها باز به نسبت به پيغمبر تفاوت بسيار جزئي دارند يك چيز هست كه پيغمبر ميداند و آنها نميدانند و از آن يك چيز گذشته همه
صفحه ٥٧

 آنچه پيغمبر ميداند همه را آنها ميدانند و آن يك چيز هم مطلبي است در توحيد خدا لاغير پس جميع خلق در پيش پيغمبر و اهل بيت طيبين طاهرين او مكشوف است و از ايشان گذشته مقام انبيا است چون مقام انبيا مختلف است بعضي اولوا العزم ميباشند و بعضي رسولند و اولوا العزم نيستند و بعضي نبيند و رسول نيستند و هر يك باز مختلف المراتب بودند پس آنها متعددند پس هيچ يك كلي نبودند پس عالم بهمه چيز نبودند و شاهد بر خلق كل موجودات نبودند از اين جهت هر يك چيزي داشتند كه ديگري نداشت بلكه در پيش بعضي از رعيت چيزي يافت ميشد كه در نزد ايشان نبود مثل اول مثل موسي و خضر كه موسي داشت چيزي كه خضر متحمل نبود و خضر داشت چيزي كه موسي متحمل نبود و مثل ثاني مثل آنكه آن مرغ دانست چيزي را كه هر دو ندانستند و مورچه دانست چيزي را كه سليمان ندانست و هدهد دانست چيزي را كه سليمان ندانست و به ابوحمزه ثمالي نمودند عوالمي را كه ابرهيم ندانسته بود و هكذا و اينها بجهت آن است كه هيچ يك از آنها كلي و محيط بر كل و شاهد بر خلق كل نبودند و هم‌چنين بعد از ايشان انسان است و ايشان در نهايت اختلاف و تعدد ميباشند پس هيچ يك كلي نيستند پس نميشود كه كلي و محيط باشند بر كل موجودات پس همه جزئي ميباشند ظاهرا
صفحه ٥٨

 و باطنا پس هر يك ميدانند چيزي را و نميدانند چيزي را و لكن همه در جزئي بودن مساوي نيستند يكي احاطه‌اش بيشتر است و يكي كمتر و يكي ظاهرا و باطنا لطيف‌تر و نوراني‌تر است و يكي ظاهرا و باطنا كثيف‌تر و ظلماني‌تر است و بحسب لطافت ظاهر و باطن علوم و مقامات ايشان مختلف ميشود و نوع مقام انسان بر پنج قسم است اول مقام كساني است كه صاحب مدرك جسماني هستند و بغير از اجسام چيزي ديگر نمي‌بينند و همه علوم ايشان از اين عالم است و اين مقام صاحبان علوم شريعت و طريقت و حقيقت ظاهري است بحسب مطابقه اين عالم كه همه را از اين عالم استنباط كرده‌اند و فهميده‌اند بمشاعر ظاهره خود و بمشاعر خياليه خود كه از افلاك اين عالم خلقت شده است كه تفصيل آنها در اين رساله گنجايش ندارد و در ساير كتابهاي مطول تفصيل داده‌ايم و اين طايفه جزئي‌ترين ساير طوايف ميباشند و معلومات ايشان كمتر و محجوبات ايشان بيشتر است از همه كس و دويم مقام نجباي جزئي است و اين جماعت مقامشان در عالم نفوس است و مدارك نفساني ايشان گشاده است و مطالب نفساني را مشاهده مي‌بينند و نوع علم نفوس را دارند و بر نقطه آن آگاه شده‌اند ولي هنوز در كثرات نفسانيه هستند و بسياري از معلومات نفسانيه بر ايشان مكشوف است و بسياري محجوب ولي نوع همه را
صفحه ٥٩

 در دست دارند و اگر سير كنند تا آنجا كه محجوب است آنرا درك خواهند كرد و بسا راهها را كه محتاج به بلد هستند و بسا راهها را محتاج به بلد نيستند و مع‌ذلك از اهل نفوسند و كلام ايشان روح دارد و مؤثر است و بر معني برخورده‌اند و معني را يافته‌اند نه محض الفاظ است علمشان و نه محض الزامات لفظيه است بلكه معنويت دارند و بچشم نفساني چيزها را مي‌بينند و استقامت و اعوجاج آنرا برؤيت نفساني مي‌فهمند سيم مقام نقباي جزئي است و آنها هم از اهل نفوسند و بحقيقت نفوس برخورده‌اند و درك نفسانيات را علانيه ميكنند و محتاج به بلدي نيستند در درك آن چيزها كه از ايشان مخفي است و خود ميتوانند استنباط كنند بلكه غالب چيزهاي نفساني كه ممكن است كه انسان درك آن كند براي او آشكار است و اين طايفه صاحبان تصرفات جزئيه هستند و تصرف در جزئيات مي‌توانند بكنند به بركت آن اسماء الله كه در نزد ايشان مخزون است و اينها صاحبان حقايق نفس ميباشند و بر سر نفوس و غيب نفوس آگاهند و هست گاهي كه از ايشان چيزي مخفي شود و اينكه گفتيم كه صاحبان حقيقت نفوس ميباشند مراد نفوس بني‌آدم است از انسان و نفوس انبيا و اوصيا و نفوس قدسيه پيغمبر آخرالزمان و ائمه طاهرين سلام الله عليهم را نميدانند و بر آنها بهيچ وجه آگاهي ندارند و بعضي از همين
صفحه ٦٠

 نفوس انسان را هم ميشود كه ندانند و بسياري از آن بر ايشان مخفي شود و لكن اگر بخواهند بدانند ممكن ميشود كه بفهمند و بدانند اگر في الفور نباشد بعد از زماني بقدر طي مسافت ميدانند و مقام طايفه اول مقام زمين است و مقام طايفه دويم مقام افلاك سته است و مقام طايفه سيم مقام فلك شمس است و چهارم مقام نجباي كلي است و اين طايفه مقامشان مقام كرسي است و اينها هم صاحبان نفوسند ولي نفوس غيبيه كليه به نسبت بدوره انسان نه كليه در ملك پس باز احاطه بمقام انبيا و بالاتر ندارند و كلي ميباشند در مقام خود و اين طايفه علم جميع نفوس را حاضر دارند و بر جميع علوم آگاهند بطور عيان و مشاهده كه ديگر در هيچ علمي محتاج به تدبر و تفكر و مراجعه نيستند و صاحبان تصرفات كليه هستند و تفصيل و اجمال و غيب و شهاده علوم در نزد ايشان حاضر است و صاحبان علم اولين و آخرين و صاحب علم محمد و علي عليهما السلام ميباشند و كرامات از ايشان ظاهر ميشود و دعاي ايشان رد نميشود و مشاهده علوم مقام ايشان است نه حالات و پنجم نقباي كلي ميباشند كه آنها اصحاب عقل ميباشند و مقام ايشان مقام عرش است و اينها در درك حقايق بطور كليت و مشاهده و معاينه قدم زده‌اند و صاحبان تصرفات كليه ميباشند و حقايق اشياء در پيش ايشان مكشوف است و حكامند بر نجباي
صفحه ٦١

 كلي و نسبت آن دو نسبت باطن نبوت است به باطن ولايت و نسبت نقبا و نجباي جزئي نسبت ظاهر نبوت است به ظاهر ولايت و نسبت كلي به جزئي مثل نسبت باطن نبي و ولي است به ظاهر آنها و همين قدر در تقسيم اين مقامات در اين رساله بس است .
فصل در شطري از صفات نجبا و نقبا و اين رساله گنجايش تفصيل آنرا ندارد چرا كه در شأن ايشان سزاست كه بگويم :
كتاب فضل تو را آب بحر كافي نيست       ** * **      كه تر كني سر انگشت و صفحه بشماري
ولي في‌الجمله تفصيلي در كتاب ازهاق‌الباطل داده‌ام و در اين مختصر اشاره بآن مي‌نمايم تا عوام عجم هم بي‌بهره از معرفت آنها نباشند بدانكه بعد از اينكه انسان مزاج خود را بمتابعت شرع انور كه حقيقة اكسير نفوس است معتدل نمود بطوري كه هيچ يك از اخلاط مزاجش بر ديگري غلبه نكرد و منهاج خود را نيز صحيح نمود بمتابعت هاديان طريق نجات كه از جانب خداوند عالم مأمور ميباشند بهدايت گم‌گشتگان وادي طلب لامحاله تأثير نفس قدسي در او زياده ميشود و سلطنت او نافذ ميشود در مملكت جسم و احكام او جاري ميشود و چون نفس قدسي از شعاع ائمه طاهرين است سلام الله عليهم و عكس جمال جهان‌آراي ايشان است و هر شعاعي تابع منير است لامحاله احكام او مانند احكام
صفحه ٦٢

 اهل بيت است سلام الله عليهم و بآن نهج در مملكت جسم حكمراني ميكند پس جميع صفات و اخلاق صادره از او مانند صفات اهل بيت خواهد شد سلام الله عليهم و آئينه سر تا پا نماي ايشان خواهد شد و مو بمو صفات و اخلاق و احوال ايشان را حكايت ميكند پس در آن هنگام ميشود كسي كه حب او حب ائمه است و بغض او بغض ايشان است و گفت او گفت ايشان و فعل او فعل ايشان و رضاي او رضاي ايشان و سخط او سخط ايشان و ديدار او ديدار ايشان و محرومي از فيض خدمت او محرومي از فيض خدمت ايشان و زيارت او زيارت ايشان و صله او صله ايشان و قطع از او قطع از ايشان و هكذا بجهت آنكه خود را در جنب ايشان نيست كرده است و ايشان را اظهار نموده است خوب ميگويد شاعر كه :
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من       ** * **      تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
پس ميشود در اين هنگام مثل آهن برتافته يا مثل دودي مشتعل شده كه سر تا پا فعل او فعل آتش است بلكه نام او نام آتش خواهد شد و در جميع آثار قائم مقام آتش است در آثار و اعمال و اقوال و در همه احوال ،

صفحه ٦٣

 نار خود سوزنده شعله آلتي است       ** * **      نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده شد       ** * **      خود همه ظلمت كي افروزنده شد
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت       ** * **      نار هم اوصاف خود در او گذاشت
از خودي بگذشته يكسر او شده       ** * **      نعره اني انا الناري زده
و لكن اين مقام نه حظ هر كسي است و اين مرتبه نه جاي هر شخصي از براي او علامتي چند است كه مشتبه بغير نميشود ،
گيرم كه مارچوبه كند تن بشكل مار       ** * **      كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند       ** * **      نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست       ** * **      كلاه‌داري و آئين سروري داند
هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست       ** * **      نه هر كه سر نتراشد قلندري داند
و علامت صاحب امثال اين مقام دو نوع است يكي علامت نجبا و ديگري علامت نقبا اما علامت نجبا علم است و عمل اما علم پس بايد كه در جميع مايحتاج مردم در دين و ايمان و سلوك
صفحه ٦٤

 بسوي خداوند عالم عالم باشد بطوري كه جميع علم خود را از كتاب خدا و سنت رسول و ائمه هدي عليهم السلام و دليل عقل از مجادله و موعظه حسنه و حكمت و دليل آفاق و انفس و ضرورت اسلام و شيعه و اجماع ايشان استنباط نمايد و اثبات نمايد و مالك نقطه علم شده باشد بطوري كه هر چه بر او وارد شود از مسائل و علوم همه را از آن نقطه استنباط كند و متحمل همه اسرار و علوم و مقامات و فضائل اهل بيت سلام الله عليهم باشد بقدر مقام نجبا و صاحب تنزيل و تأويل و باطن و باطن باطن كتاب و سنت باشد و همه را باز از ظواهر كتاب و سنت استنباط نمايد و اما عمل بايد متابع شريعت باشد در جميع افعال خود و مداوم بر سنن باشد و مجتنب از مكروهات مهما امكن و اما مواظبت بر فرائض و اجتناب از محرمات كه بطريق اولي پس هر گاه يافتي كسي را كه صاحب اين مقامات باشد بطوري كه اشاره بآن شد پس بدان كه او از نجباي مؤتمن است و اطاعت او لازم و تولاي او و دوستان او و تبراي از اعداي او متحتم است و اما نقبا پس علامت ايشان آنچه مذكور شد از علم و عمل و علاوه بر آن تصريفات و آثار است و در حقيقت معرفت اين جماعات بتعريف خود ايشان است زيرا كه داني نميتواند عالي را بشناسد مگر
صفحه ٦٥

 آنكه خود عالي خود را بشناساند و هر گاه بنا شد كه ايشان خود را بشناسانند خود اعلمند كه خود را چگونه بشناسانند ولي بايد دانست كه اين زمان زماني نيست كه نجبا يا نقبا خود را بوصف نقابت و نجابت ابراز دهند بجهت غلبه جور و ظلم و لابد است كه شرح اين مقام را نيز در فصلي نمايم كه بسيار لزوم دارد .
فصل بدانكه حضرات نجبا يا نقبا هر گاه خود را باين وصف ابراز ندهند كه هيچ كس نمي‌تواند ايشان را بشناسد چرا كه داني نمي‌تواند احاطه بعالي پيدا كند و نجابت و نقابت وصفي نيست در ظاهر خلقت انسان كه بآن وصف معلوم شود و هر گاه كه در اين زمان ابراز دهند اگر بمقتضي آن عمل ننمايند پس چه حاصل از ابراز دادن و محض دانستن آنكه فلان كس نجيب است يا نقيب است و حال آنكه تكليف خود را به نسبت باو ندانند و ندانند كه با او چگونه بايد سلوك كرد ثمره بر او مترتب نيست و اگر بخواهد كه بمقتضي آن عمل نمايد و تكليف خلق را به نسبت بخود بگويد مردم بآن تكاليف عمل نخواهند كرد تا او را بوصف نقابت و نجابت نشناسند و عرض شد كه وصف نقابت و نجابت سيمائي نيست كه در ظاهر خلقت باشد پس بايد كه خود را بشناساند و علامات خود را ابراز دهد و چون همه خلق عارف بعلوم و رسوم نيستند كه او را بشناسند كه عالم است يا نه
صفحه ٦٦

 و عامل بآنچه ميگويد هست يا نه زيرا كه گفته‌اند كه : انما يعرف ذا الفضل من الناس ذووه ، و نجيب نجيب را مي‌شناسد و نقيب نقيب را و مردم چون نقيب و نجيب نيستند حقيقت امر او را نمي‌شناسند پس بايد كه از او كرامتي كه دليل صدق او باشد آشكار شود كه بآن كرامت بشناسند كه او صادق است پس وقتي كه كرامت از او بروز كرد و تكليف مردم را بايشان گفت و بنا شد كه آن طور نسبت باو سلوك كنند لامحاله بايد هر كس كه بعد از ظهور امر او از او تخلف جويد امر بمعروف و نهي از منكر نمايد و سزاي مخالف را باو برساند و هر گاه بناي اين شد لامحاله ارباب جور و استيلا تمكين امر و استيلاي او را نمي‌نمايند و در صدد جنگ و جدال و دفع او برآيند پس هر گاه تحمل كند تا او را دفع كنند چه حاصل از اين عمل كه امري اظهار كند و در همان روز اول بلكه ساعت اول تلف شود و اگر متحمل نشود و در صدد دفع از خود برآيد بناي محاربه و جدال بايد گذارد و چون اين باب مفتوح شد آن باب كه خدا خواسته است كه دولت باطل را جولاني باشد تا آنكه تقدير بمنتهاي خود برسد و آلودگي طينتها باين واسطه پاك شود و آنها كه آلوده‌اند بمنتهاي اجل خود برسند و بنيه ايشان از هم نپاشد و بنياد عالم برقرار باشد مسدود خواهد شد و بكلي اين نظم را بايد تغيير داد و خداوند عالم اين بنياد
صفحه ٦٧

 را بحكمتي برپا كرده است و اگر صلاح در آن بود كه اين بنياد از هم بپاشد و خراب شود خداوند آنرا بنا نميكرد از اين جهت بود كه ائمه هدي سلام الله عليهم باب جهاد را مسدود فرمودند و در گوشه نشستند تا آنكه بنياد ظلم و جور بمنتهاي اجل خود برسد ،
امير قافله را يك تغافلي شرط است       ** * **      كه بي‌نصيب نمانند قاطعان طريق
و تفصيل اين مطلب در درسهاي عام و خاص بتفصيل بيان كرده‌ام و اين رساله گنجايش آنرا ندارد كه تفصيل دهم و اين جزئي جهادي كه حضرت امير عليه السلام كردند آن هم بحسب حكم ظاهر شرع كه در دست ايشان بود لازم آمده بود و آن هم بعد از چندين سال بود كه صبر فرمود و مصلحت آن هم في‌الجمله اثبات امر امامت بود كه اگر آن جهاد نشده بود امر امامت تا آخرالزمان در خفا مي‌ماند و بهيچ وجه كسي آنرا نمي‌شناخت لهذا آن جهاد جزئي را فرمودند و باز خلق را بحال خود گذاردند تا آنكه بمنتهاي اجل خود برسند و هر گاه شايسته بود كه اين بنياد از هم بپاشد صاحب‌امر عجل الله فرجه خود بروز ميفرمودند و بنياد ظلم و جور را از هم ميريختند پس معلوم شد كه هر گاه نجبا و نقبا امر خود را ابراز دهند و حجت بر امر خود ابراز
صفحه ٦٨

 كنند و اتمام حجت نمايند كه براي احدي عذري نماند و تكليفات را بگويند اگر مردم امتثال نكنند و ايشان هم صبر كنند چه حاصل از ابراز دادن و اگر بمقتضاي ترك امتثال ايشان با ايشان عمل كنند عرض شد كه بناي اين بنياد از هم خواهد پاشيد و اگر كسي گويد كه ايشان ابراز بدهند هر كس اطاعت كرد نجات خواهد يافت و هر كس اطاعت نكرد خودش هلاك ميشود جواب گويم كه امر اين بزرگواران اظهار حلال و حرام تنها نيست بلكه امري است كه اگر ابراز شود خون ايشان را مباح خواهند كرد و عزم بر قتل ايشان خواهند كرد پس چگونه ميشود كه بگويند تا هر كس هلاك ميشود بشود و هر كس نجات مي‌يابد بيابد نشنيده قول حضرت سيد ساجدين را در آن اشعار كه مضمون آن اين است كه ميفرمايد كه بسا جوهر علمي كه اگر آنرا ابراز دهم ميگويند بمن كه تو بت‌پرستي و هراينه مسلمانان خون مرا حلال خواهند دانست و اين كار قبيح خود را نيكو خواهند شمرد و حال آنكه آن امر امري است كه حضرت امير عليه السلام وصيت بامام حسن و امام حسين عليهما السلام فرمودند و هم‌چنين حضرت سلمان بحضرت امير عليه السلام عرض كرد كه اگر نه ترس اين بود كه مردم بگويند خدا كشنده سلمان را رحمت كند هراينه قول عظيمي در شأن
صفحه ٦٩

 شما عرض ميكردم و هم‌چنين حضرت امير عليه السلام فرمودند علمي در سينه من هست كه اگر بگويم مضطرب خواهيد شد چنانكه ريسمان در چاه عميق مضطرب ميشود ، و هم‌چنين ائمه عليهم السلام فرمودند كه امر ما صعب است و دشواري او را همه كس يافته‌اند متحمل آن نميشود نه ملك مقرب و نه نبي مرسل و نه مؤمن ممتحن عرض كردند پس كه متحمل ميشود فرمودند هر كس كه ما بخواهيم پس يافتي كه امر نجبا و نقبا نه محض امر مسائل فقهي است كه بگويند و كسي متعرض ايشان نشود پس اگر گفتند مردم در صدد دفع ايشان برميآيند اگر از خود منع كنند كار بآنجا كه عرض شد ميانجامد و اگر از خود منع نكنند كار بقتل ايشان خواهد انجاميد و اين از حكمت نيست پس صلاح و حكمت در اين است كه ابراز مقام خود را ندهند چگونه و ايشان اسم شريف امامند چرا كه حضرت امير فرمودند اسم صفت است و صفت شعاع و نور صاحب صفت است و شعاع امام شيعه امام است پس شيعه امام اسم امام است و سابق بر اين عرض شد كه احاديث بسيار از ائمه اطهار سلام الله عليهم رسيده است كه اسم امام ذكر كردن در زمان غيبت حرام است پس اظهار امر نجبا و نقبا در زمان غيبت حرام است بآن ادله كه ذكر شد و از آنچه ذكر شد معلوم شد براي حكيم با سياست و تدبير كه ادعاهاي اين مرد
صفحه ٧٠

 گذشته از بطلان ظاهري او كه ذكر شد از حكمت و تدبير نيست و اصل همين ادعاي او در مثل اين زمان ادل دليلي است بر بطلان او و اينكه او حكيم نيست بلكه طالب رياست باطله است و اگر حكيم بودي و سياست مدن دانستي دانستي كه اين زمان زمان اظهار امر نجابت و نقابت نيست و هنوز اين بنياد بمنتهاي اجل خود نرسيده است و هنوز نبايد تغيير وضع عالم داده شود زيرا كه واضع عالم حكيم و وضع اين عالم را اين طور خواسته و خرق اين اوضاع خرق وضع حكيم است و خلاف غرض خدا از وضع عالم و اين كار مؤمن ممتحن نيست و آنچه در اين رساله ذكر شد براي مؤمن منصف كافي است و زياده از اين فرصت نيست و از اين جهت هرگز از سيد جليل و شيخ نبيل امثال اين ادعاها مسموع نيفتاده است و احدي از تلامذه از ايشان كلامي كه رائحه اين مقامات از او آيد نشنيده است بلكه هر گاه يكي نسبت بايشان چيزي ميگفت و نسبت مقامي بايشان ميداد متغير ميشدند و منقلب ميگشتند و او را ميراندند و انواع بي‌اعتنائي باو ميفرمودند ولي از بيان ايشان اصل مقامات نجبا و نقبا را تلامذه حدسها ميزدند يكي نسبت نقابت بايشان ميداد و يكي نسبت نجابت و يكي نسبت قطبيت و همه آنها خرص و تخمين بود و هيچ يك از آنها متمسك بنصي نبودند و عرض شد كه عالي را داني نميتواند شناخت و اين
صفحه ٧١

 امري است كه شخص بايد آنرا اعتقاد كند و بآن اعتقاد از دنيا برود پس اين امر بخرص و تخمين نميگذرد مجملا اصحاب بتخمين چيزي ميگفتند و بعد از فوت سيد جليل بناي تخمين قوتي گرفت و جزم بر امر سيد كردند و از پي وصي ايشان برآمدند و هر كس را محل مظنه مي‌بينند طلب علامت و كرامت ميكنند هيهات بهمين خيالات خواهند مرد آنكه كسي است بطلب بيجاي واهي ايشان از جا بيرون نخواهد رفت و آن كه كسي نيست بهرزه‌درائي حركات قبيحه خواهد كرد و اين حضرات طلاب بهمين ليت و لعل ملعب شيطان خواهند شد نميدانم از ايشان كه گذشتند چه بروز كرد كه از وصي ايشان بروز كند و نميدانم كه بايشان بچه نهج گرويدند و بوصي بچه نهج ميخواهند بگروند و ايشان را بچه شناختند و وصي را بچه ميخواهند بشناسند تصديق ايشان بچه علامت كردند و تصديق وصي بچه علامت ميخواهند بكنند و در مدة العمر از ايشان چه شنيدند و چه ديدند و از وصي چه ميخواهند ببينند و بشنوند اگر وصي وصي ايشان است پس بر طريقه ايشان است و اگر بر خلاف طريقه و حكمت ايشان است پس وصي ايشان نيست و بر طريقه ايشان نه و بعضي مي‌بينم طلب نص ميكنند از سيد جليل نميدانم نص بر شيخ براي ايشان كه كرده بود و نص بر سيد كه كرده كه او نقيب
صفحه ٧٢

 است يا نجيب و اگر نص بر فضل و علم ايشان شده بود چرا امروز كفايت بچنين نص نميكنند و زياده ميخواهند باري ميخواهند هتك ستر خدا را كنند و نخواهد شد والله راه هدايت اوضح از آفتاب است و لكن مردم رو بحق نيستند و اهواء و اغراض نفساني دارند چنانكه واضح است بهر حال اينها كه شيخي شدند نميدانم بكرامت و معجز شيخي شدند يا بعلم و عمل اما كرامت و معجز كه نبود اما علم و عمل پس ميزان را همان علم و عمل قرار دهند اگر اهل تميز آن نيستند آن روز هم نبودند و اگر بودند امروز هم هستند نميدانم چرا طور و طرز ايشان تغيير كرده آن روز بچه چيز سيد را پسنديدند و امروز بچه چيز جرح و تعديل ميكنند و خالص و مغشوش را تميز ميدهند غرض اگر ترك تصديق علما را ميكنند بانتظار كرامت و معجز پس بهمين انتظار خواهند مرد و زمان را اقتضاي آن نيست آنها در انتظار باشند و ما هم در انتظار هستيم و الله يقول الحق و هو يهدي السبيل افمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امن لايهدي الا ان يهدي فما لكم كيف تحكمون .
فصل در ذكر فرق مابين سحر و معجز و چون سخن باين مقام رسيد ختم كتاب را نمودم ولي بعضي از مخاديم لازم الاطاعه امر فرمودند كه فصلي ملحق كنم باين رساله شريفه در بيان فرق
صفحه ٧٣

 مابين سحر و معجز لهذا امتثالا لامره بنوشتن اين فصل اقدام نمودم ولي بجهت قلت فرصت و بودن ايشان در جناح حركت بسمت دارالعباده باختصار ميكوشم پس بدان ايدك الله كه خداوند عالم بعد از آنكه بني‌آدم را مدني الطبع قرار داد كه چون حيوانات گنگ نمي‌توانند فرد فرد زندگي كنند و بايد مجتمع باشند در شهرها و قريه‌ها كه هر يك بامري مشغول و حاجات و اسباب وجود و حيات كل بواسطه كل مهيا شود تا نظام معاش و معاد ايشان برپا باشد و باقي بماند و چون اسباب قوام معاش و نظام معاد ايشان مختلف است و هر سببي خواسته از طبعي و سليقه و مزاجي ميشود كه از ضد آن برنميآيد و اسباب هم مختلف و متضاد بود لهذا طبايع ايشان مختلف و متضاد خلقت شد و اختلاف و تضاد خلقت و طبيعت باعث پيدا شدن فتنه و فساد در حال اجتماع ايشان شد بجهت رفع اين ماجري در حكمت خلقت حاكم و سلطان لازم شد كه رفع فتنه و فساد شود و در مابين ايشان حكم بعدل و انصاف كند و بحق در جميع وجوه اختلاف ايشان آگاه باشد تا در جميع مواد مابين ايشان حكم كند و چون در صدد بيان ساير صفات آن حاكم نيستيم بيان آنها را حواله بكتاب ارشادالعوام مي‌نمايم كه هر كس ميخواهد به برهان آنها را بداند بآن كتاب رجوع نمايد و در اين كتاب غرض بيان فرق
صفحه ٧٤

 مابين معجزه و سحر است پس چون آن حاكم در حكمت ضرور شده است و از وضع الهي بايد باشد پس بايد بحق باشد و جامع جميع صفات كماليه باشد و اگر آن حاكم حق و عدل و معصوم نباشد خود يكي از مفسدين خواهد بود كه بايد حاكمي ديگر بر آن نصب شود تا رفع غائله آنرا نمايد از بلاد و عباد و خداوند حكيم علي الاطلاق اجل از آن است كه حاكم جور در محل لزوم عدل خلقت نمايد پس چون صفت حكومت صفتي است نفساني نه جسماني كه هر كس مشاهده كند بآن صورت او را بشناسد بلكه نفساني است و هيچ كس بجز خالق آن بر آن مطلع نيست و او ميداند و بس كه كه عادل است و كه ظالم و كه مصلح است و كه مفسد و كه بزرگ نفس است و كه كوچك پس در حكمت لازم شد كه علامتي براي آن شخص قرار دهد كه بآن علامت ممتاز باشد از سايرين و شاهدي باشد از براي بودن او از جانب خداوند و اينكه اوست حاكم عدلي كه جور در او نيست و معصومي كه خطا در او نيست و هكذا باقي صفات لازمه مجملا شاهدي ضرور شد كه دلالت كند بر اتصال او بملكوت خداوند عالم و آن علامت بايستي علامتي باشد كه در سايرين نباشد چرا كه اگر در غير او هم باشد او خواهد گفت كه پس من هم بايست حاكم باشم بجهت آنكه آن علامت كه تو داري من هم دارم پس بايست
صفحه ٧٥

 كه علامت او از جنس علامات رعيت نباشد و چون صفات از دو قسم بيش نيست صفات خلقي و صفات خالقي و چون صفات خلقي علامت حجت نميشود چرا كه باقي خلق هم آنرا دارند و حجت نيستند پس بايست كه افعال و صفات الهي با آن حاكم باشد و با ديگران نباشد تا بدان واسطه خلق بدانند كه اين شخص متصل بملكوت الهي است و در ادعاي حكومت صادق است و بر سايرين لازم است اطاعت او و آن افعال الهي افعالي است كه ساير خلق از آوردن مثل آن عاجز ميباشند و در حد بشر نيست پس لازم شد كه حاكم افعالي چند از او سرزند كه خارق عادت بشر باشد و اسم آن معجزه است و از اين جهت هر نبي و وصيي بايست با معجزه باشند تا حق از باطل و حاكم از رعيت ممتاز شود و چون بجهت بعضي از حكمتها خداوند در عالم سحر و شعبده و علوم غريبه خلقت كرده بود كه يكي از آن حكمتها آزمايش خلق است و حاصل آنها اظهار اموري چند كه شبيه بافعال الهي است بود و بعضي از خلق بآن علمها آزمايش شدند و آن علمها را تعليم گرفتند و از باب حب رياست و طمع دنيا آن علوم را بكار بردند و امور غريبه كه صورة شبيه بمعجزه بود ابراز دادند و تميز مابين آنها و معجزه كار هر كس نبود و باز خلق بحيرت ميافتادند و حق را از باطل تميز نميدادند و ديگر علامتي نميشد قرار دهي
صفحه ٧٦

 كه حق از باطل ممتاز شود چرا كه هر صورتي كه در عليين باشد او را نظيري در سجين هست و هر زمان كه داعي حق برخيزد و صورتي از صورتهاي حق را اظهار كند در مقابل آن داعي باطل برمي‌خيزد و صورتي نظير آنرا ابراز ميكند كه عقول جاهلان در هر دو حيران ميشود او ميگويد حق با من است و آن ديگري ميگويد حق با من و هر صورت كه از عليين شاهد آورد بحكم ، صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي ، آن ديگري هم صورتي جفت آن خواهد آورد پس در اين حال حمايت و اعانت الهي لازم شد و رعايت و تقرير او واجب آمد كه او كه داناست بحق و باطل و خالق هر دو است و قادر بر هر دو او منع باطل را كند و غائله او را دفع نمايد و حق را باقي گذارد پس دفع الهي تكذيبي باشد براي باطل و تقرير او و باقي گذاردن او تصديقي باشد براي حق پس هر گاه باطلي برخيزد و ادعا كند پيوستن خود را بملكوت الهي و اعمالي چند بخواهد ابراز دهد بر خداست كه تكذيب او نمايد باين طور كه او را رسوا كند و كذب او را آشكار نمايد تا نتواند در مقابل حق و اهل حق ايستاده‌گي كند و بغير از اين چاره نداشت لهذا اين امر را خود متكفل شد و براي تميز هر حقي در هر عصري علامتي صحيح‌تر و معتبرتر از تصديق الهي نيست پس خدا باطل را هرگز تصديق نميكند و حق را هرگز
صفحه ٧٧

 وانميگذارد چنانكه در قرآن ميفرمايد لايفلح الساحر حيث اتي رستگار نميشود ساحر هر جا بيايد و ميفرمايد ان الله لايصلح عمل المفسدين خدا عمل مفسدين را اصلاح نميكند و ميفرمايد بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه يعني بلكه مي‌اندازيم حق را بر باطل پس او را هلاك ميكند و هكذا پس در هر امر كه عقل تو واماند و نتواني حق و باطل آنرا تميز دهي بهمين ميزان قويم بسنج و تصديق الهي را چنانكه عرض خواهم كرد پيشواي خود كن و دانستي كه بر خداست ابطال و رسوا كردن آن پس اين مطلب از جهات بسيار حاصل ميشود و خداوند در حكمت او همين قدر لازم است كه امر او را فاسد كند اگر چه از يك جهت باشد و همين كه از يك جهت امر او را فاسد كرد ساير جهات را برحمت واسعه خود از او منع نمي‌نمايد و باو عطا مي‌فرمايد چنانكه فرموده است و رحمتي وسعت كل شئ يعني رحمت من همه چيز را فراگرفته است پس هر گاه كسي شعبده‌باز يا ساحر آيد و ادعائي جز ساحري نكند و مقابلي با اهل حق نكند خداوند از رحمت واسعه خود منع او نمي‌نمايد چنانكه ساير عصاة را منع از معصيت نمي‌فرمايد تا هر كس بحظ خود از متاع دنيا برسد و بمقتضي آن ثواب يا عقاب باو برسد و هر گاه كسي آيد و ادعاي حقي كند ولي بشرك دعوت كند در بطلان
صفحه ٧٨

 او همين دعوت او كافي است پس ميشود كه عملي از او سرزند و منع او نشود و هر گاه بتوحيد دعوت كند ولي بانكار انبياي سلف كلا او بعضا دعوت كند يا باثبات نقصي كه ضروري ملل سابقه در انبيا باشد دعوت نمايد در بطلان او همين علامت كافي است و ميشود كه بر دست او عملي ظاهر شود و هر گاه در انبيا هم سخني نداشته باشد و بهمه و صفات همه دعوت كند ولي انكار اوصياي ايشان نمايد يا انكار صفات بديهيه آنها را كند و دعوت بانكار نمايد در بطلان امر او همين كافي است و هر گاه دعوت بتوحيد و نبوت و اوصياي ايشان كند و بآنها اقرار كند ولي انكار محبت اولياي خدا و بغض اعداي خدا را نمايد و دعوت بعكس نمايد عموما يا بخصوص كسي كه از انبيا و اوصياي سلف محبت يا بغض او بطور ضرورت معلوم شده باشد اين علامت كافي است در بطلان او و حاجت بچيزي ديگر نيست و ميشود كه از او عملي هم شبيه بمعجزه سرزند چرا كه بر خدا بود ابطال او و باطل كرد و منع ساير امداد از رحمت واسعه نيست و هر گاه همه اين چهار اصل را موافق حق دعوت كند ولي ادعاي نبوت كند بعد از خاتم يا ادعاي وصايت كند بعد از اثناعشر كفايت ميكند در بطلان او همين ادعا و ميشود كه بعد از او بعضي اعمال سرزند چرا كه بر خدا بود ابطال او و كرد و هر گاه نه ادعاي نبوت كند و نه
صفحه ٧٩

 وصايت بلكه ادعاي نيابت و بابيت و نقابت و نجابت كند حال بايد نظر كرد اگر منكر ضروريات مذهب كلا او بعضا ميباشد بس است در بطلان امر او همين چرا كه حقيت آنها بقول پيغمبر و امام سابق معلوم شده است و حلال او حلال است تا قيامت و حرام او حرام است تا قيامت و شرع او باقي است تا قيامت و قول او كلا حق است بضرورت مذهب شيعه و اگر مصدق كل ضروريات هم هست حال بايد نظر كرد كه آيا مجنون است يا عاقل اگر مجنون است همين علامت بس است چرا كه مجنون ولي نميشود و اگر عاقل است بايد ديد كه عالم است يا جاهل اگر جاهل است كافي است همين علامت در بطلان او چرا كه جاهل را خدا حجت بر خلق نميكند و اگر عالم هم هست بايد ديد كه فاسق است يا عادل اگر فاسق است همين علامت كافي است چرا كه فاسق ولي نميشود و اگر عادل هم هست بايد ديد كه طيب المولد است يا در او مغمزي هست اگر معلوم است خبث مولد او همين علامت بس است چرا كه خبيث المولد ولي نميشود و اگر اين هم بظاهر مذهب طيب است و سخني در او نيست بايد ديد اخلاق او چون است اگر بد خلق است و اخلاق روحانيين و اخلاق الهي ندارد همچون حلم و سخاوت و سماحت و مدارا و زهد و استغنا و وفا و صفا و صبر و هكذا ساير
صفحه ٨٠

 صفات محموده پس همين علامت بس است در بطلان او و كسي كه اخلاق قبيحه داشته باشد ولي نميشود پس هر گاه يك وجه از وجوه بطلان در او باشد در بطلان امر او كفايت ميكند و آنچه بر خدا بوده است بعمل آمده و ممكن است كه اعمال ديگر كه شبيه بمعجز باشد از او سرزند چرا كه بر خدا بود ابطال او و باطل كرد و ديگر منع ساير امداد از آن لازم نيست و هر گاه از هيچ راه در او عيبي نميتوان گرفت و همه علم و عمل و خلق و سلوك او موافق فرمايش خدا و رسول است و با ضروريات اسلام و مذهب منطبق است و اگر چيزي هم خلافي باشد بر اختيار خود دليل دارد و آنگاه ادعاي مقامي كرد و بر ادعاي خود حجت آورد از كرامتي و آثاري و خدا منع او را نكرد البته او حق است و اطاعت او لازم و مخالفت او حرام و دوستي دوستان او و دشمني دشمنان او واجب است و اما در اين زمان كه بهيچ وجه حكمت وضع عالم اقتضاي آن نميكند كه كسي اظهار مقامي كند و حجتي اقامه كند چنانكه دانستي و از كلام سيد جليل فهميدي پس بعد از فهميدن اين مقام كه از عين حكمت الهي است بعبرت نظري در امر اين باب ضلالت انتساب بنما و خدا را بر خود حاضر كن كه كسي بعد از خاتم النبيين عليه و آله صلوات المصلين و بعد از ائمه طاهرين بيايد و ادعاي وحي جديد كند و بگويد كه
صفحه ٨١

 كتاب جديدي بر من وحي شده است چنانكه بر محمد بن عبدالله صلوات الله عليه و آله و بر ساير پيغمبران وحي شده است آيا باقيه براي او باقي ميماند و راه شبهه براي كسي ديگر باقي ميماند وآنگهي كه حلال كند حرام خدا را و حرام كند حلال خدا را و تغيير شرع دهد حال اگر از اين مرد ديگر امري هم في المثل سرزند بزند چرا كه بر خدا بود ابطال او و باطل كرد يا سبحان الله عين دليل بطلان را اين بي‌عقلان دليل حقيت قرار دهند و كتاب مزخرف او كه اسباب ابطال خداست او را اسباب حقيت او قرار داده‌اند پس كدام دليل بر بطلان او اوضح از آوردن كتابي بعد از خاتم كتب و ادعاي وحي جديدي پس از انقطاع وحي بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و حلال كردن و حرام كردن پس از شرع پيغمبر صلي الله عليه و آله كه حرام كرده است حلال خدا را كه نوشتن عبارات او باشد بسياهي و واجب كرده است نوشتن برنگي ديگر را و واجب كرده است جهادي را كه باجماع شيعه و تواتر اخبار در غيبت امام نميشود و گفته است كه اسم او را در اذان بر منارها ذكر كنند و شهادت بحق او دهند و اينها همه بدعت صريح است و بدعت ضلالت است و ضلالت در آتش جهنم است و كدام دليل اوضح از آنكه مرد مسائل حلال و حرام و فقه و احكام نميداند و كدام دليل اوضح از آنكه علم حكمت نميداند
صفحه ٨٢

 و كدام دليل اوضح از اين كه مرد عربيت ظاهره ندارد و خرافات و اباطيل و نامربوطهاي خود را معجزه مي‌انگارد و خود را قبله سلمان ميداند و اعلم از انبياء مرسل ميداند چه بگويم و چه قدر بگويم امر اوضح از آفتاب است ولي چكنم با ديده‌هاي كور و طبعهاي پر شر و شور كه جمعي بطمع رياست اجابت او كردند و جمعي بمحض محبت تغيير دولتي و اوضاعي و بعضي بعداوت دولتهاي ظاهره و جمعي از راه شدت ظلم و جور در عالم و هكذا هر كسي بخيالي اين باطل را اعانتي كرد و امر اين مرد باطل از حق عاطل را شهرتي داد و اين هم يك محنتي است كه حقير بعد از فوت سيد جليل بآن مبتلا شده‌ام و مكابره با ارذال و انذال باين واسطه بايد بنمايم و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون همين قدر در اين مقام كافي است ، در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
قد فرغ من تسويده العبد الاثيم كريم بن ابرهيم في الساعة الثالثة من ليلة الاثنين لاثنتي‌عشرة خلون من شهر ربيع‌الاول من شهور سنة اثنتين و ستين بعد المأتين و الالف حامدا مصليا مستغفرا مستقيلا ، تمت .