صفحات -7 تا 265 را از كتاب ﴿هداية المسترشد ، در جواب كتاب هديةالنملة كه ايراداتي بر شيخيه داشته است﴾ انتخاب كرده ايد،
براي ضبط اين صفحات در ديسك ،در منوي File روي SaveAs كليك كرده و نام دلخواه خود را براي ضبط وارد نماييد.
فايل با پسوند htm. در ديسك ايجاد ميشود ، با كليك روي فايل توسط برنامه Internet Explorer ميتوانيد آن را مطالعه نماييد.

هداية المسترشد ، در جواب كتاب هديةالنملة كه ايراداتي بر شيخيه داشته است
مؤلف : مرحوم آقاي حاج محمد خان كرماني (اع)
صفحات -7 تا 265

صفحه -٧

فهرست كتاب هداية المسترشد
٢ در بيان علت تصنيف كتاب
١٤ مقدمه - در بعضي مطالب كه تقديم آنها سزاوار است در چند فصل :
١٥ فصل - در اينكه غرض مؤلف هدية‌النمله از همان تقسيم كتابش ظاهر است
٢٤ فصل - در اينكه براي اهل هر علم و فني اصطلاحي است و الفاظ در اصطلاح آنها معاني خاصي بخود ميگيرد
٢٩ فصل - در اينكه ضرورت اسلام چيست و اهل آن كيانند
٤١ فصل - در اينكه ائمه اطهار (ع‌) جميع آنچه شرط بلاغ است ابلاغ فرموده‌اند از جمله آنهاست تحصيل يقين ارائه طريق آن
٤٨ فصل - در اينكه مرجع مسائل مختلف فيها در زمان غيبت ضرورت اسلام و مذهب است يا ادله ضروريه

صفحه -٦

 ٥٠ فصل - اسامي علماي بزرگي كه در زمان شيخ مرحوم (اع‌) بوده‌اند و تصديق آن بزرگوار را نموده‌اند و صورت بعضي از اجازات ايشان
٦٤ قال - المقصد الاول : فيما يتعلق بالتوحيد و فيه فصول خمسة : الفصل الاول في معرفة الذات الخ
٦٥ اقول - بيان اصل مطلب در توحيد و خبطهائي كه مؤلف هديه كرده است
٧٣ قال - قالت الشيخية الذات ذاتان الخ
٧٤ اقول - در رد تهمتها و افتراهاي مؤلف هديه و بيان حق مسأله
٨١ قال - الفصل الثاني : في معرفة الصفات الخ
٨٢ اقول - در بيان اشتباهات وي و اشتباهكاري هائي كه نموده است
٨٨ قال - قالت الشيخية ان الصفات و الاسماء كلها للذات الظاهرة بالنبي (ص‌) الخ
٨٩ اقول - در رد افتراهائي كه به شيخيه بسته و بيان حق در توحيد صفات

صفحه -٥

 ٩٤ قال - الفصل الثالث : في معرفة الاسماء ، قالت الامامية الخ
٩٤ اقول - در اينكه سر و ته كلماتي چند را انداخته و كلامي را نفهميده قول اماميه و شيخيه ناميده است و شرح هر يك از اين مطالب
١٠٤ قال - الفصل الرابع : في معرفة الافعال قالت الامامية الخ
١٠٥ اقول - بيان حق مسأله در توحيد افعال
١١٢ قال - الفصل الخامس : في العدل ، قالت الامامية الخ
١١٢ اقول - جواب ايراد صاحب هديه درباره عدل و شرح مبسوطي راجع باركان دين الخ
١١٩ قال - المقصد الثاني : في النبوة و فيه فصول قالت الامامية الخ
١٢٠ اقول - در بيان اينكه صاحب هديه منتهاي سعي خود را بكار برده كه در هر اصلي مطالبي را كج كرده وارونه نشان دهد
١٤١ قال - الفصل الثاني : في الختمية ، قالت الامامية الخ
١٤٢ اقول - در اينكه مؤلف هديه عبارات مشايخ ما را تصحيف نموده است و شرح عباراتي از سيد
صفحه -٤

 مرحوم (اع‌) در موضوع خاتميت و مقامات ظاهره و باطنه آن
١٥٦ قال - الفصل الثالث : في الوحي قالت الامامية الخ
١٥٦ اقول - در رد اشتباهكاريها و نسبتهاي نارواي او و بيان حق مطلب
١٦٢ قال - و قالت الشيخية الوحي عبارة عن توجه النبي (ص‌) الخ
١٦٣ اقول - در بيان نسبتهاي دروغي كه بكتاب مبارك ارشادالعوام داده است
١٦٨ قال - الفصل الرابع : في العصمة ، قالت الامامية الخ
١٦٨ اقول - در بيان اشتباهكاريها و رد گفتار وي
١٧٥ قال - قال الخان بعصمة الركن الرابع الخ
١٧٥ اقول - در رد تهمتهائي كه زده است
١٧٦ قال - الفصل الخامس : في معراج نبينا (ص‌) قالت الامامية الخ
١٧٦ اقول - بيان آنكه در جسماني بودن معراج شكي نيست ولي اماميه در كيفيت آن اختلافاتي دارند
١٧٧ قال - و قالت الشيخية الخ

صفحه -٣

 ١٧٨ اقول - در بيان مختصري از اقوال ناس و تحير آنها در مسأله معراج و اينكه مشايخ ما (اع‌) بيان حقيقت را فرموده‌اند
١٨٥ قال - و من فروع انكارهم للمعراج الجسماني انكارهم لشق القمر الخ
١٨٥ اقول - براي اينكه غرض‌ورزي مؤلف هديه معلوم گردد عين عبارت شيخ مرحوم (اع‌) در اين مورد نقل و شرح ميشود
١٨٨ قال - قالت الامامية الامامة رياسة عامة الهية بعهد معهود من الله الخ
١٨٩ اقول - در بيان كمي اطلاع صاحب هديه و عدم مراجعه‌اش باخبار و تقصيرش در معرفت ائمه اطهار (ع‌)
١٩٥ قال - قالت الشيخية امام الزمان غير الائمة الاثني‌عشر الخ
١٩٥ اقول - در رد تهمتهاي وي و اينكه علماي شيعه در هر دوره مقتداي انامند از جانب امام عليه السلام
٢٠٩ قال - الفصل الثاني و الثالث : في انها منحصر في اثني‌عشر الخ

صفحه -٢

 ٢٠٩ اقول - در بيان اشتباهكاريها و دروغهاي مؤلف هديه و رد تهمتهائي كه بمشايخ ما (اع‌) زده است
٢١٣ قال - الفصل الرابع : في عصمتهم ، قالت الشيخية الخ
٢١٣ اقول - رد تهمتهاي وي در سهو ائمه (ع‌) و ترجمه عبارات شيخ مرحوم (اع‌) در موضوع علم ائمه بسم قبل از تناول و حل اين مسأله
٢١٨ قال - الفصل الخامس : قالت الامامية لايشترط في الامام ان لايكون حاضرا الخ
٢١٨ اقول - جواب از اينكه مؤلف هديه گفته كه امام (ع‌) صاحب تصرف ظاهر و مبسوط اليد نيست
٢١٩ قال - و قالت الشيخية يجب ان يكون ظاهرا بارزا يعرف فلا فايدة في الغايب الخ
٢١٩ اقول - در اينكه اين سخن ابدا از مشايخ ما نيست و محض افتراست
٢٢٠ قال - المقصد الرابع : في المعاد ، الفصل الاول : قالت الامامية الخ

صفحه -١

 ٢٢١ اقول - در اينكه قول حق در مسأله معاد كه اكثر اثني‌عشريه هم بر آنند عود ارواحست بابدان در آخرت ولي در كيفيت آن اختلاف فاحش است و بيان حق مطلب
٢٢٥ قال - قالت الشيخية ان الجسم جسمان و الجسد جسدان الخ
٢٢٥ اقول - نقل عين عبارت شيخ مرحوم (اع‌) و بيان اختلاف علماء در اين مورد و شرحي درباره جسد و جسم و نفس و روح انساني
٢٣٥ قال - قالت الامامية ان الروح تعود الي بدنه الدنياوي في القبر الخ
٢٣٥ اقول - چون اصل نظر مؤلف هديه دروغ بستن و نسبت خلاف دادن است عين گفتار مرحوم مجلسي را با شرح مختصري در اينجا ذكر مينمائيم تا حق واضح گردد
٢٣٩ قال - الفصل الثالث : قالت الامامية عالم البرزخ عالم متوسط بين الدنيا و الآخرة
٢٣٩ اقول - ادعاء اجماع در اوضاع برزخ مردود است
صفحه ٠

 و مذهب شيخيه در اين مسأله بيان ميشود
٢٤١ قال - الفصل الرابع : قالت الامامية الثواب ثوابان الخ
٢٤١ اقول - در اختصاصي و استحقاقي بودن ثواب و اينكه بر خدا چيزي حتم نميشود و شرح عبارتي از سيد مرحوم (اع‌) در اين مورد
٢٤٩ قال - الفصل الخامس : قالت الامامية ان الصراط جسم و جسر ممدود علي جهنم الجسماني الخ
٢٤٩ اقول - رد افتراهاي وي و بيان اينكه ما منكر جسماني بودن صراط و ميزان و وسيله نيستيم
٢٥٠ قال - المقصد الخامس : في تكليف الناس في زمان الغيبة الخ
٢٥٢ اقول - رد تهمتهاي مؤلف هديه و شرحي درباره اينكه چرا ولايت شيعه ركن چهارم ايمان است و اثبات اينكه مراد ما تسليم امر آل‌محمد عليه السلام است و بس
( مقابله شد )
صفحه ١


هداية المسترشد
از تصنيفات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد خان كرماني اعلي الله مقامه

صفحه ٢

 بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و مولانا محمد و آله الطيبين الطاهرين و سلام علي المرسلين و الانبياء المكرمين و شيعتهم الانجبين و لعنة الله علي اعدائهم و غاصبي حقوقهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم من الجن و الانس من الاولين و الآخرين الي يوم الدين .
اما بعد مدت زماني قبل از اين يكي از دوستان مؤمنين اجزائي فرستادند نزد اين خادم ملت و دين مشحون ببعضي مزخرفات كه بهم بافته و اسم آنها را هدية النمله گذاشته و نوشته بودند كه اينها را شخصي نوشته در رد بعضي مسائل كه نسبت بسلسله عليه شيخيه داده است و از من خواسته بودند كه جواب آنها را بنويسم من قدري در آن اوراق نظر نمودم ديدم كتابي است مرتب بر مقاصدي و فصولي در ذيل هر مقصدي مسأله از اصول يا آنچه متعلق بآنهاست از امور اعتقاديه نگاشته بهر قسم دلش خواسته و بعضي مسائل را پسنديده و نسبت بتمام اماميه داده است و بعضي را كج كرده بهر قسم دلش خواسته و نسبت بشيخيه داده است و
صفحه ٣

 در اين ضمن چه بسيار دروغها گفته و چه افتراها بسته است و از اينها گذشته كه اسماء مشايخ عظام و علماء كرام كه علم و تقواي ايشان مشهور آفاق شده است بطوري بسيار سست برده و اهانتها نموده بلكه گاهي سب نموده گاهي تكفير كرده بسيار عجب كردم كه كسيكه دعوي تشيع ميكند چنين نسبتها بعلماء شيعه نميدهد و از اين هم چشم بپوشيم دروغ نميگويد و افترا نمي‌بندد گفتم بسا از علماء اهل سنت يا بعضي خارجين از ملت باشد كه باسم علماء شيعه مشهورش كرده‌اند تا در آخر آن نظر كردم ديدم رقم بنام نامي جناب ملا رضا پسر مرحوم مبرور ميرزا علي‌نقي همداني است بسيار حيرت كردم بلكه اسف بردم كه مردي كه پدر و مادري دارد و منسوب است بقبيله چگونه اينطور كتاب مينويسد اگر چه ايشان از صوفي‌زادگانند و بواسطه تصوف محال است با كسيكه در جاده شريعت مستقيم است دوست شوند خاصة با عالم كامل و فاضل باذل شيخ المشايخ و الحكيم الباذخ السيد القمقام و البحر الطمطام و الحبر العلام الشيخ احمد بن زين‌الدين الاحسائي اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه زيرا كه آن بزرگوار بطلان مذهب تصوف را بر كافه انام ظاهر فرمود بطوريكه همه كس دانستند و فهميدند و خورده خورده هدايت يافتند و باين سبب غالب اشخاصي كه بر آن مذهب باقي هستند با مرحوم شيخ اعلي الله مقامه و اتباع ايشان عداوت كردند با اينكه مقتضاي مذهب اغلب ايشان بلكه همه ايشان صلح كل است ولي اين قاعده را نسبت بساير فرق جاري كرده‌اند اما نسبت بما
صفحه ٤

 عداوتشان زايد شده اما مع‌ذلك آن كسيكه استخوان نجابتي دارد نميتواند اسم مردم را بد ذكر كند خاصة علماء اخيار و حكماء ابرار بلكه نسبت بآن كسان كه از مذهب هم خارج باشند لفظ ركيك اداء نميكند اگر چه آنها را تكفير هم بنمايد چنانكه شيمه ائمه اطهار عليهم السلام بود كه هرگز لفظ ركيك نميفرمودند با اينكه جمعي را تكفير و تفسيق و لعن هم مينمودند خلاصه با اينكه آخر كتاب باسم ايشان بود باز باور ننمودم و از جواب نوشتن هم معذرت خواستم بمقتضاي فرمايش امام عليه السلام كه فرمود الباطل يموت بترك ذكره و قول خداوند متعال كه فرموده و اذا مروا باللغو مروا كراما تا اينكه باز همين نسخه را يكي از دوستان از بندر ابوشهر فرستاد و نسبت بايشان داده بود و مذكور نموده بود كه نسخه اين را در عربستان و اغلب بلاد ايران شايع نموده‌اند و بعضي ديگر هم شهادت دادند كه مصنف خود او است و التماس زياد نمودند كه اين ناچيز نابود جوابي بنويسم تا حق از باطل ممتاز شود و بنده ملاحظه نمودم كه اگر جواب ننويسم بسا جمعي باور كنند كه آنچه او نسبت بمشايخ ما داده است راست است لابد شدم از اينكه جوابي بطور اختصار بنويسم ليعلم كل اناس مشربهم ولي كتاب او بر چند قسم است بعضي از آن فحش است و شتم زيرا كه معني شتم شرعا و لغة اين است كه بر كسي عيب گيرند و نقصي بر آن شمارند و اغلب هم بناي او در اين كتاب بر اين بوده و شتم را در نزد ما مطلقا جوابي نيست چرا كه در اخبار بسيار نهي از آن شده حضرت صادق عليه السلام فرمود
صفحه ٥

 من علامة شرك الشيطان الذي لا شك فيه ان يكون الرجل فحاشا لايبالي بما قال و لا ما قيل فيه فانه لغية يعني از علامات شرك شيطان در انسان كه هيچ شك در آن نميرود اين است كه مرد فحاش باشد و باك نداشته باشد بآنچه بگويد و آنچه بآن گفته شود بدرستي كه او ولد زناست و حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود ان الله عز و جل حرم الجنة علي كل فحاش بذي قليل الحياء لايبالي بما قال و لا ما قيل فيه يعني خداوند حرام كرده بهشت را بر هر فحاش سفيه بدگوي كم‌حياء كه باك ندارد از هر چه بگويد و بشنود و در جامع‌الاخبار از حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله روايت نموده كه فرمود من سبني فاقتلوه و من سب اصحابي فقد كفر و گفته‌اند ان شتم فليقل اني صائم پس بهتر اينكه مطلقا جواب از آنها نگويم و از اين قبيل است اينكه محض اهانت اسم شيخ جليل را كه خداوند جليل بتقدير خود احمد گذارده ذكر نميكند و باسم پدر هم ايشان را نميخواند بلكه بيكي از اجدادشان كه اسم او صقر بوده ايشان را نسبت ميدهد ايشان پسر زين‌الدين بن ابرهيم بن صقر بن داغر هستند او اسم زين‌الدين را انداخته بجهت اينكه او بمعني زينت دين است اسم ابرهيم را انداخته كه مبادا آل ابرهيم خوانده شود اسم صقر را ذكر نموده و از قضاء الهي چه خوب وضعي اتفاق افتاده مصداق فرمايش حضرت سيدالشهداء روحي له الفداء شد در مناقب روايت كرده كه عمرو عاص عرض
صفحه ٦

 كرد خدمت آن حضرت ما بال اولادنا اكثر من اولادكم فرمود :
بغاث الطير اكثرها فراخا       ** * **      و ام‌الصقر مقلاة نزور
پس فرزند صقر است كه يگانه دهر است و ماقامت النساء عن مثله و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده‌اند :
انا الصقر الذي حدثت عنه       ** * **      عتاق الطير تنجدل انجدالا
فلم‌يدع السيوف لنا عدوا       ** * **      و لم‌يدع السخاء لدي مالا
و قاسيت الحروب انا ابن سبع       ** * **      فلما شئت افنيت الرجالا
پس بمقتضاي شعري كه حضرت سيدالشهداء تمثيل فرمودند مطلب ظاهر است زيرا كه مثل اين فرزند كريم فخيم نه هر كس مي‌آورد پس مثل پدر او صقر است در ميان طيور كه هر سالي يك بچه بيش نمي‌آورد و بمقتضاي شعر حضرت امير عليه السلام عرض ميكنم كه حضرت صقر را آية خود قرار داده و شيعه را هم از آل خود ميخوانند چنانكه در حديث شريف فرمود انتم آل‌محمد انتم آل‌محمد و در حديث ديگر فرمود انتم من آل‌محمد راوي عرض كرد من انفسهم فرمود من انفسهم پس چون شيخ نبيل از شيعه خاص ايشان است پس فرزند صقر است و خواست مذمتي نمايد نشد و چه قدر شبيه است اين قضيه باينكه يكي از شيعه آمد خدمت امام صادق عليه السلام عرض نمود اسم ما را رافضه گذارده‌اند فرمود اين اسم را خداوند بر شما گذارده آيا نمي‌داني كه هفتاد مرد از بني‌اسرائيل رفض نمودند فرعون و قوم او را چون بر ايشان ظاهر شد ضلالت آنها
صفحه ٧

 پس ملحق شدند بموسي چون ظاهر شد بر آنها هدايت او پس آنجماعت را در لشكر موسي رافضه گفتند چون رفض نموده بودند فرعون را و آن جماعت از همه بني‌اسرائيل بيشتر عبادت ميكردند و بيشتر دوست ميداشتند موسي را پس خداوند وحي فرمود بموسي كه اين اسم را بر ايشان ذخيره نما و در توراة ثبت كن پس خداوند آن اسم را براي شما ذخيره فرمود و بشما عطا نمود پس اين است جواب او در اين اسم كه گفته است و عرض ميكنم مثل فرمايش حضرت سيدالشهداء در باب سخنهاي عمرو عاص :
ان عادت العقرب عدنا لها       ** * **      و كانت النعل لها حاضرة
قد علم العقرب و استيقنت       ** * **      ان لا لها دنيا و لا آخرة
و همچنين اسم مبارك مطهر عالم عامل فاضل كامل شيخ فخيم و مولاي كريم را عبد اثيم گذارده و جواب مثل اين را عرض كردم من نميگويم چرا كه حديث از حضرت صادق روحي فداه از براي تو روايت كردم كه فحش نميدهد مگر آنكس كه در نطفه او شرك شيطان است پس بهتر اينكه مطلقا جواب اين را نگويم ولي اين قدر را ميگويم كه خداوند واحد شاهد است و نبي عالم آگاه و امام بحق گواه كه در تمام عمر كه اغلب ساعات شب و روز با او محشور بودم يك صغيره از او نديدم بلكه يك كلمه لغو يا خنده بيجا از او نشنيدم پس نسبت بچنين كسي اين نسبت را دادن بسيار بي‌انصافي است جاهلي نگويد كه خود آن عاليمقام در صدر رسايل خود اين نسبت را بخود
صفحه ٨

 داده زيرا كه شأن مؤمن است كه نفس خود را عاصي شمارد بلكه تعليم فرموده‌اند كه مؤمنين اين دعا را بخوانند اللهم لاتجعلني من المعارين و لاتخرجني من حد التقصير ولي ساير مؤمنين را رخصت نداده‌اند كه نسبت عصيان به يكديگر دهند بلكه امر فرموده‌اند كه اگر از يكديگر معصيت هم ديدند كتمان كنند چنانكه امام باقر عليه السلام فرموده است در شرح آيه ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة في الذين آمنوا كه آن كس كه بگويد درباره مؤمن آنچه بچشم خود ديده و بگوش خود شنيده در تحت اين آيه افتاده بلكه فرموده‌اند تا هفتاد كبيره را بر مؤمن بپوشند بلكه فرموده‌اند كه اگر از او معصيت ديدي هفتاد محمل بر او قرار ده و اگر بعد از آن دلت آرام نشد خود را ملامت نما و همه اينها درباره مؤمنين ضعفاء است و شأن عالم هزار مرتبه از اين بالاتر است و حق او بيشتر پس ببين چگونه است حال كسيكه نسبت اثم بعالم مؤمن دهد با اينكه ابدا با او معاشرت نكرده و او را نشناخته والله حيرانم صاحب اين كتاب چه‌قدر جاهل باحكام شرعيه است و مردم چه‌قدر نادانند كه سخن چنين جاهلي را قبول ميكنند و يك قسم كتاب را غيبت كرده و يك قسمش را بهتان زده و اين قسم ازيد از باقي اقسام است و يك قسم هم دروغ است خلاصه بهتر اين است كه تعداد ننمايم آنچه در آن كتاب است و قدري از اخبار روايت ميكنم حضرت صادق عليه السلام فرمود در حديثي
صفحه ٩

 فمن لم‌تره بعينك يرتكب ذنبا و لم‌يشهد عليه عندك شاهدان فهو من اهل العدالة و الستر و شهادته مقبولة و ان كان في نفسه مذنبا و من اغتابه بما فيه فهو خارج عن ولاية الله تعالي ذكره داخل في ولاية الشيطان و لقد حدثني ابي عن ابيه عن آبائه عن رسول الله صلي الله عليه و آله قال من اغتاب مؤمنا بما فيه لم‌يجمع الله بينهما في الجنة ابدا و من اغتاب مؤمنا بما ليس فيه فقد انقطعت منه العصمة بينهما و كان المغتاب في النار خالدا فيها و بئس المصير و شخصي خدمت حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله عرض كرد ما الغيبة قال ذكرك اخاك بما يكره قيل يا رسول الله و ان كان فيه الذي يذكر به قال اعلم انك اذا ذكرته بما هو فيه فقد اغتبته و اذا ذكرته بما ليس فيه فقد بهته تمام شد حديث شريف و ترجمه آنها ظاهر است و با وجود اين اخبار و صراحت قرآن مجيد در حرمت غيبت نميدانم چه چيز مجوز شده بر ايشان غيبت نمودن و بهتان زدن بر علماء اخيار و حكماء ابرار را ولي مصنف و امثال او تدبيري از براي خود نموده‌اند كه جواب اين ايرادات را بآن بدهند و آن اين است كه اول تكفير مينمايند بعد از آن غيبت ميكنند چنانكه ميبيني در اين كتاب مكرر اين نسبت را داده است و اگر جائي تصريح ننموده مطلبي را نسبت داده كه آن باعث كفر است و بهتر اين است كه مختصري در اين باب تكلم نمائيم پس عرض ميكنم حكم شرع انور كه اجماعي جميع است
صفحه ١٠

 اين است كه كسي را كه زاده در اسلام است و پدر و مادر او مسلمند تكفير نميتوان كرد مگر اينكه كلمه كفر را از زبان او صراحة بشنوند يا عملي كه موجب كفر است بطور يقين از او سرزند كه هيچ محل شبهه نباشد يا شهودي عدول كه قول ايشان در اين باب مسموع باشد شهادت بدهند بر اينكه كلمه كفر را بر زبان جاري كرده يا آن عمل را بجاآورده و آنچه باعث كفر است بطور يقين جحود است يا آنچه در حكم جحود باشد و بغير از اين نميتوان مسلم را تكفير نمود حتي آنكه اگر در بلد اسلام كسي را ببينند كه بر عقيده او واقف نباشند حكم اسلام بر او جاري ميكنند و جايز نيست نسبت كفر باو دادن حتي آنكه طفل مسلم را مسلم ميگويند و پاك ميشمرند و در باب انكار نمودن فقهاء اخيار احتياط بسيار نموده‌اند و حكم حق ثابت در ميان ايشان اين شده است كه بانكار ضروريات دين مطلقا تكفير مسلم نميتوان نمود بلكه شروطي دارد يكي اينكه عالم باشد پس اگر از روي جهل چيزي را منكر شود ولو ضروري باشد او را تكفير نميتوان نمود و يكي ديگر اينكه بر يقين باشد اگر شبهه داشته باشد او را تكفير نميتوان نمود بلكه بعضي قايل شدند كه هر كس احتمال شبهه در حق او برود او را نميتوان تكفير كرد و بعضي از فقهاء تصريح كرده‌اند كه انكار ضروري نيز من حيث نفسه موجب كفر نيست ولي بجهت اينكه لازمه آن تكذيب نبي و ائمه هدي است و تكذيب ايشان تكذيب خداوند است و آن كفر است جاحد را كافر ميخوانند پس بنا بر اين اگر كسي مقر بنبوت باشد و تسليم امر
صفحه ١١

 پيغمبر را هم داشته باشد و انكار نمايد ضروري را نه محض اهانت او كافر نميشود پس ببين كه چه‌قدر احتياط نموده‌اند در اين مسأله و اخبار اين مسأله هم ظاهر است و در كتب اخبار مروي است يكي از آنها را نقل ميكنم و آن بعض حديثي است كه عبدالرحيم قصير از حضرت صادق عليه السلام روايت نموده در باب اسلام و ايمان و كفر فرمود بيرون نمي‌برد مسلم را از اسلام بسوي كفر مگر جحود و حلال شمردن حرام خدا و حرام شمردن حلال خدا پس اگر كسي چنين كرد و اين را دين خود قرار داد در اين وقت خارج ميشود از اسلام و داخل ميشود در كفر و مثل اين مثل كسي است كه داخل حرم شد پس داخل كعبه شد پس در كعبه احداث حدثي نمود او را از كعبه بيرون ميكنند و از حرم بيرون مي‌آورند و او را ميكشند ، پس ملاحظه نما و ببين كه تكفير نمودن چه‌قدر شرايط دارد و عبث عبث نميتوان كسي را تكفير كرد و اگر كسي بدون اين شروط مسلمي را تكفير كند خود او كافر ميشود اگر عالما عامدا تكفير كرده باشد چرا كه فرمود اگر مسلمي مسلمي را تكفير كند يكي از آن دو كافرند و مسلم آن كس كه شروط كفر در او جمع نشده كافر نيست پس مكفر كافر خواهد شد بجهت اينكه آن كسي را كه ايمان بخدا و رسول داشته كافر شمرده است باري در صدد تفصيل دادن اين مسأله نيستم و همين قدرها كه عرض شد كافي است و چند حديث در اين مقام روايت ميكنم محض ميمنت حضرت صادق عليه السلام فرمودند كه خداوند
صفحه ١٢

 مؤمن را آفريد از نور عظمت و جلال كبرياء خود پس هر كس طعن زند بر مؤمن يا رد كند بر او هرائينه رد نموده است بر خداوند در عرش او و دوستي خداوند را ندارد و اين است و جز اين نيست كه او شرك شيطان است و حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود افتخار ميكنم روز قيامت بعلماء امت مثل ساير انبياء قبل از من آگاه باشيد تكذيب نكنيد عالمي را و رد نكنيد بر او و دشمن نداريد او را و دوست داريد او را بدرستيكه دوستي ايشان اخلاص است و بغض ايشان نفاق است آگاه باشيد هر كس اهانت كند عالمي را مرا اهانت نموده و هر كس مرا اهانت كند اهانت خدا را نموده پس مصير او بسوي آتش است آگاه باشيد هر كس اكرام كند عالمي را مرا اكرام كرده و هر كس مرا اكرام كند خدا را اكرام كرده و هر كس خدا را اكرام كند مصير او بسوي بهشت است تا آخر خطبه و هم آن حضرت فرمود سؤال كردم از جبرئيل حال صاحبان علم را گفت ايشان سراج امت تو هستند در دنيا و آخرت خوشا بحال آنكسان كه بشناسند ايشان را و دوست دارند ايشان را و واي بر آنكس كه معرفت ايشان را نداشته باشد و دشمن دارد ايشان را و هر كس دشمن دارد ايشان را شاهديم ما كه او در آتش است و هر كس دوست دارد ايشان را شاهديم ما كه او از اهل جنت است ، پس با وجود اين اخبار ساطعة المنار نميدانم چگونه جرأت ميكنند بر خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله برد كردن بر علماء مؤمنين اگر كسي بگويد چنين ميدانند
صفحه ١٣

 كه علوم ايشان باطله است و از اين باب رد ميكنند اولا عرض ميكنم لايذهبن بك المذاهب ملل مشركه و علوم باطله و عقايد فاسده در عالم بسيار است چرا در صدد رد آنها نيستند اگر مقصود ايشان نصرت حق است قدري در صدد رد آنها برآيند چه شده كه با هر ملتي درست ميآيند و رفيق ميشوند و ساكت از ايشان ميشوند مگر از ما و چه شده است كه اين همه زلات كه از علما سرميزند و غفلات و فلتات كه از ايشان بروز ميكند همه را ميپوشند و تأويلات ميكنند و محامل بر آنها قرار ميدهند و از ما عفو نميكنند و بر ما نمي‌پوشند اگر ملاحظه كني در كتب حكماء مي‌بيني كه لغزشهاي يوناني و خطاهاي فلسفي و نامربوطهاي سني و زيدي را ميپوشند و عذرها ميخواهند بلكه اگر يكنفر از حكماء نامربوطي بگويد عذر ميخواهند كه ساحت او ارفع از گفتن چنين كلامي است بسا اين را مترجمين غلط ترجمه كرده‌اند يا اصطلاح غير از اين است كه ما ميفهميم و اما نسبت بشيخ مرحوم با اينكه مي‌بينند كه اخلاص او نسبت بخاندان رسالت بحدي است كه نهايت ندارد و در حفظ صورت ظاهر اسلام طوري مراقب و مواظب است كه يك مستحب از او فوت نميشود بمحض چهار مسأله كه از ذهن ايشان بعيد است يا آنكه معني آنرا نمي‌فهمند يا كج معني كرده‌اند و بشهادت دو نفر اهل مرض و غرض اين نحو سلوك ميكنند آه آه نميدانم چه بگويم و با كه بگويم انما اشكو بثي و حزني الي الله و اعلم من الله ما لاتعلمون آيا نمي‌بيني در اخبار و آثار
صفحه ١٤

 تا چه حد ائمه سلام الله عليهم ميپوشيدند بر مردم اهل معصيت خودشان اقرار ميكردند بعصيان خودشان عذر آنها را ميخواستند و ميفرمودند از مرضي است كه اقرار ميكني و تا مكرر اقرار نمي‌كرد حد بر او جاري نمي‌فرمودند صاحبان عقايد فاسده در توحيد و عدل و امامت و معاد و غير اينها در رد و بحث فروميرفتند و انكار حق را مينمودند و امام عليه السلام ايشان را ببراهين شافيه و مواعظ كافيه هدايت و دلالت ميفرمودند چون ميديدند كه مراد آنها انكار حق نيست و مقرند و دوست ولي از محض ناداني انكار مسأله را مينمايند و اين است شيوه علماء و صلحاء در جميع اعصار و امصار نميدانم چه چيز مجوز شده كه بمحض مراجعه كتابي كه نه مطلب آنرا ميفهمند و نه بر اصطلاح صاحب آن واقفند رد بر مصنف ميكنند و هر چه هم ميگويد آنچه شما ميفهميد و ميگوئيد ابدا مراد من نيست ميگويند تو در دل خلاف ضرورت اراده كرده و بزبان توريه ميكني والله اين نيست شيمه مؤمنين و شعار مسلمين و بناي اسلام بر غير اين شده باري همين قدرها در اين مقام كافي است و قبل از شروع كردن در جواب مقدمه عرض نموده بعد ابتدا مينمائيم بمطلب و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و اين كتاب را نام نهادم بهداية المسترشد .
مقدمه در ذكر بعضي مطالب كه تقديم آنها سزاوار است
صفحه ١٥

 و در آن چند فصل است :
فصل بر هر ناظري كه بي‌غرضانه در هدية‌النمله اين مرد ملاحظه نمايد واضح ميشود كه تقسيم كتاب خود را بغرض قرار داده و در همين عمل مقصود خودش را ظاهر نموده ولي چه كنم كه زمان طوري شده كه علم از ميان مردم رفته و اكثر اين خلق اطلاع از چيزي ندارند نه خود اهل علمند و نه متابعت علما را ميكنند بلكه اگر بر دل بيشتر مطلع شوي مي‌بيني اعداء علما هستند از احتياط آنكه مبادا ايشان را از منكرات نهي كنند و محض اينكه ميخواهند جزئي فضلي اكتساب كنند بعضي طلاب بي‌مبالات را كه هميشه طالب فتنه و فساد و اختلاف ميان مسلمين هستند بخود مهربان ميكنند و ايشان هم محض اينكه چيز تازه گفته باشند يا خوش‌آمد بدخواهان علما را بگويند ايراداتي بر هر سلسله ميكنند از جمله اين ايرادات است كه اين مرد بر مشايخ ما نموده و آنها كه ايشان را نمي‌شناسند بسا باور ميكنند و باينواسطه دشمن ايشان ميشوند و بسا بعضي ساده‌لوحان مراجعه هم نكرده برسايل ايشان قبول ميكنند كاش خود اقلا كتابهاي ما را ملاحظه ميكردند يا رجوع باهل علمي مينمودند و از همه اينها گذشته آرزوي يك منصف دارم كه انصاف دهد و ميان ما و اين مرد باغرض بي‌خبر از شرع و آئين حكم نمايد و او را نمي‌بينم مگر خداوند خود ما را ببركت امام زمان عجل الله فرجه و سهل مخرجه نصرت فرمايد بهر حال تكليف اين عبد اين است
صفحه ١٦

 كه دين خود را نصرت نمايم و حق را اظهار كنم تا هر كس بتكليف خود راه رود و انا لله و انا اليه راجعون و هو القاضي بالحق يوم الدين ملاحظه نما كه بناي تقسيم كتاب را در هر مسأله بر اين گذارده كه اماميه را جدا ميشمرد و اعتقاداتي بعامه ايشان نسبت ميدهد و چنين مينماياند كه اينها اجماعي بلكه ضروري اماميه است و مسايلي جعل ميكند يا كج معني ميكند يا كم و زياد ميكند تا بظاهر فاسد شود پس نسبت ميدهد بشيخيه و ميگويد شيخيه چنين گفته‌اند از او سؤال بايد كرد كه اين شيخيه از اماميه هستند يا نيستند اگر هستند كه چرا آنها را قسيم اماميه قرار دادي اگر ميگوئي نيستند كه چگونه چنين افترائي ميزني و حال اينكه امامي بودن ايشان اوضح من الشمس است و ديگر اينكه اماميه كه ميگوئي مقصود كيانند زيرا كه اماميه بدو سه معني استعمال ميشود يكدفعه اماميه ميگويند و مرادشان شيعه است در برابر سني و شك نيست كه فرق ايشان بسيار است و ايشان همه در جميع مسايل مذكوره اتفاق ندارند بالبداهه و دفعه اماميه ميگويند و مرادشان اثني‌عشريه است و ايشان هم فرق عديده هستند و دفعه ديگر اماميه ميگويند و مراد يك فرقه از شيعه هستند و فرق ايشان هم بسيار است و همه مختلفند در اكثر مسائل مذكوره و بجهت اينكه اطلاع حاصل شود بمحل استعمال اين اسم مجملي از كيفيت تقسيم فرق اسلام عرض ميكنم تا آگاه باشي و غرض اين مرد را بفهمي پس عرض ميكنم مسلمين نوعا
صفحه ١٧

 بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله دو فرقه شدند بعضي در امر خلافت قايل شدند باينكه ابوبكر خليفه پيغمبر خداست و در تعيين خليفه اعتماد بر اجماع كردند و متمسك شدند باينكه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده است لاتجتمع امتي علي ضلالة و گفتند خلافت منحصر بشخص واحد هم نميشود و متمسك شدند باينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرموده است مثل اصحابي كالنجوم بأيهم اقتديتم اهديتم و بعضي قايل شدند باينكه امامت منحصر بشخص خاص است و اين جماعت دو فرقه هستند بعضي مي‌گويند منحصر بشخص مي‌شود باجماع امت و اتفاق مسلمين استدلال ميكنند و اعتماد مينمايند و اعتقاد بامامت حضرت امير عليه السلام هم كه نمودند بهمين سبب بوده و اينها ملحقند بسنيان در واقع و بعضي ميگويند كه بنص است اما جماعت اول دو فرقه شدند بعضي گفتند هر كس كه امت بر او اجماع كردند امام است كائنا من كان و بعضي گفتند منحصر بجمع خاصي است كه هر گاه اتفاق بر آنها شود امام هستند و الا فلا و قيد نكردند كه بايد از طايفه خاص باشد و بعضي قيد كردند كه بايد از قريش باشد آنها هم دو فرقه شدند بعضي بمطلق قرشي قانع شدند و بعضي شرط نمودند هاشمي بودن را با شرايط ديگر و جماعت اول قايل شدند بخلافة معاويه و اولاد او و بعد از ايشان قايل شدند بخلافت مروان و اولاد او و خوارج در هر زمان بر يكي از آنها اتفاق كردند بشرطي كه اعتقادش مثل آنها باشد و بعدل با ايشان رفتار نمايد و الا معزولش ميكردند و تفصيل اعمال اين جماعات بسيار است
صفحه ١٨

 و آنجماعت كه گفتند امامت بنص است اعتقاد بامامت حضرت امير عليه السلام كردند و بعد از حضرت امير عليه السلام باز اختلاف كردند بعضي گفتند كه آنحضرت نص بر محمد بن حنفيه فرموده است و بعضي گفتند نص بر حضرت امام حسن فرموده جماعت اول را كيسانيه گفتند و كيسانيه نيز دو فرقه‌اند بعضي قائل شدند بامامت محمد بعد از حسنين سلام الله عليهما و آنها بيشترند و بعضي گفتند بعد از حضرت امير عليه السلام محمد بود ولي آن دو بزرگوار باذن محمد دعوت ميفرمودند و اين قول اقل است و آنها كه كيساني شدند بعد از او مختلف شدند بعضي گفتند او نمرده و برميگردد و عالم را پر از عدل ميكند و بعضي گفتند مرده است و امامت بعد از او رسيده به ابي‌هاشم پسر او و اين جماعت باز دو فرقه شدند بعضي گفتند امامت در اولاد او است بوصيت سابق بر لاحق بعضي قايل شدند كه منتقل بغير هم ميشود پس بعضي گفتند منتقل شد ببيان بن سمعان نهري و بعضي گفتند منتقل شد بعلي بن عبدالله بن عباس و بعضي گفتند منتقل شد بعبدالله بن عمرو بن حرب كندي و بعضي گفتند رسيد بعبدالله بن معاوية بن جعفر بن ابي‌طالب و اين جماعت همه ميگويند كه دين اطاعت مردي است و همه احكام را تأويل بآن ميكنند و تفصيل مذهب ايشان بسيار است و اما آنجماعت كه
صفحه ١٩

 كيساني نشدند قايل شدند كه نص بر حضرت امام حسن و امام حسين (ع‌) شده و بعد از حضرت امام حسن يا امام حسين عليهما السلام اختلاف كردند بعضي قايل شدند به امامت عبدالله بعد از او پسرش محمد بعد از او برادرش ابراهيم كه در ايام منصور خروج كردند و كشته شدند و بعضي از ايشان قايل شدند كه محمد رجعت ميكند و بعضي قايل شدند كه وصيت جاري است در اولاد حضرت امام حسين عليه السلام و بعد از آن بزرگوار امر منتقل ميشود بسيدالساجدين عليه السلام و بر ايشان نص شده پس بعد از آن بزرگوار اختلاف كردند بعضي قايل شدند كه زيد بن علي امام است و مذهب ايشان اين است كه هر فاطمي كه بسيف خروج كند و عالم و زاهد و شجاع و سخي هم باشد او امام است و واجب الاطاعه و اين جماعت هم تجويز نمودند انتقال امامت را باولاد امام حسن عليه السلام و باز ايشان هم اختلاف كردند بعد از زيد بعضي وقوف نمودند و قايل شدند برجعت او و بعضي قايل شدند كه در هر زمان هر كس موصوف باين وصف است امام است و اما اماميه قايل شدند بامامت حضرت باقر بنص حضرت سجاد عليه السلام و بعد از آن بزرگوار قايل بامامت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شدند باز بوصيت پس بعد از آن بزرگوار اختلاف كردند در اولاد او كه نص بر كدام‌يك شده و آن بزرگوار پنج پسر داشتند
صفحه ٢٠

 حضرت موسي عليه السلام و محمد و اسمعيل و عبدالله و علي بعضي قايل شدند بامامت محمد و آنها عماديه هستند بعضي قايل شدند بامامت اسماعيل و گفتند او در حيات آنحضرت فوت نشد و ايشان مباركيه هستند و ايشان دو فرقه شدند جمعي توقف كردند و گفتند خود اسماعيل رجعت ميكند و بعضي قايل شدند كه امامت در اولاد او است واحدا بعد واحد بنص خاص تا امروز و ايشان معروفند و بعضي از اماميه قايل شدند بامامت عبدالله افطح و گفتند خود او بعد از موت رجعت ميكند چرا كه اولاد نداشت كه اولادش را امام گيرند و بعضي قايل شدند كه حضرت امام موسي كاظم امام است بنص حضرت صادق عليهما السلام چرا كه فرموده است سابعكم قايمكم الا و هو سمي صاحب التورية و بعد از آن بزرگوار باز اختلاف نمودند فرقه توقف بر او نمودند و گفتند او نمرده و راجع ميشود و بعضي در موت او توقف كردند و ايشان را ممطوره ميگويند و بعضي قطع نموده در موت او و گفته‌اند كه امامت بعد از او منتقل ميشود بعلي بن موسي الرضا عليهما السلام و ايشان را قطعيه ميگويند باز آنها مختلف شدند در هر امامي پس از امامي تا حضرت امام حسن عسكري عليه السلام و بعد از آن سرور فرق عديده شدند بعضي قايل شدند كه جعفر كذاب امام است و بعضي قايل شدند بامامت امام زمان عجل الله فرجه و مختصر سخن آنكه كه آن جماعت كه قايل شده‌اند بامامت
صفحه ٢١

 حضرت امام حسن عسكري يازده فرقه شدند ولي هر يك اسم خاص ندارند اما عقايد ايشان مضبوطه است در كتب و آن جماعت كه قايل شدند بامامت ائمه اثني‌عشر بعد از غيبت اختلاف كردند اختلاف فاحش در اصول و فروع پس بعضي تابع نواب آنحضرت شدند و اختلاف در ايشان واحدا بعد واحد كردند پس اول نواب آنحضرت عثمان بن سعيد بود رحمه الله و در آن زمان بيرون آمد ابومحمد معروف بشريعي و ادعاء نيابت امام را كرد و او اول كسي بود كه بعد از غيبت از دين خارج شد و بعضي فريفته او شدند و توقيع رفيع بلعن او از آنحضرت صادر شد پس شيعه او را لعن كردند بعد از آنكه عثمان رحلت فرمود نص بر محمد بن عثمان شد محمد بن نصير نميري ادعاي بابيت كرد و جمعي را اغوا نمود پس خداوند او را مفتضح فرمود و باطنش را ظاهر فرمود و ابوجعفر محمد بن عثمان او را لعن نمود و از او تبري نمود و او بعد از شريعي مدعي شد و بعضي از ايشان احمد بن هلال كرخي بود كه وكالت ابي‌جعفر محمد بن عثمان را انكار نمود پس شيعه او را لعنت كردند و از او تبري نمودند و توقيع رفيع از جانب امام عليه السلام بيرون آمد بواسطه ابي‌القاسم حسين بن روح بلعن او و امر فرمود بدشمني او و بعضي از ايشان محمد بن علي بن بلال بود كه باز منكر وكالت محمد بن عثمان شد و اموال را منع نمود از آن بزرگوار و بعضي از ايشان حسين بن منصور حلاج بود
صفحه ٢٢

 ادعا نمود بابيت را بدون واسطه از حضرت صاحب الامر و رفت بقم و نوشت به بعضي اهالي آنجا كه رسول امام است و شيعه او را لعنت كردند و باز توقيع رفيع صادر شد از آن بزرگوار روحي فداه بلعن او و بعضي از ايشان ابن ابي‌الغراقر محمد بن علي شلمغاني بود ادعاي بابيت كرد و وكالت حسين بن روح را انكار نمود و هر يك از اين جماعت تابعين داشتند و بدعتها در دين خداوند گذاردند و هنوز از بدعتهاي ايشان در عالم منتشر است و جمعي از صوفيه هنوز تابع حلاج ميباشند و مذهب بايزيد بسطامي را متابعت ميكنند و باز در نوع شيعه بعد از آنكه نايب خاص منصوص عليه ديگر قائم نشد و امر فرمودند برجوع بعلماء شيعه اختلاف فاحشي در اصول و فروع افتاد بحدي كه نميتوان احصاء نمود هر طايفه بطرفي رفتند و اگر بخواهيم بحسب اختلافات ايشان در مسايل آنها را اهل مذاهب مختلفه بشمريم بسا هزار فرقه شمرده شوند زيرا كه اين فرق را كه از هم جدا كرده‌اند و هر يكي را طايفه شمرده‌اند اختلافشان در چند مسئله بيشتر نيست بنا بر اين هر جمعي از ايشان را كه متفق بر يك قول نوعا شدند ميتوان فرقه خاص شمرد ولي مثمر ثمري نيست خاصة كه نوع مذاهب راجع بهمان هفتاد و سه فرقه است نهايت بعضي از شيعه در مسايل متعلقه به اصول دين يا فروع دين از امور اعتقاديه تابع سني شده‌اند يا پيروي
صفحه ٢٣

 فلاسفه و يونانيين و مجوس نموده‌اند باري نوعا شيعه بعد از نواب متفرق شدند بعضي اصولي شدند بعضي اخباري بعضي فلسفي بعضي وحدة موجودي بعضي وحدة وجودي و اين جماعت فرق عديده شدند و بعضي صوفي و آنها هم چند طايفه شدند و عدد طوايف و مذاهب ايشان در كتب ايشان ضبط است و بعضي هم قشر صرف در اصول دين و كلام را گرفته‌اند و بكلي از حكمت و حكماء اعراض كرده‌اند و بعضي اهل حكمت شده‌اند و در علم فضايل اهل بيت نيز اختلاف كردند بعضي غالي شدند و بعضي قالي و بعضي در وسط ايستادند خلاصه اينهمه اختلاف در فرقه اماميه هست پس مقصود مصنف از اماميه كه گفته چه اثني‌عشريه باشد چه مطلق اماميه كه عرض شد همه ايشان در اغلب اين مسائل كه ذكر كرده است اختلاف دارند و بسا در موقع اختلاف هر يك اشاره بكنيم حتي آنكه اگر در لفظ در مسأله اتفاق كرده‌اند در معني مختلفند مثلا همه ميگويند خدا احد است و در اين لفظ كسي اختلاف نكرده و لكن يكي ميگويد احد است و مراد او اين است كه كل خلق است يكي ميگويد احد است و مراد او اين است كه او غير خلق است ولي حلول در خلق كرده است يكي ميگويد احد است ولي علم بجميع خلق بتفصيل در ذات دارد يكي ميگويد جسم است يكي ميگويد شخص است يكي ميگويد قسيم خلق است در وجود و وجود اعم از ذات او و خلق است و عاقل ميفهمد كه همه اين مطالب باطل است و ذات منزه از همه اين وصفهاست و معني احديت او غير همه اينهاست او احد است بمعني امتناع همه ماسوي
صفحه ٢٤

 از او و باين از خلق است به بينونة صفت حال اين مرد مغرض كه يك مذهب خاص معين كرده و ميگويد اين مذهب اماميه است و يك مذهب نسبت بشيخيه ميدهد بايد شخص باانصاف از او سؤال كند كه اين كدام فرقه اماميه هستند كه قايل باين قولند آنوقت عقب حرف بلند شود و اول صدق و كذب راوي را بفهمد بعد از آن حقيت و بطلان سخن را بفهمد و كذلك آنچه بشيخيه نسبت داده است ملاحظه نمايد كه راست گفته يا دروغ اگر دروغ است كه محل نظر نيست اگر راست است بايد نظر نمود و تفحص كرد كه مراد شيخيه چي است بسا كلامي باشد كه بظاهر موحش باشد ولي معني آن حق باشد نميتوان بمحض استماع سخن متشابهي كه محتمل معاني است كسي را تكفير نمود ملتفت باش كه چه عرض ميكنم و از حد انصاف خارج مشو .
فصل بدانكه اهل هر علمي در علم خود همين الفاظ و لغات متداوله بر السن را استعمال ميكنند ولي آن الفاظ را در معني خاص باصطلاح مخصوصي كه معروف نزد خودشان است استعمال ميكنند و خورده خورده متبادر بذهن ايشان همان معني ميشود و بسا بجائي ميرسد كه اين معني نزد ايشان حقيقت ميشود بحدي كه اگر در معني اصلي خواسته باشند وقتي از اوقات استعمال كنند بايد قرينه بياورند مثل اينكه عقاب مثلا در لغت اسم مرغي است و فلاسفه اسم نشادر را عقاب گذارده‌اند و اين معني نزد ايشان طوري شايع شده كه بمحضي كه اسم عقاب مذكور ميشود همان نشادر را تصور ميكنند و متبادر
صفحه ٢٥

 بذهن ايشان همان است و اگر احيانا وقتي آنرا بمعني اصلي خواستند استعمال كنند بايد قرينه بياورند و همچنين است امر در جميع علوم هر يك در علم خود اصطلاحي دارند در همين الفاظ و لغات مستعمله و بسا اهل علمي لفظي را بيك معني استعمال ميكنند كه نزد خود ايشان صحيح است و متين و اگر اين لفظ را در مقام ديگر باين معني استعمال كنند بسا كفر ميشود مثل اينكه نحوي مثلا اصطلاح دارد در تركيب الفاظ فاعل ميگويد و مفعول و ميگويد در عبد زيد ربه مثلا زيد فاعل و رب مفعول و عابد را ميگويد اسم فاعل است و معبود را ميگويد اسم مفعول و اين در علم او و مسلك او حق است و صدق و مخالف مذهبي هم نيست زيرا كه كلام نحوي در صرف كلمات است از حيث اعراب و تركيب ولي در نزد حكمي بملاحظه صرف ظاهر از حيث علم حكمة او اين سخن كفر است زيرا كه در نزد او ملاحظه معاني ميشود و فاعل آن كسي است كه علت وجود شئ است و مفعول معلول است و خداوند معلول نميشود بلكه او خالق است پس در نزد او معبود اسم فاعل است نه مفعول و عابد اسم مفعول است زيرا كه عابد مخلوق است نه خالق و كذلك حكيم ميگويد رب در زيد عبد ربه فاعل است و او خالق زيد و عبادت زيد است پس ميان اين دو اصطلاح بون بعيد است ولي مع‌ذلك شخص حكيم تكفير نحوي را نميكند و نحوي هم تغليط حكيم را نميكند و هر دو تصديق يكديگر را مينمايند همچنين است امر در جميع مسايل
صفحه ٢٦

 پس شأن شخص منصف اين است كه اول اصطلاح اهل هر علمي را تعليم بگيرد آنگاه ملاحظه نمايد كه آيا آن لفظ كه استعمال ميكنند در آن معني و مقام كه خود ايشان ميگويند حق است يا باطل اگر در آن مقام حق است بايد تصديق كرد و الا بايد تكذيب نمود ولي بناي اين خلق بي‌انصاف بر اين شده كه لفظي را كه از عالم ميشنوند عرضه ميكنند بر معاني متداوله نزد خودشان يا بر معاني لغوي و مي‌بينند بآن معاني صدق نمي‌آيد بناي تكفير ميگذارند و اين از غايت بي‌انصافي و بي‌اعتدالي است و چنين است معامله بعضي از اهل اين زمان با شيخ مرحوم اعلي الله مقامه و سيد مرحوم و آقاي مرحوم نور الله مرقدهم ابدا از علم ايشان بهره ندارند و اصطلاح ايشان را نميدانند با اينكه خود ايشان مكرر نوشته و فرموده‌اند كه ما اصطلاحي خاص داريم و بسا تكلم ميكنيم بهمين الفاظ متداوله و معني ديگر اراده ميكنيم شما الفاظ ما را بمعاني متبادره باذهان خودتان يا اهل علوم ديگر حمل نكنيد با وجود اين دست برنميدارند و از آن حسد و بخلي كه در نفوس ايشان است الفاظ را بمعني ديگر استعمال ميكنند مثل اينكه اين شخص كرده و قلوب جمعي كثير و جمي غفير از مسلمين را متزلزل ساخته غافل از اينكه عقاب اين عمل چه‌قدر بزرگ است ولي من در مقام نصيحت خدمت اهل علم زمان عرض ميكنم كه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در زماني بودند كه علماء متبحرين و فقهاء كاملين
صفحه ٢٧

 و فضلاء باذلين و عباد و ناسكين در همه عراقين بيشتر از اين زمان بودند و علم هم در عالم بيشتر بود و همه آنها هم متدين‌تر از اكثر علماء و فقهاء اين عصر بودند و همين بس است در فضل آنها كه اهل اين زمان همه خوشه‌چين خرمن آنها هستند و مقلد آنها شده‌اند و بكلي تصنيف و تأليف از ميان برداشته شده بلكه مطلقا درايت منسوخ شده از هر كسي مسأله در هر علمي سؤال كني جواب ميگويد فلان فقيه چه گفته و فلان حكيم چه گفته حتي علمائي كه جماعت بسياري مقلد ايشان هستند كتاب فتوي ندارند بلكه بسا بعضي از ايشان از كتب علماي آن عصر اختيار كرده‌اند كتابي را و اصحاب خود را امر كرده‌اند از روي آن عمل كنند نهايت ده بيست مسأله احتياطي در بعضي موارد بحواشي ملحق كرده‌اند يا تغيير داده‌اند اين نيست مگر از اين جهت كه اعتماد و اتكال اهل اين زمان بآنهاست و اغلب آنها شيخ مرحوم را ديدند و كتابهاي ايشان و درسهاي ايشان را ملاحظه كردند و همه تعظيم و تبجيل نمودند و فرمايشات ايشان را قبول نمودند و اغلب علماي بزرگ اجازه بايشان دادند كه صورت بعضي از آنها موجود است و بعضي از ايشان اجازه گرفتند و همه بيك زبان تمجيد و تصديق و تعديل و توثيق ايشان را كردند و اقوال ايشان همين اقوال بود كه در كتب ايشان بود چه شد كه آنها تصديق كردند و جهال اين زمان تكذيب ميكنند و چه شده كه تصديق آنها در همه امر دين مطاع است در باب يكنفر
صفحه ٢٨

 مرد عالم مؤمن متبع نيست و اگر بگوئي آنها واقف بر اين اقوال نشدند عرض ميكنم اين سخني غير معقول است كه كسي معاصر كسي باشد و دايم مجالس و مؤانس باشند و همه روز مباحثه علميه يكديگر را بشنوند و يك مسأله خلاف مذهب و دين از او نشنوند و تو امروز اين قدر خطا از او ببيني و از اين گذشتيم عرض ميكنم آن علماء بزرگ كه اجازه بايشان دادند از اعتقادات ايشان اطلاع داشتند يا نه اگر ميگوئي بي‌اطلاع اجازه داده‌اند كه بدا بحال تو كه مشايخ اسلام و مسلمين را متهم ميسازي و اگر بگوئي اطلاع داشتند عرض ميكنم پس معلوم است كه مذهب ايشان عيبي نداشته و همه صحيح و درست بوده و بجهت عبرت تو عرض ميكنم كه در زمان شيخ مرحوم اعلي الله مقامه بعضي طلاب رفتند خدمت مرحوم آقا سيد علي نور الله مضجعه و يكي از كتابهاي شيخ مرحوم را بايشان نمايانيدند كه شما ملاحظه نمائيد كه اين مسأله بر خلاف مشهور است يا مضمون ديگر گفتند ايشان فرمودند من از اصطلاح ايشان عاري هستم ولي ميدانم اين شخص مرد متدين عالمي است باز اصرار كردند كه شما قدري مراجعه فرمائيد چند روز كتاب را بردند منزل خود و برگردانيدند در مجلس درس و قسمهاي غلاظ شداد خوردند كه من بكلي اصطلاح ايشان را نميدانم و همچنين وقتي ديگر كسي خدمت ايشان عرض كرد كه شيخ مدعي اين هستند كه من خدمت امام رسيده‌ام و حال اينكه دروغ هم گفته بود و ابدا شيخ چنين
صفحه ٢٩

 ادعائي نكرده‌اند بلكه نوشته‌اند گاهي در خواب خدمت ائمه عليهم السلام رسيده‌ام و سؤالاتي كرده جواب شنيده‌ام ولي جناب سيد از آن غايت علم و احتياط و تدين كه داشتند فرموده بودند كه ما در يك كتابي حديثي ظني الدلاله و ظني الصدور ديده‌ايم كه امام عليه السلام در زمان غيبت ديده نميشود و تصديق كرده‌ايم ولي اگر اين مرد با اين علم و عدالت و عقل كه دارد در حضور من مدعي اين امر شود تصديق او را ميكنم چرا كه اين مرد را ميبينم كه مردي عادل و امين است چگونه ميتوانم او را محض حديثي كه نميدانم آيا از امام هست يا نيست و آيا درست روايت شده يا تصحيف شده و آيا مراد از او چيست تكذيب نمايم ملاحظه نما كه مردمان عالم متدين چگونه رفتار ميكرده‌اند تو هم تأسي بايشان بنما و من قدري از صورتهاي اجازات و تصديق‌هاي ايشان را در فصلي خاص براي تو نقل ميكنم تا بداني كه جماعتي كه امروز منكر ايشان ميشوند واقعا منكر همه علما شده‌اند .
فصل شك نيست كه ضرورت اسلام حجة است در ميان ما و بناي دين ما بر اين است اگر ضرورت حجة نباشد منحصر ميشود امر بنظريات و بامور نظريه اطمينان و يقين حاصل نميشود ابدا ولي بضروريات اطمينان حاصل ميشود و شخص بر دين خود بيقين ميشود و از اين گذشته معني ضرورت بداهة است زيرا كه معني ضروري اين است كه شخص در فهم آن محتاج بدقت نباشد
صفحه ٣٠

 و هر چه باين ظهور رسيد كه از دين پيغمبر صلي الله عليه و آله و شرع او است البته مجال تأمل در آن نيست ولي سخن در اهل ضرورت است كه اين جماعت كيانند و ضرورت چه اشخاص را بايد اعتبار نمود آيا مراد از ضروري آن امري است كه در نزد كافه مسلمين از صغير و كبير و سياه و سفيد و بدوي و حضري و عالم و جاهل و حر و عبد و زن و مرد معلوم باشد يا آنكه بداهت جماعت خاصي مناط است اگر بگوئي مراد اجماع كل است عرض ميكنم در جميع مسائل دينيه اصليه و فرعيه چنين مسأله يافت نميشود كه جميع فرد فرد مسلمين آن را بطور بداهة بدانند حتي آنكه جماعاتي هستند كه مسلم خوانده ميشوند و اسماء ائمه خود را نميدانند بلكه بسا اسم پيغمبر خود را نميدانند از قرآن امروز چيزي ظاهرتر نيست چه بسيار اشخاص كه نميفهمند قرآني بر پيغمبر ايشان نازل شده در مسائل اصول دين اكثر ايشان حيران و سرگردانند پس بنا بر اين مسأله در اسلام ضروري نيست يا آنكه اكثر اينها مسلم نيستند و نميتوان ايشان را از اسلام خارج كرد و نميتوان گفت مسأله ضروري يافت نميشود پس از اين جهت جمعي مدققين قدري ميدان را تنگ‌تر كردند و گفتند اجماع اهل حل و عقد مناط است و مراد ايشان عقلا هستند و من عرض ميكنم بهتر اين است كه قدري ميدان را از اين اندازه هم تنگ‌تر كنيم بجهت اينكه جماعتي هستند كه عاقل و مدبر هم هستند و جزو مسلمين هم محسوب ميشوند ولي از فهم مسائل عاجزند و ابدا در صدد نيستند حتي اينكه اگر از ايشان
صفحه ٣١

 سؤال كني كه خداوند عادل است يا جابر شعور اين را نميكنند بسا يك لفظي هم ياد گرفته ميگويند ولي ابدا نميفهمند و همچنين در مسائل فقهيه بسا غالب مردم مسائل ضروريه خود را نميدانند پس نميتوان اجماع مطلق عقلا را مناط دين گرفت ولي آنچه از نوع مذهب معلوم ميشود و عمل عامه فقهاء بل كافه علماء بر اين است اين است كه در اين امور نظر باهل فن ميكنند پس آنجماعت كه اهل دين شده‌اند و در صدد تدين بر آمده‌اند فهم آنها و اختلاف و اجتماع آنها را مناط ميگيرند و اين مسأله بسي واضح است و اگر كسي اين را انكار كند پا بعقل خود زده زيرا كه هر عاقلي كه نگاه كند اين را ميفهمد اگر نمي‌فهمي تجربه كن و بفهم پس بنا بر اين ضروري اسلام مثلا آن ميشود كه هر كس كه وارد حوزه مسلمين شود و در صدد فهم مسايل دينيه باشد آنرا ميفهمد بدون احتياج بدقت نظر و نظري آن چيزي است كه بايد تدبر كند تا بفهمد و كذلك ضروري مذهب آن چيزي است كه هر كس شيعه شود و در صدد تعلم مسائل دينيه باشد بدون كلفة آنها را بفهمد و نظري خلاف آن است مثل اينكه مذهب شيعه مثلا اين است كه مسح بر چكمه جايز نيست و حج متعه سنت پيغمبر است و نكاح تمتع حلال است و هكذا اينها مسائلي است كه هر كس در صدد دانستن دين شيعه باشد ميفهمد كه آنها باين مسايل و نحو آنها در فروع ممتاز از سني هستند مثل اينكه بالضروره ميفهمد كه حضرت امير عليه السلام را
صفحه ٣٢

 خليفه بلافصل پيغمبر صلي الله عليه و آله ميدانند حال كه تا اينجا را فهميدي اگر انصاف دهي عرض ميكنم پس خوب است قدري تأمل نمائي و ملتفت باشي كه مسائل ضروريه در فروع و اصول بسيار است ولي همه مردم بهمه آنها در هر حال محتاج نميشوند و بسا مسأله كه شخصي در تمام عمر خود محتاج نشود پس لازم نكرده هر كس داخل مذهب يا دين شود جميع مسائل ضروريه دينيه را بفهمد اگر كسي چنين حكمي كند مسلم بدعت در دين گذارده يا بايد منكر مطلق ضرورت شود و بگويد ضرورتي نيست مثل اينكه شخص يهودي مثلا اگر داخل اسلام شود و شهادتين گويد باجماع جميع مسلمانان اين مسلم است اگر چه هنوز هيچ از مسائل دين نميداند و اگر كسي بگويد اين مسلم نيست بجهت اينكه عالم و متدين بضروريات نشده همه كس او را تكذيب ميكنند و بعد از چندي كه بعض مسائل نماز را دانست باز مسلم است اگر چه باقي را نداند همچنين ميان آن جماعت هم كه مسلم‌زاده‌اند امر بهمين منوال است بسا مسلمي كه بعضي را ميداند و بعضي را چون در صدد برنيامده نمي‌داند ولي آنچه هم كه نميداند بعضي آنها در حد خود ضروري است مثلا كافه مسلمين چون هر روز نماز بايد بكنند و هر سال روزه ميگيرند بعضي مسائل ضروريه نماز و روزه را ميدانند ولي مسائل زكوة را اغلب نميدانند مگر آحاد مسلمانان كه در صدد اداء زكوة باشند پس بنا بر اين اگر كسي بگويد مثلا حد نصاب گوسفند چهل رأس است نميتوان
صفحه ٣٣

 قول او را عرضه بر فهم عامه مسلمانان كرد و تصديق و تكذيب ايشان را مناط اعتبار گرفت يا در حج مثلا كسي بگويد كه وقوف در جمع بايد اول روز باشد نميتوان عامه مسلمانان را حكم قرار داد و ضرورت ايشان را مناط گرفت زيرا كه بكلي عاري از مسأله هستند اگر چه اهل ضرورت هم باشند ملتفت باش كه چه عرض ميكنم و انصاف هم بده پس معني ضروري بودن اين مسائل اين است كه اگر كسي بخواهد مسائل حج را بفهمد در بعضي مسائل حج محتاج بتدبر زيادي نيست تا ملاحظه كرده كتاب و سنت و كتب فقها را بلكه عمل حاج را اينها را ميفهمد و بعضي را بايد تأمل كند از اين جهت است كه گفته ميشود در ضروريات انسان محتاج بتقليد نيست چرا كه بسكه ظاهر است خودش ميفهمد ولي در نظريات آنها كه اهل نظر نيستند بايد تقليد فقيه را نمايند و كذلك بر اين قياس كن اغلب مسائل را پس بنا بر اين نه هر ضرورتي را همه كس ميفهمند و شايد از همين باب است كه اعتناي فقهاء غالبا باجماع محقق شده چرا كه ضرورت بآن معني كه خودشان قايل شدند در اغلب مسايل دست نميآيد و چون اين مسأله را دانستي عرض ميكنم اگر اجماع عامه ناس در مسايل فرعيه كه باين آساني است مناط نيست ابدا بجهت اينكه حاصل نميشود بلكه ضرورت خاصه نيز در كل مسائل قائم نيست بلكه هر كسي در نوع مسائلي علم دارد و ضرورت او در همان مقام مناط است لاغير عرض ميكنم پس چگونه خواهد بود امر در امور حكميه دقيقه كه
صفحه ٣٤

 افهام اغلب خلق در آنها حيران است چه‌طور ميتوان آنها را بر فهم اين خلق عرضه كرد و حال اينكه اغلب ايشان هر را از بر تميز نميدهند حاشا كه پيغمبر صلي الله عليه و آله چنين امري فرموده باشد يا آنكه فهم جهال را بر علماء حجة قرار داده باشد اگر كسي منكر اين سخن باشد واقعا منكر ضرورت شده بلي بعضي مسائل هست كه الفاظ آنها در ميان مردم بسا ضروري شده باشد ولي در معاني آنها اغلب سرگردان و حيرانند و از اين جهت اختلاف فاحش در ميان خلق افتاده است پس عالم نميتواند در فهم آن مسائل مقلد جهال شود اگر چه در لفظ مقر باشد بآنچه آنها مقرند مثلا مذهب حق اين است كه جبر نيست و تفويض نيست بلكه امري است بين امرين اين كلام مجملا اجماعي فرقه محقه است ولي در معني آن افهام علماء درمانده است از اين جهت است مي‌بيني در ميان شيعه چه اختلاف عظيم در اين مسأله افتاده حال نميتوان گفت كه در فهم اين مسأله افهام بقال و خباز و بزازان مناط است بايد رجوع بآنها كرد و تحقيق مسأله را ننمود اگر كسي چنين چيزي بگويد همه عقلاء او را تسفيه ميكنند اگر چه بعضي قانع شده‌اند بآنچه روايت كرده‌اند كه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده عليكم بدين العجايز و اين حديثي است ضعيف و علاوه بر ضعف معني آنهم معلوم نيست نميدانيم در مورد خاص فرموده‌اند يا عام است و آنچه ظاهر است و باسناد معتبره و اخبار صحيحه بما رسيده اين است كه انسان
صفحه ٣٥

 بايد طلب علم كند و فهم را ترقي دهد و ايمان را كامل كند و در صورتيكه يك حديث متشابه كه اصل سند آن صحيح نيست معارض شد با كتاب مستجمع علي تأويله و سنة قائمه و اخبار صحيحه البته آنها ترجيح داده ميشود اگر از همه كس دين عجايز را قبول ميكردند حضرت امير نميفرمود دوست ميدارم تازيانه بر سر اصحابم بزنم تا تفقه در دين نمايند خلاصه آنچه از فحواي كلام معلوم ميشود اين است كه مراد پيغمبر صلي الله عليه و آله اگر فرمايش ايشان باشد اين است كه همان اعتقادات ظاهره كه معروف ميان عجايز شده از بسياري وضوح عقيده خود قرار دهيد مثل اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا صلي الله عليه و آله رسول الله و ان عليا ولي الله و معاد و عدل و غير ذلك يا مراد آن حضرت اين است كه شريعة مطهره طوري سهل و آسان است كه همان دين و عمل كه از عجايز خواسته‌اند با ضعفشان از اقويا همان را خواسته‌اند نه اينكه مراد آنحضرت اين بوده كه در فهم دقايق تابع آنها شويد يا بيش از علم آنها طلب نكنيد و بلاشك اگر انصاف پيشه خود كني ميفهمي كه نفس اين مسأله از ضروريات است كه انسان بايد طلب علم كند و فهم جاهل بر عالم حجت نيست و بايد شخص طلب معرفت كند و نفس خود را ترقي دهد اينها همه از بديهيات است كه شبهه در آنها نيست خلاصه حاصل عرض اين است كه اين مسائل دقيقه هم اهل علمي دارد و ضرورت آنها مناط است
صفحه ٣٦

 در آنها نه فهم كسانيكه اهل فن نيستند پس نميتوان در دقايق مسائل توحيد ملاحظه كرد كه عوام چه ميگويند ضرورت آنها در همين كلمه لا اله الا الله مناط است و مطاع ولي افهام آنها در معاني آن كلمه مباركه ابدا مناط نيست اگر خواسته باشي فهم آنها را حجت بگيري و معرض قرار دهي بايد جميع محققين عالم را تكفير نمائي چرا كه هر كس هر چه در اين باب گفته مخالف فهم عوام است پس بنا بر اين كلمه توحيد ضروري است ولي معني آن از براي عوام نظري است اما ميان حكماء بعضي مسائل آن ضروري ميشود بعضي نظري بلي اگر كسي در اين باب تحقيقي كرد كه از آن شرك لازم آمد و با ظاهر لا اله الا الله درست نيامد ميگوئيم خلاف ضرورت عامه مسلمين كرده است بفهم اين نكته را تا منتفع شوي خلاصه پس ضرورت اسلام و مذهب بي‌شك حجة است و لكن اهل ضرورت را بايد شناخت و تميز اين امر را داد كه آيا آنچه نزد جماعتي ضروري شده است ضرورت دين است يا آنچه خودشان عادت كرده‌اند و اين مسأله از براي كافه ناس مشتبه است بلي اگر مسئله باشد كه كافه مسلمين يا مؤمنين از عالم و جاهل و بزرگ و كوچك و زن و مرد بر آن اتفاق كرده باشند و هيچ كس اختلاف در آن نكرده باشد بي‌شك اين اجماع حجة است و هر كس بقدر شبري از آن تخلف ورزد كافر است ولي چنين اجماعي جز در بعضي مسائل كليه در اسلام اتفاق نيفتاده است و محال است در دقايق مسائل چنين
صفحه ٣٧

 اجماعي فرض شود از اين جهت است كه بعضي از علماء گفته‌اند كه در مسأله معاد همان محض ثبوت معادي نوعا ضروري اسلام شده است و اقرار بمطلق آنرا بايد مناط كفر و ايمان گرفت ولي كيفيت آن كه آيا روحاني است يا جسماني و با بدن اصلي است يا بدن عرضي ابدا مناط كفر و ايمان نيست و هر يكي از علماء شيعه در اين باب تحقيقي نموده و سابقين چون منصف بوده‌اند چنين سخني در مقام انصاف درباره خودشان گفته‌اند و تا حال هم سلوكشان با خودشان بمقتضاي همين است ولي نسبت بشيخ مرحوم اعلي الله مقامه با اينكه تصريح فرموده‌اند كه معاد جسماني است نهايت جسم اصلي انسان ميآيد نه گرد و غباري كه لايق دنياي دون است و اخبار و آثار اهل بيت سلام الله عليهم هم همه گواه اين مسأله است بي‌انصافي را پيشه خود كردند و عقول ضعفاي مسلمين را حكم قرار دادند و عالم را پر كردند از اين سخن كه آن عالم نبيل منكر ضرورت شده است با اينكه علماي بزرگ كه همه سند خلق بودند و مرجع خاص و عام تصديق ايشان را در اين مطلب داشته‌اند و عجب اين است كه آن جماعتي كه مذهب ايشان در معاد مذهب ملا صدراي مرحوم است كه قائل شده باين كه صرف صورت بي ماده عود ميكند و معني اين سخن اين است كه معاد مثالي است شريك ايشان شده و خود را محق ميخوانند و ما را بر باطل ميدانند و مردم هم بيچارگان باور كرده بر انكار مي‌افزايند خلاصه اين مقام محل ذكر اين مسائل نيست بهمين قدر اكتفا ميكنيم
صفحه ٣٨

 پس حاصل عرض اين شد كه هر گاه مسأله بحد ضرورت رسيد بمعني اتفاق جميع مسلمين يا شيعه بي‌شك آن مسأله حجة است و مخالفت آن حرام ولي اگر مراد از ضرورت صرف بداهت باشد چنانكه معني اصطلاحي ضرورت است كه دخل باجماع ندارد بسا مسأله ضروري اسلام بشود و قايل باو بسيار كم هم باشند چنانكه در اخبار بسيار وارد شده كه اهل حق بسيار كمند و خداوند هميشه اكثر را مذمت فرموده است و فرموده مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون و فرموده اكثرهم لايعقلون و امام ميفرمايد المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر پس نميتوان ملاحظه بسياري را نمود شاهد اين مسأله را ميخواهي ملاحظه نما در امر خلافت كه ولايت و خلافت حضرت امير عليه السلام امري ضروري بود و پيغمبر صلي الله عليه و آله اين را ظاهر فرمود زيرا كه خداوند بر او نازل فرمود يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم‌تفعل فمابلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ان الله لايهدي القوم الكافرين و در اصل نزول آيه چنين بود بلغ ما انزل اليك من ربك في علي معذلك همه بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله مرتد شدند مگر چند نفري و بلاشك ضرورت با مؤمنين بود اگر چه بظاهر شهرت در طرف مقابل بود بلكه خود ايشان مدعي اجماع بودند پس ميشود اهل باطل بسيار شوند و همه مخالف ضرورت شوند چنانكه الآن ميبيني كه اغلب مسلمين هنوز
صفحه ٣٩

 سني هستند و در نزد ايشان اجماعي است كه ابوبكر خليفه پيغمبر صلي الله عليه و آله بوده و شيعه شرذمه قليله هستند بالنسبه بآنها پس نميتوان اجماع سنيان را مناط گرفت پس بنا بر اين مدرك فهم ضرورت نبايد اجماع جمعي خاص باشد مگر اينكه اهل حق اجماع بر امري كنند آنگاه اجماع ايشان مناط اعتبار ميشود چنانكه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمودند جماعة امتي اهل الحق و ان قلوا و در محاسن برقي كه يكي از اصول معتبره است روايت كرده است از آن بزرگوار كه شخصي عرض كرد ما جماعة امتك قال من كان علي الحق و ان كانوا عشرة يعني چه چيز است جماعت امت تو يا رسول الله فرمود هر كس بر حق باشد جماعت امت است و اگر چه ده نفر باشند پس بنا بر اين آن حديث معروف هم كه روايت شده كه فرموده‌اند لاتجتمع امتي علي ضلالة محمول بر اهل حق است لامحاله و شرح اين مطلب را ميكند حديثي كه مرحوم مجلسي از حضرت امير عليه السلام روايت نموده است كه فرمود الجماعة اهل الحق و ان كانوا قليلا و الفرقة اهل الباطل و ان كانوا كثيرا پس آنچه وارد شده در اخبار كه با جماعت باشيد مراد اهل حق است البته پس اگر در ميان مسلمين اختلاف افتاد البته بايد جانب حق را ملاحظه نمود و اگر همه قايل بيك قول شدند همان يك قول را بايد گرفت زيرا كه حق از امت مرتفع نميشود پس نميشود كه همه راه باطل را گيرند و ادله اين مطلب در اخبار صحيحه موجوده است ولي محض طلب اختصار ذكر نكرديم و در صورت اختلاف لازم نكرده
صفحه ٤٠

 كه قول مشهور حق باشد بلكه اغلب اهل حق كمند چنانكه عرض شد و چند حديثي در اين باب نيز روايت ميكنيم كه آسوده خاطر شوي در فصل‌الخطاب از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه فرمود ايها الناس انا انف الهدي و عيناه ايها الناس لاتستوحشوا في طريق الهدي لقلة من يسلكه ان الناس اجتمعوا علي مائدة قليل شبعها كثير جوعها و الله المستعان يعني اي مردمان منم سيد هدايت يا اول هدايت بهر دو معني صحيح است و دو چشم او اي مردمان وحشت نكنيد در راه هدي بجهت كمي كسانيكه در آن راه ميروند بدرستي كه مردم جمع شده‌اند بر مائده ناقابلي كه سيري آن كم است و گرسنگي آن بسيار است و از حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام روايت شده در حديث هشام كه مدح قلت و ذم كثرت را ميفرمايد فرموده است ثم ذم الله الكثرة فقال و ان تطع اكثر من في الارض يضلوك عن سبيل الله و قال و لئن سئلتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لايعقلون و قال و لئن سئلتهم من نزل من السماء ماءا فاحيي به الارض بعد موتها ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لايعقلون يا هشام ثم مدح القلة فقال و قليل من عبادي الشكور و قال و قليل ما هم و قال و قال رجل مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلا ان يقول ربي الله و قال و من آمن و ماآمن معه الا قليل و قال و لكن اكثرهم لايعلمون و قال و اكثرهم لايعقلون و قال و اكثرهم لايشعرون تا آخر حديث شريف ، پس بعد از اين اخبار
صفحه ٤١

 صحيحه و غير اينها كه باين مضمون است و همه مطابق كتاب خداوند است كي ميتوان مطمئن به شهرتها و اجماعهاي منقوله شد چه بسيار مردم كه از طريق حق خارج و از جاده هدي منحرف ميشوند اگر چه بحسب ظاهر اسم اسلامي بر سر ايشان گذارده شود و اگر بگوئي بنا بر اين پس مسايل ضروريه كه همه اهل ايمان آنها را بدانند بسيار كم ميشود و همه امور نظري ميشود الا قليل پس بچه قاعده از براي انسان يقين حاصل ميشود و حال اينكه امور نظريه محل اعتماد نيست عرض ميكنم بجهت آنهم خداوند راهي قرار داده است و فصلي خاص بايد بجهت بيان طريق آن عنوان نمائيم .
فصل بدانكه ائمه اطهار سلام الله عليهم حجتهاي خداوند مي‌باشند بر عباد و بلاد و مأمورند من عند الله بابلاغ و در ابلاغ و هدايت و دلالت خلق ابدا تقصير و تقاعد نفرمودند و جميع آنچه شرط بلاغ بوده ابلاغ فرموده‌اند و از جمله آنها دستور حصول يقين است هوش خود را جمع نما تا اينكه مطلب را درست بفهمي و لا حول و لا قوة الا بالله پس عرض ميكنم كه امر از دو شق خارج نيست يا اين است كه رسول يا امامي بر حق قائم و ظاهر و مشهود خلق هست يا نيست اگر هست كه امر بسي آسان است زيرا كه هر چه او فرمود مطاع است ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا پس هر چه از ميان دو لب آن بزرگواران بيرون آمد و شنيديم بلاواسطه يا بواسطه ثقات و امناء عمل ميكنيم چنانكه كساني كه در زمان ايشان بودند عمل ميكردند و در بلاد و نواحي بعيده هم نواب از جانب خود نصب ميفرمودند و نص بر آنها ميفرمودند و امر مي‌نمودند اصحاب
صفحه ٤٢

 خود را كه از آنها بگيريد و عمل نمائيد و حكم آن جماعة هم همين بود كه اخذ از نواب نمايند و يا اين است كه امام بظاهر در ميان نيست و غايب از انظار است در اين حال هم امر از دو شق خارج نيست يا نائبي خاص معين فرموده و رعيت را امر فرموده برجوع كردن به او يا معين نيست ولي نواب عامه مقرر شده و شق ثالث متصور نيست چرا كه محال است كه زمين خالي بماند از حجتي من عند الله و حجة قائم نميشود مگر بوجود عالم اميني و اين مسأله در محل خود ثابت است و بسا بعد از اينهم به قدر حاجة بيان شود پس اگر نايب خاص معين فرموده است يعني امر فرموده كه از فلان بگيريد باسم و رسم اينهم امري سهل است و مثلش مثل همان نواب است كه در بلاد نصب ميفرمودند و مسلم است كه كسيكه امام معصوم او را امين خود بشمرد و امر فرمايد كه رجوع باو كنيد مردي بر حق و راستگو است و قول او مطاع است و بايد متابعت او را كرد اگر چه جميع خلق كافر باو شوند و منكر او باشند و نميتوان گفت در چنين حالي كه ضرورت بر خلاف او قائم شده بلكه گفته ميشود كه عامه از ضرورت خارج شدند زيرا كه ضرورت قائم است بر اينكه امام حجة واجب الاطاعه است و او است از اولوا الامر و او اين مرد را نصب فرموده پس اينهم لازم الاطاعه است بالضروره و مسلم كتاب و سنت هم تصديق او را ميكند پس هر كس خلاف اين را بگويد بالضروره خارج از دين ميشود و بسا بعضي شياطين انس در مثل اين مقام وسوسها ميكنند و القاء شبهات مينمايند و قلوب ضعيفه را متزلزل مينمايند تا منكر اين مطلب شوند
صفحه ٤٣

 مثل اينكه شبهه القاء ميكنند كه اگر اين شخص كه نايب خاص است ضرورتي از ضروريات را منكر شود مثل نماز يا روزه يا منكري را حلال نمايد و مسلمين همه او را انكار نمايند چه بايد كرد پس مردمان ضعيف اين را ميشنوند و بفطرت خود حكم ميكنند كه چنين كسي بر باطل خواهد بود پس تفريع بر اين ميكنند مسائل ديگر را كه ذكر آنها تطويل بلاطائل است ولي عرض ميكنم كه اصلا چنين احتمالي نميرود و عقل سليم چنين چيزي را جايز نميداند اين بعينه مثل همان مسأله است كه سنيان طرح ميكنند كه اگر از امام فسق بروز كند چه بايد كرد و آخر هم لابد شده‌اند و تجويز نموده‌اند فاسق بودن امامشان را ولي كسيكه بر حق واقف شده چنين احتمالي نميدهد و ميداند امام معصوم است و آنكه معصوم نيست امام نيست حال همچنين است در اين مقام كسي را كه امام نايب خود قرار دهد و امر فرمايد خلق را برجوع نمودن باو چنين كسي منكر ضرورتي نميشود ابدا و منكري را حلال نميكند پس هر چه او امر كند عين ضرورت اسلام است و اينكه ما عرض كرديم اگر همه خلق انكار او را بكنند آنها از ضرورت خارج شده‌اند در مقامي است كه كتاب خداوند و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و اين شخص نايب همه از جهتي حكم كنند و خلق بر خلاف ايشان حكم كنند و اينهم فرضي است محض احتمال عقلي عرض ميكنيم چنانكه امام ميفرمايد كه اگر در زمين نماند مگر يك مؤمن خداوند بهمان يكي اكتفا ميفرمايد باري برويم سر مطلب
صفحه ٤٤

 پس اگر نايب خاص امام هم معروف باشد امر سهل است و راه هدايت واضح ديگر محتاج بكلفت نيستم اگر ايشان هم پنهان شدند و نوبت بنواب عامه رسيد كه بايد از راه كتب و اخبار و ادله مسايل را بفهمند حكم آنوقت را هم امام از براي ما معين فرموده است و دستور العمل فرموده‌اند و دستور العمل اين است كه عرض ميشود كه امور خارج از دو قسم نيست يا ضروري است يا نظري اگر ضروري است كه خود آن حجتي قائم است من عند الله و محتاج ببرهاني نيست و اگر ضروري نيست و از نظريات است بايد در آن تأمل كرد و تدبر نمود اگر برهاني ضروري قائم من عند الله بر او هست بايد بآن عمل كرد مثل كتاب خداوند كه معني آن مسلم و اجماعي باشد يا سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله يا دليلي كه مستنبط از كتاب و سنت باشد كه همه عقلاء اين را بپسندند پس حكم اين امر هم حكمي ضروري ميشود چرا كه رجوعش بضروريات است مثل اين مثل قرآن است مثلا ضروري اسلام است كه اين قرآن كه در دست ماست همان قرآن است كه خداوند جل و عز بر پيغمبر صلي الله عليه و آله نازل فرموده است و اين ضرورت حجة است و برهان ديگر لازم نيست اگر چه براهين ديگر هم بر آن قائم باشد ولي همين دليل مجزي است البته و اما مسائل نظريه بسيار است و هيچيك بحد بداهت نرسيده و از همين جهت محل خلاف شده و خداوند در اين قرآن ضروري حكم فرموده كه در هر چه اختلاف كرديد
صفحه ٤٥

 رجوع بخدا و پيغمبر نمائيد پس بالضروره بايد رجوع نمود و حكم هر چيزي را از خدا و رسول گرفت و رجوع بخدا رجوع بكتاب خداست و رجوع برسول رجوع بسنت رسول است و چون كتاب و سنت الفاظ و لغاتند و در آنها محكم و متشابه هست و از براي انسان يقين بمعني مراد از همه حاصل نميشود پس همه معني قرآن و همه معني سنت ضروري نميشود پس لامحاله كتاب مستجمع علي تأويله و سنت قائمه مجمع عليها كه ضروري و بديهي باشد حجة ميشود پس در نظريات بايد رجوع بآنها نمود بلاكلام و مرجع آنها ضروري ميشود بدون شبهه و شك نيست كه بعضي مسائل در ظاهر كتاب و سنت است و بعضي در بواطن است و خفايا پس آنچه در ظاهر است كه فهم آنها آسان است و نفس ظاهر دليل آن ميشود و اگر از خفاياست بايد بتدبر و تفكر استنباط نمود و لامحاله مقدمات ترتيب داده ميشود و نتايج اتخاذ ميشود و مقدمات هم اگر نظري شد باز محل شبهه ميشود و نفس انسان يقين بآنها نميكند ولي اگر ضروري شد البته نتيجه يقين ميشود و خداوند چنين چيزي از ما خواسته پس مقدمات اگر چه از كتاب و سنة استنباط شود و ترتيب داده شود بايد ضروري باشد و اگر مسأله باشد كه نه خود ضروري باشد و نه مستنبط از براهين ضروريه باشد اين محل نظر است و ابدا اطمينان بآن حاصل نميشود و شاهد اينمطلب شريف حديثي است كه حضرت امام موسي كاظم عليه السلام از براي رشيد نوشتند و عين آن كلام شريف را در اين مقام
صفحه ٤٦

 روايت ميكنم قال عليه السلام : بسم الله الرحمن الرحيم - امور الاديان امران امر لا اختلاف فيه و هو اجماع الامة علي الضرورة التي يضطرون اليها و الاخبار المجتمع عليها المعروض عليها كل شبهة و المستنبط منها كل حادثة و امر يحتمل الشك و الانكار و سبيل استيضاح اهله الحجة عليه فما ثبت لمنتحليه من كتاب مستجمع علي تأويله او سنة عن النبي (ص‌) لا اختلاف فيها او قياس تعرف العقول عدله ضاق علي من استوضح تلك الحجة ردها و وجب عليه قبولها و الاقرار و الديانة بها و ما لم‌يثبت لمنتحليه من كتاب مستجمع علي تأويله او سنة عن النبي صلي الله عليه و آله لا اختلاف فيها او قياس تعرف العقول عدله وسع خاص الامة و عامها الشك فيه و الانكار له كذلك هذان الامران من امر التوحيد فما دونه الي ارش الخدش فما دونه فهذا المعروض الذي يعرض عليه امر الدين فما ثبت لك برهانه اصطفيته و ما غمض عنك ضوؤه نفيته و لا قوة الا بالله و حسبنا الله و نعم الوكيل . يعني امور دينها دو امر است امري است كه اختلافي در او نيست و او اجماع امت است بر ضرورتي كه مضطرند بسوي آن و اخباري كه مجتمع عليهاست كه هر شبهه بر آنها عرضه ميشود و هر حادثه از آنها استنباط ميشود و امري است كه محتمل شك و انكار است و راه واضح ساختن آن امر حجت است بر آن كسي كه آن را دست آورد و بفهمد پس هر چه ثابت شد از براي طالبين از كتاب مستجمع علي تأويله يا سنتي از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه اختلاف در آن نيست يا برهاني كه عقول تصديق كنند حقيت آنرا و اين
صفحه ٤٧

 همان برهان است كه سابقا اشاره شد كه استنباط شود از مقدماتي كه از اخبار ترتيب داده شده نه مطلق براهين منطقيه يا قياس مصطلح در اصول زيرا كه براهين عقليه منطقيه حجت نميشود و قياس مصطلح در اصول حرام است بالضروره خلاصه آنچه باين براهين معين شد جايز نيست بر آنكه حجت را فهميد رد كردن آن و واجب است بر او قبول كردن آن و اقرار نمودن و تدين بآن و آنچه ثابت نشد از براي طالبان از كتاب مستجمع علي تأويله يا سنتي از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه اختلاف در آن نباشد يا قياسي كه عقول عدل آنرا بفهمند جايز است بر همه امت كه آنرا رد كنند و انكار نمايند و همچنين است حكم اين دو امر در همه چيز از توحيد تا ارش خدش بلكه كمتر از آن پس اين است آن معروضي كه بر آن عرضه كرده ميشود امر دين پس هر چه ثابت شد از براي تو برهان آن اختيار ميكني آنرا و آنچه پنهان شد بر تو نور آن نفي ميكني ، پس اين حديث شريف يك دستور العمل كلي است كه هر كس بآن عمل نمايد نجات مي‌يابد انشاء الله و باين قاعده انسان ميتواند در جميع امور بر ضرورت قائم باشد نهايت اين است كه آنچه استنباط مينمايد اگر خود آن نيز امري ظاهر و ضروري ميشود ساير خلق هم متابعت ميكنند زيرا كه ضروري كل است ولي اگر خود او فهميد از اين براهين مطلبي را كه بر سايرين محل نظر است خود او عمل ميكند و ميشود چيزي نزد كسي بديهي شود و بر ساير مردم پوشيده بماند و همه ضروريات دينيه چنين بوده است و خورده خورده از براي همه اهل
صفحه ٤٨

 ضرورت بديهي شده اصل مطلب اين است كه در مسائل نظريه برهان ضروري باشد كه همه مسلمانان تصديق آن برهان را داشته باشند مثل اينكه مي‌بيني همه كس تصديق كتاب و سنت را دارند پس اين دو امروز حكمند در ميان خلق و اما ساير آنچه مردم برهان خود قرار داده‌اند در دين و دنيا مثل خوابها و فالها و شعرهاي شعرا كه به رأي گفته‌اند و كشفها كه از براي جماعاتي ميشود كه اهل آن نيستند و موافق كتاب و سنت نميشود و استحسانات و آراء و اهواء و مقائيس اينها ابدا دليل نميشود و هر كس سخني بگويد كه از اين جور چيزها استنباط كرده است باطل است و بر همه كس رواست انكار و رد آن .
فصل چون دانستي كه در مثل امروز كه امام ما غايب است و نايب خاص منصوص عليه در ميان ما معروف نيست حكم ميان ما امروز نفس ضرورت اسلام و مذهب است يا ادله ضروريه و غير از اينها چيزي در دست ما نيست پس در هر مسأله كه ميان شيعه يا ميان ايشان و سني اختلاف شود بايد رجوع بآنها كرد و آنچه آنها حكم نمايند بآن بايد گرفت زيرا كه ادله نظريه ابدا محل اعتماد نيست اگر چه عامه مردم در امر دين و دنيا اعتقاد بنظريات دارند چنانكه مي‌بيني كه اگر يك منجم يا فالگير بادله نظريه خود حكمي كنند غالب عوام اعتقاد ميكنند و اگر بكتاب خدا و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله بر ايشان استدلال كني ابدا باور نمينمايند و همچنين اگر هزار دليل ضروري بر حقيت شخصي بر ايشان اقامه كني ابدا اعتنا نمي‌نمايند
صفحه ٤٩

 ولي اگر يك خواب ديدند كه مشعر بر نيكي باشد اعتماد بآن ميكنند ولي روي سخن ما با آن گونه عوام نيست و تصديق و تكذيب ايشان هم مطلقا محل اعتنا نه ولي سخن را روي با صاحبدلان است پس با كساني كه اهل دين و مذهبند و درد دين دارند و راه را هم فهميده‌اند يا اگر نفهميده‌اند باندك تنبيه ميفهمند عرض ميكنم پس در جواب اين مصنف كه محل اختلاف بخيال خود معين نموده ميگويم اما آنچه دروغ گفته و افتراء بسته كه بر من است كه بگويم دروغ است و شاهد دروغ بودن را هم از فرمايشات مشايخ اعلي الله مقامهم ذكر كنم و اما آنچه را هم كه نفهميده و بد معني كرده بر من است معني سخن را بگويم تا اهل انصاف بفهمند كه او بد فهميده و اما آنچه را كه انكار كرده است بر من است و او و همه طالبين كه رجوع بادله قطعيه ضروريه كه امروز حجت خداست بر ما نمائيم و آنچه ادله حكم كند تصديق نمائيم اگر معلوم شد حق با ماست بر او است كه قايل بهمان قول شود كه ما گفتيم و اگر معلوم شد حق با او است ما قايل ميشويم بقول او زيرا كه ما را صرافتي و لجاجي با كسي نيست مراد ما حق است و آنچه هم گفته‌ايم و نوشته‌ايم چنين دانسته‌ايم كه اين حق است از اين بابت متابعت آن را كرده‌ايم و چنين است عقيده مشايخ ما و حال اينكه اشهد بالله و كفي به شهيدا كه جميع آنچه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه فرموده‌اند يا نوشته‌اند همه مطابق كتاب خدا و سنت پيغمبر است و از آن زمان كه ايشان در ميان مردم برخاسته‌اند تا حال كه تخمينا صد
صفحه ٥٠

 سال ميگذرد احدي نتوانسته يك كلمه خلاف كتاب و سنت از ايشان ابراز دهد حتي اينكه جمعي از معاندين ايشان بر ايشان عيب گرفته‌اند كه حكمت معقول است و ايشان معقول را با منقول مطابق كرده‌اند و اين كلام از عالم شيعي بسيار عجيب است ولي عداوت چشم انسان را كج ميكند و نيك را بد مي‌بيند ،
چشم بدانديش كه بركنده باد       ** * **      عيب نمايد هنرش در نظر
خوب بود كه ميگفتند اين شيخ اوحد امجد از ميان حكماء دهر مفتخر شد بعنايات خاصه امام عليه السلام كه جميع مسائل عقليه را از ادله نقليه استنباط نمود ولي ساير حكماء چون لحن اخبار را نفهميدند و از فهم كتاب خداوند محروم شدند در مسائل حكميه متابعت افلاطون و ارسطاطاليس و ابقراط از متقدمين و بوعلي و بهمن‌يار گبر و خواجه نصير و شيخ اشراق و ملا قطب بي‌دين را كردند و در هر مورد عقول خود را بكلمات آنها سنجيدند اگر آنها احيانا در مسأله حق گفته بودند قول اينها بر حق واقع شد اگر باطل گفته بودند اينها هم باطل گفتند باري دهان عيبگو بسته نميشود ولي بر ماست كه راه حق را بگوئيم خواه بپذيرند يا نپذيرند و لايضركم من ضل اذا اهتديتم و ،
علي نحت القوافي من مواقعها       ** * **      و ما علي اذا لم‌يفهم البقر
خلاصه پس ما ادله محكمه را حكم خود قرار ميدهيم بهر چه آنها حكم نمود ثابت ميشويم و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و حسبنا الله و نعم الوكيل .
فصل چون سابقا عرض كردم كه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در زماني تشريف داشتند كه علماء
صفحه ٥١

 بزرگ در ميان مردم بودند و همه تصديق و تمجيد ايشان را نمودند دوست ميدارم اسامي ايشان را و صورت بعضي اجازات ايشان را عرض كنم اگر چه در رساله بهبهانيه اسامي هر يك را ذكر كرده‌ام و كيفيت سلوك ايشان را با آنجناب در آنجا بسياق تاريخ نوشته‌ام ولي اينجا هم مختصري برشته تحرير درمي‌آورم كه بداني اين جماعتي كه رد بر ايشان ميكنند در واقع بدعتي گذارده‌اند بدانكه آنجناب در وقتيكه ساكن عجم بودند در يزد مدتي ساكن بودند و علماء بزرگ معروف در يزد مقام داشتند مثل مرحوم مبرور ملا اسماعيل عقدائي نور الله مضجعه كه مردي عالم و بزرگ بود و مرجع همه اهل بلد و احكام و حدود شرعيه جاري مي‌نمودند حتي قتل و قطع و تعزير و همه تسليم امر ايشان را داشتند و مرحوم مبرور حاج رجبعلي كه مرد عالمي فاضل و انواع علوم را دارا بودند و در ميان ايشان بود فاضل مدقق آقا ميرزا عليرضا و مردي عالم و اديب بود و مرحوم مبرور آقا سيد حيدر و مرحوم مبرور حكيم متقن آقا ملا مهدي و عالم جليل نبيل مرحوم مبرور آقا ميرزا سليمان و مرحوم مبرور ميرزا محمدعلي مدرس و جمع ديگر از علماء و طلاب مثل آخوند ملا حسين يزدي و ملا حسين كرماني و ملا ابوالقاسم و امثال ايشان و همه مردمان متدين و متقي بودند و جميعا تسليم امر شيخ را نمودند و اعتراف نمودند بفضل ايشان متفقة الكلمه بحدي كه دو نفر ايشان اختلاف ننمودند در علم و فضل و اولويت آن جناب نه در علم نه در عمل و در همه مقامات اگر جمع بودند ايشان را مقدم ميداشتند در مثل
صفحه ٥٢

 نماز عيد و نماز جمعه و جماعت و نماز جنازات و هر گاه در مسأله ميان ايشان اختلاف ميشد ايشان را حكم قرار ميدادند و پنج سال در يزد توقف داشتند و همه تسليم امر ايشان را داشتند و سه سفر بزيارت مشهد مقدس رضوي سلام الله عليه مشرف شدند آن مكان شريف هم مجمع علماء بود مثل مرحوم ميرزا هداية‌الله و مرحوم ميرزا داود و مرحوم ميرزا عبدالجواد و خالوي ايشان آقا ابومحمد و جناب ميرزا معصوم و غير ايشان و همگي نهايت تعظيم و تمكين و تسليم را بجاي آوردند و ايشان را مقدم داشتند و چون مراجعت به يزد فرمودند عزم فرمودند كه بطرف عراق روند بجهت اينكه در خواب حضرت امير عليه السلام امر فرموده بودند كه روانه آن صفحه شوند با عيال حركت فرمودند و علماء يزد و اعيان و اكابر ممانعت از حركت ايشان مينمودند و ميخواستند كه مقيم دارالعباده يزد باشند و قبول نفرمودند و روز حركت ايشان بر اهل يزد بسيار بد گذشت همگي ميگريستند از مفارقت تا اينكه تشريف آوردند باصفهان كه سواد اعظم بود و فحول علماء ايران كه مسلم همه جا و مرجع جميع علماء اطراف بودند در آنجا بودند از فقهاء و حكماء و عرفاء مثل مرحوم آقا سيد محمدباقر و مرحوم حاج محمدابراهيم كه شأن ايشان معلوم است و مرحوم شيخ محمدتقي و مرحوم ميرزا باقر نواب و مرحوم ملا علي نوري و ملا محمدعلي نوري و مرحوم ملا اسماعيل واحدالعين و ملا علي‌اكبر و مرحوم آقا مير محمدحسين سلطان‌العلماء و غير ايشان از علماء و همه نهايت تسليم و تمكين از
صفحه ٥٣

 آن عالم جليل داشتند و در درس ايشان حاضر ميشدند و همين كتب كه مصنف اين كتاب ذكر كرده و بر بعضي مطالب آنها ايراد دارد همه ديدند و از روي آنها نسخه كردند بخصوص شرح‌زيارت و بعضي رسايل ديگر و همه خواندند و با اينكه ايشان مخالفت فرموده‌اند با اكثر اشراقيين و رواقيين و مشائين در اكثر مسائل و آنروز هم حكمت آنها مشهور و معروف بود ميان ايشان مع‌ذلك احدي خللي در آنها نديد و همه متفق القول تعظيم مينمودند حتي آنكه شخصي از جناب ملا علي نوري سؤال كرد كه ايشان افضلند يا مرحوم آقا محمد بيدآبادي جواب دادند كه تميز ميان دو عالم كسي ميتواند بدهد كه بمقام آن دو رسيده باشد من از آنها پست‌ترم نميتوانم تميز دهم با اينكه آقا محمد از فحول حكماست كه همه تسليم فضل او را دارند ملا علي كه اهل فن بود اينطور جواب گفت با اينكه شيخ مرحوم در اغلب مسايل با ايشان اختلاف فرموده بودند اگر چه بعضي مورخين جديد كه كتابي نوشته مسمي بقصص‌العلماء و براي خودش از حال هر يكي قصه جعل كرده بعضي چيزها از معامله بعضي علماء اصفهان و قزوين با آن جناب جعل كرده و نوشته ولي همه دروغ است همگي تمجيد مينمودند مگر يك نفر شيخ محمدتقي قزويني در مسأله معاد با ايشان مخالفت كرد و چون قدري كم‌ادراك بود هر چه خواستند باو بفهمانند نفهميد و صاحب قصص در اين باب تفصيلي نوشته ولي بآن طورها كه او نوشته نيست مختصري از حال او خود مرحوم شيخ اعلي الله مقامه بمرحوم ملا عبدالوهاب قزويني نوشته‌اند
صفحه ٥٤

 كه از من سؤال كرد كه اعتقاد شما در باب معاد جسماني چيست من گفتم همانكه مرحوم مجلسي و بعض علماء محققين اعتقاد دارند و مختصري از انكار او مرقوم فرموده‌اند و گويا از لجاج گوش بسخن نمي‌داده يا نمي‌فهميده خلاصه مطلب اين است كه غير از آن يكنفر از علماء عجم احدي با ايشان اختلاف نكرد او هم جزو علماء نبود كه عملش مناط چيزي باشد و كسي باو اعتنائي نداشت بلكه جزو روضه‌خوانها و واعظها محسوب بود و اين قدر محل اعتنا نبوده و نيست كه كتابي كه در مراثي جمع نموده احدي از علماء بآن اعتنا ندارد و اخبار و قصص دروغ روايت نموده و نفهميده اينها دروغ است چنين كسي پايه شعور و علم او معلوم است اين مسأله را هم نفهميد و قبول نكرد و از قبول نكردن او وهني هم حاصل نشد ولي حكايات دروغ در اين مقام صاحب قصص نقل نموده از عداوتي كه داشته مثل تمجيدها كه از بعضي سفهاء كرده و اهانتها كه بمرحوم ميرزاي قمي نموده با آن فضل و علم كه داشتند همه از صرف غرض نفساني خودش بوده باري اهل اصفهان هم اصرار داشتند ايشان را نگاه دارند ولي قبول نميفرمودند تا اينكه مطلع شدند كه شيخ مرحوم در خواب مأمور شده‌اند بسفر عراق روند و از طرف كرمانشاه هم شاهزاده محمدعلي ميرزا جمعي را استقبال ايشان فرستادند اهل اصفهان لاعلاج شده تمكين كردند و شيخ بزرگوار حركت فرمودند تشريف آوردند كرمانشاه و توقف ايشان در كرمانشاه طول كشيد و در حال ورود همه علماء و اعيان استقبال كردند و در اين مدت مديد جميعا تسليم
صفحه ٥٥

 امر ايشان را داشتند و علماء كرمانشاه هم مردمان بزرگ بودند مثل مرحوم آقا محمداسماعيل و آقا محمود و مرحوم آقا محمدعلي پسر استاد كل مرحوم آقا باقر بهبهاني همه تعظيم و تبجيل و تكريم ميكردند و احدي از ايشان در يك مسأله اختلاف ننمود و در مدت توقف كرمانشاه چند مرتبه عتبات عاليات مشرف شدند و علماء بزرگ معروف در آنجا جمع بودند مثل مرحوم مبرور آقا سيد علي طباطبائي و مرحوم شيخ حسن بن شيخ محمدعلي سلطان و مرحوم شيخ خلف كه در كربلاي معلا بودند و مرحوم مبرور شيخ جعفر و مرحوم شيخ حسين نجف و مرحوم شيخ خضر شلال و مرحوم آقا سيد باقر قزويني و غير ايشان كه ساكن نجف اشرف بودند و مرحوم مبرور آقا سيد رضا شبر و مرحوم سيد عبدالله شبر و مرحوم سيد لطف‌علي و ساير سادات اجلاء آقا سيد حسن و آقا سيد محمد پسران آقا سيد محسن و آقا سيد هاشم پسر آقا سيد راضي و شيخ اسدالله كه ساكن مشهد كاظمين سلام الله عليهما بودند و هر وقت مرحوم شيخ به يكي از اماكن مشرفه مشرف ميشدند علماء ساكن آن مقام تعظيم و تكريم ايشان را مينمودند و همه‌گي اقرار بفضل ايشان داشتند و مرحوم آقا سيد علي هر وقت اسم ايشان را ذكر ميكرد ميگفت عالم رباني و ميفرمود بي‌شك او مؤيد من عند الله است و در يكي از سنوات كه مشرف شدند مرحوم ميرزاي قمي هم مشرف بودند پس از ملاقات مرحوم ميرزا تمكين نمودند فضل و علم ايشان را پس اين است صفت علماء اخيار كه غرض و مرض ندارند و مراد ايشان حق است و جمع كثيري از ايشان اجازه بآن عالم كامل
صفحه ٥٦

 داده بودند و اينك بعضي فقرات از اجازات را كه نسخه آنها نزد من حاضر است بقدر حاجت نقل ميكنم و بجهت اينكه منظور اختصار كلام است تمام را نقل ننمودم .
صورت اجازه مرحوم مبرور شيخ حسين درازي رحمة الله عليه
بسم الله الرحمن الرحيم - الحمد لله الذي احيي معالم الدين بحملة الرواية و شيد مبانيها بفنون الدراية و جعلهم منتهي الارادة و الغاية و اسبغ بهم النعم في البداية و النهاية و الصلوة و السلام علي محمد و آله منبع عيون الدلالة و الهداية صلوة دائمة بدوام اركان النبوة و الولاية و بعد يقول فقير الله المجازي حسين بن محمد بن احمد بن ابرهيم البحراني الدرازي انه لما تفضل الله علي بمعانقة ابكار الرواية بعد زفافها الي ممن اخذت من مشايخي و هم آبائي الكرام و اقتطفت من حدائق تلك العلوم ما اوجب لهذا الدين الاحكام و صرت مرجعا لاهل الولاية في بث المسائل و الاحكام التمس مني من له القدم الراسخ في علوم آل بيت محمد الاعلام و من كان حريصا علي التعلق باذيال آثارهم عليهم الصلوة و السلام ان اكتب له اجازة وجيزة كما هي الطريقة الجارية بين العلماء في جميع الاصقاع و الاعوام لحصول التبرك بطرق التحمل المغرسة في قلوب العلماء حدائق التثبت المروية برواشح افاضاتهم علي الاستمرار و الدوام و هو العالم الامجد ذو المقام الانجد الشيخ احمد بن زين‌الدين الاحسائي ذلل الله له شوامس المعاني و شيد به قصور تلك المباني و هو في الحقيقة حقيق بأن يجيز لايجاز لعراقته في العلوم الالهية علي الحقيقة لا المجاز و لسلوكه طريق اهل السلوك و اوضح المجاز لكن اجابته مما اوجبته الاخوة الالهية الحقيقية المشتملة علي الاخلاص و الانجاز و كان في ارتكابها حفظا لهذا الدين و كمال الاحراز
صفحه ٥٧

 فاستخرت الله سبحانه و تعالي و سألته الخيرة فيما اذن و اجاز و ان يجعله ممن بالمعلي و الرقيب من قداح العناية قد فاز و حاز فاجزت له ان يروي عني كتب اصحابنا الخ ، و در آخر اجازه اين اشعار را نوشته است :
و اني اجزت لهذا الفتي       ** * **      اخي احمد و هو نعم المجاز
و ذاك حقيق لنا ان يجيز       ** * **      و ذاك حقيقية لا مجاز
فوفقه ربي لنيل المني       ** * **      فنعم الطريق له و المجاز
صورت اجازه مرحوم مبرور شيخ احمد دمستاني رحمه الله تعالي
بسم الله الرحمن الرحيم - الحمد لله رب العالمين و الصلوة و السلام علي نبينا محمد و آله الطاهرين اما بعد فقد استجازني الولد الاعز الامجد الاسعد الشيخ احمد بن الشيخ زين‌الدين الاحسائي المطرفي وفقه الله لبلوغ الغاية في الرواية و الدراية كما جرت به عادة السلف و الخلف فاستخرت الله تعالي و اجزت له ان يروي عني الخ ،
صورت اجازه مرحوم مبرور آقا ميرزا مهدي شهرستاني رحمه الله تعالي
بسم الله تعالي - الحمد لله الذي نور قلوبنا بنور هدايته و فتح مسامع عقولنا بمقاليد عنايته و نظمنا في سلك حملة دينه و شريعته و الصلوة و السلام علي الصادع برسالته و المنتجب لدلالته محمد و آله المتوجين بتاج كرامته و بعد فيقول العبد الراجي عفو مولاه محمدمهدي الموسوي الشهرستاني اصلا الكربلائي مسكنا و مدفنا بفضل ربه العميم بصره الله عيوب نفسه و جعل يومه خيرا من امسه حيث ان الشيخ الجليل و العمدة النبيل و
صفحه ٥٨

 المهذب الاصيل العالم الفاضل و الباذل الكامل المؤيد المسدد الشيخ احمد الاحسائي اطال الله بقاه و اقام في معارج العز و ادام ارتقاه ممن رتع في رياض العلوم الدينية و كرع من حياض زلال سلسبيل الاخبار النبوية قد استجازني فيما صحت لي روايته و ثبتت لدي درايته من معقول و منقول و فروع و اصول حسب ما جري عليه السلف و الخلف من علمائنا الابرار من الشرف و الانتظام في سلك الرواة عن الائمة الاطهار و لما كان دام عزه و علاه اهلا لذلك فسارعت الي اجابته و انجاح طلبته لما كان اسعاف مأموله فرضا لفضله و جودة فطنته فاقول اني قد اجزت له ادام الله علاه ان يروي عني ما صحت لي روايته الخ ،
صورت اجازه مرحوم مبرور آقا سيد علي طباطبائي رحمة الله عليه
بسم الله الرحمن الرحيم - الحمد لله علي نعمه المتواترة و آلائه المتكاثرة و الصلوة علي سيد اهل الدنيا و الآخرة محمد و عترته الطاهرة و بعد فيقول العبد الخاطي ابن محمدعلي علي الطباطبائي اوتي كتابه بيمناه و جعل عقباه خيرا من دنياه ان من اغلاط الزمان و حسنات الدهر الخوان اجتماعي بالاخ الروحاني و الخل الصمداني العالم العامل و الفاضل الكامل ذي الفهم الصائب و الذهن الثاقب الراقي اعلي درجات الورع و التقوي و العلم و اليقين مولانا الشيخ احمد بن الشيخ زين‌الدين الاحسائي دام ظله العالي فسألني بل امرني ان اجيز له ما صح لدي اجازته و اتضح علي روايته من مصنفات علمائنا الابرار و فقهائنا الاخيار
صفحه ٥٩

 بالاسانيد المتصلة الي الائمة الاطهار و خلفاء الرسول المختار سيما الكتب الاربعة الشهيرة كالشمس في رابعة النهار الكافي و الفقيه و التهذيب و الاستبصار و ساير كتب شيخ الطايفة المحقة و مروج الشريعة و الطريقة الحقة و كتب السيد المرتضي الملقب من علم‌الهدي بعلم الهدي و كتب آية الله العلامة و حجته الخاصة علي العامة و كتب الموليين الرشيدين الشهيدين السعيدين و ساير كتب علمائنا المتقدمين و المتأخرين رضوان الله تعالي عليهم اجمعين سيما كتب شيخي الرباني و والدي الروحاني مؤسس ملة سيد البشر في رأس المائة الثانية‌عشر خالي العلامة و استادي الفهامة الاجل الافضل الاكمل مولانا محمدباقر بن محمد اكمل قدس الله فسيح تربته و اسكنه بحبوحة جنته فاجزت له دام مجده رواية جميع ذلك الخ ،
صورت اجازه مرحوم مبرور آقا سيد مهدي طباطبائي بحرالعلوم
بسم الله الرحمن الرحيم - الحمد لله الذي رفع درجات العلماء و جعلهم ورثة الانبياء و خلفاء الاوصياء و فضل مدادهم علي دماء الشهداء و الصلوة و السلام علي رسوله المبعوث بالشريعة الغراء و الحنيفية البيضاء محمد و آله الائمة الامناء و القادة الادلاء ما اظلت الخضراء و اقلت الغبراء و اينعت ثمار العلم في طروس العلماء و اترعت كؤس الفضل من دروس الفضلاء و بعد فلما كان من حكمة الله البالغة و نعمته السابغة ان جعل لحفظ دينه و احكامه علماء مستحفظين لشرايعه و احكامه صار يتلقف الخلف
صفحه ٦٠

 عن السلف ما استحفظوا من علوم اهل العصمة و الشرف فبلغوا بذلك اعلي المراتب و نالوا به اتم المواهب و كان ممن اخذ بالحظ الوافر الاسني و فاز بالنصيب المتكاثر الأهني زبدة العلماء العاملين و نخبة العرفاء الكاملين الاخ الاسعد الامجد الشيخ احمد بن الشيخ زين‌الدين الاحسائي زيد فضله و مجده و علا في طلب العلي جده و قد التمس مني ايده الله تعالي الاجازة في رواية الاخبار الواردة عن الائمة الاطهار عليهم سلام الله آناء الليل و النهار عني عن مشايخي الاعاظم الجلة و وسائطي الي روساء المذهب و الملة فسارعت الي اجابته و قابلت التماسه بانجاح طلبته لما ظهر لي من ورعه و تقواه و فضله و نبله و علاه فاجزت له وفقه الله الخ ،
صورت اجازه مرحوم مبرور شيخ جعفر بن شيخ خضر
بسم الله الرحمن الرحيم - و الحمد لله رب العالمين الحمد لله الذي ابرز انوار الوجود من ظلمات العدم و ابان بتغير العالم انه المتفرد بالازلية و القدم و جعل دين نبينا محمد صلي الله عليه و آله من بين الاديان كنار علي علم و ختم به الانبياء و بامته ختم تمام الامم و ايده بالمعجزات الظاهرات بين العرب و العجم و نصره بالآيات الباهرات المسمعات اهل السمع و الصمم و بعلي حجة الله الراقي علي اشرف كتفين باشرف قدم و آله الذين تشرفت بهم بقاع مكة و البيت و الحرم صلي الله عليهم ما خضع خاضع او خشع خاشع من خشية بارئ النسم اما بعد فان العالم العامل و الفاضل الكامل زبدة العلماء العاملين
صفحه ٦١

 و قدوة الفضلاء الصالحين الشيخ احمد بن المرحوم المبرور الشيخ زين‌الدين قد عرض علي نبذة من اوراق تعرض فيها لشرح بعض كتاب تبصرة المتعلمين لحجة الله علي العالمين و رسالة صنفها في الرد علي الجبريين مقويا فيها لرأي العدليين فرأيت تصنيفا رشيقا قد تضمن تحقيقا و تدقيقا قد دل علي علو قدر مصنفه و جلالة شأن مؤلفه فلزمني ان اجيزه بعد ما استجازني ان يروي عني ما رويته عمن اجازني كشيخي زبدة الاوايل و الاواخر مشيد دين الصادق و الباقر استاد الكل في الكل مولانا المرحوم آقا محمدباقر و شيخي استاد الجميع علي الاطلاق و فريد العصر في جميع الآفاق مشيد مذهب اهل العدل في رأس المأتين بعد الالف من هجرة سيد الثقلين السيد مهدي الطباطبائي لابرح الزمان بايام وجوده مزهرا و الكون ببقاء جنابه فرحا مستبشرا عن مشايخهما الاعلام حتي تتصل السلسلة بالائمة المعصومين عليهم افضل الصلوة و السلام و لا سيما ما في الكتب التي عليها المدار من الكافي و التهذيب و الفقيه و الاستبصار و كذا ما في الوسايل و البحار الخ ،
و اين علماء افاضل كه اجازه بايشان داده‌اند همه از معروفين علما و مشهورين هستند بلكه مشايخ اجازات هستند كه اغلب علماء عرب و عجم كه امروز مجازند از ايشان اجازه دارند اگر چه امروز عالم مجاز بسيار كم پيدا ميشود ولي اگر باشد سند اجازه‌اش بايشان ميرسد اگر باور نداري صورت اجازات علما را نگاه كن تا بداني و امثال اين علماء بدون علم و سنجيدن
صفحه ٦٢

 و اختبار كردن هم اجازه نميدادند مسلم و همين كتب معروفه ايشان را ديده‌اند مثل شرح‌تبصره و شرح‌زيارة و شرح‌عرشية و شرح‌مشاعر و شرح‌علميه چنانكه در اجازات مذكور است حال خود انصاف ده آن علماء كه طود علم بودند و اصل حكمت و فرع معرفت و ثمر فقه و منبت اصول و اهل وصول حق را از باطل تميز ندادند و گذاردند براي اشخاصي كه هر را از بر تميز نداده‌اند كه رد بر آن عالم كبير كنند كه در واقع اجماع علماء بر علم و فضل و معرفت و كمال او منعقد شد با اينكه خود مصنف صوفي و از خاندان تصوف است و بعضي او را مرشدزاده ميدانند كه در چندين حديث رسول خدا صلي الله عليه و آله و ائمه هدي منع از آن فرموده‌اند حتي آنكه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده‌اند ساعة بر پا نميشود تا اينكه بيرون بيايند قومي از امت من كه اسم ايشان صوفيه است و ايشان از من نيستند و ايشانند يهود امت من جمع ميشوند گرد هم و صداهاي خود را بذكر بلند ميكنند و گمان ميكنند كه ايشان بر طريقه ابرارند چنين نيست بلكه ايشان گمراه‌تر از كفارند و ايشان اهل نارند و صدائي دارند مثل صداي الاغ قولشان قول ابرار است ولي عمل ايشان عمل فجار است و ايشان منازع علما هستند و ايمان ندارند ولي بعمل خود عجب ميكنند و از براي ايشان از عملشان حاصل نيست مگر تعب و شخصي خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كرد در اين زمان جماعتي
صفحه ٦٣

 بيرون آمده‌اند كه بايشان صوفيه ميگويند چه ميفرمائيد درباره ايشان فرمودند اين جماعت اعداء ما هستند پس هر كس ميل بايشان كند از ايشان است و محشور با ايشان ميشود و زود باشد كه اقوامي بيرون آيند كه ادعاء نمايند محبت ما را و ميل نمايند بايشان و خود را شبيه بايشان كنند و همان لقب ايشان را بر خود گذارند و اقوال ايشان را تأويل كنند پس هر كس ميل بايشان نمايد از ما نيست و ما از او بري هستيم و هر كس بر ايشان انكار كند يا رد ايشان را بنمايد مثل كسي است كه در ركاب رسول خدا با كفار جهاد نموده است ، و از اين قبيل اخبار در ذم آن جماعت بسيار است حتي در بعضي اخبار بعضي اشخاص را كه بعضي طوايف ايشان از مراشد خود ميشمارند و بواسطه آنها تقرب بخداوند ميجويند باسم لعن و تكفير فرموده‌اند پس كسيكه اين است حال خود او چگونه قول او درباره علماء اخيار شيعه مقبول است باري اين مطالب را نهايتي نيست بهتر مختصر گفتن است پس شروع ميكنيم و لا قوة الا بالله بمطلب پس عرض ميكنم كتاب خود را مشتمل بر پنج مقصد نموده است و هر مقصدي را پنج فصل قرار داده است مگر مقصد خامس را كه بي‌فصل كرده است در چهار مقصد در توحيد و نبوت و امامت و معاد تكلم كرده است و در هر فصلي از بعضي مسائل متعلق بهر يك نوشته است و بعضي چيزها كه نوعا شنيده از مذهب اماميه شمرده و بعضي چيزها هم از راست و دروغ و تهمت نسبت بمشايخ ما داده است و آنرا ما به الامتياز
صفحه ٦٤

 قرار داده است غافل از اينكه خداوند نميگذارد حق پامال شود و هميشه كسي را خداوند برپا ميدارد كه دين حق را ظاهر نمايد و مفتري را از صادق تميز دهد و هميشه هم خداوند جمعي را محض حق خلقت فرموده است كه قبول نمايند و متابعت هر شيطان مغوي را نكنند باري قول او را مصدر بقال ميكنيم و قول خود را مصدر بأقول تا هر يك ظاهر باشد از براي ملاحظه‌كننده و مهماامكن سعي در اختصار سخن ميكنيم و با اينكه كأنه هيچ عربيت ندارد زيرا كه فصلي نيست كه در آن غلطها نباشد متعرض اغلاط او نميشوم زيرا كه مراد من غير از مراد ساير مردم است .
قال المقصد الاول فيما يتعلق بالتوحيد و فيه فصول خمسة .
الفصل الاول في معرفة الذات قالت الامامية المعرفة اما بالاحاطة بعين الشئ كما هو و هي المستلزمة للعينية او العلو او التساوي فهي ممتنعة في ذات الله تعالي لكل ممكن فتلك به تعالي ليست الا العجز قال عليه السلام و لم‌يجعل للخلق طريقا الا بالعجز عن معرفتك و هي المراد من الحق المعرفة قال صلي الله عليه و آله الهي ماعرفناك حق معرفتك و اما بالاحاطة مما سوي المعروف و الحكم بالتمييز بأنه غير ما سواه و هي اول الدين و هي الواجب علي المكلفين قال اميرالمؤمنين عليه السلام اول الدين معرفة الله تعالي و اليها طريق كثيرة تأول الي اربع يسلك فيها بقدم العقل و الفكر احدها الآيات الآفاقية المودعة في هياكل التوحيد و الثانية المودعة في النفوس البشرية
صفحه ٦٥

 الجامعة و الثالثة معرفة الآيات الكبريات و الرابعة معرفة الذات بتعرف الذات قال الله تعالي سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم و في الحديث بنا عرف الله و قال بك عرفتك و كمال تلك المعرفة توحيد الذات بالاقرار بأنه لا اله الا هو و لا واحد بالذات الا هو اذ كل ما سواه زوج تركيبي و وحدته عين ذاته غير مدركة بالكنه و هي غير الوحدات المخلوقة و هي مستلزمة لتوحيد العبادة اذ العبادة اداء حق القيومية للقائم بذاته فلا معبود الا ذاته و لكل معبود دونه باطل مضمحل مستقل كان او شفيعا في المعبودية من الدرة البيضاء الي الذر الظلمة الظلماء فالمعبود لكل ما سواه هو معبود محمد (ص‌) و معبودا لهم عليهم السلام قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون الي آخر السورة ،
اقول عبارات او بسيار مغشوش است از هر جهت ولي من بعين نقل نمودم و در صدد ايراد بر عبارات هم نيستم بسا نسخه كه در نزد من است مغلوط باشد و اگر خود او هم غلط نوشته مرا ايرادي نيست چرا كه سهو مقسوم است در ميان بشر ولي سخن ما در اصل مطلب است حاصل مطلب او اين است كه اماميه گفته‌اند كه معرفت يا باحاطه بعين شئ است همانطور كه هست و اين قسم معرفت مستلزم عينيت است يا بالا بودن يا تساوي و اين اقسام در ذات خداوند براي ممكنات ممتنع است پس اين معرفت بعجز است چنانكه وارد شده كه قرار داده نشده است از براي خلق طريقي مگر بعجز از معرفت تو و اين حق معرفت است كه فرمود ماعرفناك حق معرفتك و يا بعلم بماسواي معروف است و حكم بتميز دادن باين قسم كه او غير اينهاست و اين معرفت
صفحه ٦٦

 اول دين است چنانكه فرمودند اول الدين معرفته و راهها بسوي آن بسيار است ولي مرجع همه طرق بچهار طريق است كه بعقل و فكر در آنها سلوك ميشود يكي از آنها آيات آفاقيه است كه مودع در هياكل توحيد است و دويمي آيات مودعه در نفوس بشر است و سيم معرفت آيات كبري است و چهارم معرفت ذات است بشناختن ذات چنانكه فرموده سنريهم تا آخر آيه و امام فرموده بنا عرف الله تا آخر ، و كمال اين معرفت توحيد ذات است باقرار باينكه نيست خدائي مگر او و نيست واحد بالذات مگر او و ماسواي او مركبند و وحدتش عين ذات است و اين غير وحدت خلقيه است و اين مستلزم توحيد عبادت است زيرا كه عبادت اداء حق قيوميت است بر قائم بالذات پس معبود نيست مگر ذات او و هر معبودي كه غير او است باطل است خواه مستقل باشد يا شفيع در معبوديت از دره تا ذره و او معبود محمد و آل‌محمد است ، چون مطلب او را دانستي عرض ميكنم اصل اين مطلب نوعا صحيح است ولي در بعضي جزئيات خبط كرده است كه بعد ذكر ميشود ولي اين قسم كه بيان نموده مشعر باين است كه جميع اماميه اتفاق بر اين مطلب كرده‌اند و دانستي سابقا كه خارج از دو احتمال نيست يا اين است كه مراد از اماميه يك فرقه هستند از شيعه بمعني اعم كه قائل شدند باينكه امامت در نسل حضرت امير است و عرض شد شيعه پنج فرقه هستند كيسانيه و زيديه و اماميه و غلاة و اسماعيليه و از اين طايفه اماميه بالاجماع نه چنين بياني ديده شده نه شنيده شده بلكه بعضي از ايشان برأي سنيان رفتند در دين و خداوند را بخلق تشبيه نمودند و
صفحه ٦٧

 يا اينكه مراد از اماميه فرقه اثني‌عشريه هستند در ميان ايشان هم اختلاف بسيار است از جمله اكثر صوفيه قايل شدند باينكه خداوند حلول در خلق كرده است حتي اينكه قايل ايشان ميگويد ليس في جبتي سوي الله ، پس چطور قائلند باينكه خدا بذاته معروف نيست و حكمائي كه خود را جزو عرفا گرفته‌اند ميگويند كه خداوند در آخرت شناخته ميشود بذات خود ولي در دنيا شناخته ميشود بآيات اينك ملا صدرا غفر الله له در شرح اصول كافي تصريح باين مطلب نموده در چند جا يكي در باب انه لايعرف الا به در شرح حديث اعرفوا الله بالله ميگويد آنچه حاصل كلام او است كه معرفت خداوند بر دو وجه است يكي ادراك ذات او است بطور مشاهده و صريح عرفان و يكي بطريق تنزيه و تقديس و وجه اول ممكن نيست از براي احدي در دنيا مادام كه نفس ايشان متعلق است ببدن دنيوي و حضرت امير عليه السلام كه فرموده‌اند مارأيت شيئا الا و رأيت الله قبله از اين باب است كه سلطان آخرت بر ايشان غالب آمده است و اين مقام حاصل نميشود مگر بر مثل آن بزرگوار و قسم دويم معرفت باستدلال است از خلق بر او تا آخر بيانش و تصريح باين مطلب نموده نيز در كتاب اسفار و همچنين تصريح نموده ملا محسن كه عرفاء كاملين فايز بمعرفة ذات خداوند ميشوند و لامحاله رؤسائي مثل ايشان كه قايل باين قول شدند اغلب كسانيكه اندك حكمتي آموختند چنين خواهند گفت پس چه‌طور ادعاي اجماع اماميه كرده است بر اين مسأله كه معرفت ذات خداوند حاصل نميشود و اما ساير اثني‌عشريه اما جهالشان كه محل اعتنا نيستند
صفحه ٦٨

 و اما فقها و بعض كلاميين كه قشري هستند و بهمان ظواهر ادله ضروريه و كتاب و سنت اكتفا كرده‌اند پس خود صاحب اين هديه بايد بنماياند بما اجماع اماميه را بلي اصل اين مطلب حق است و او هم از كتب ما ديده و فهميده كه معرفت ذات خداوند محال است و شهادت ميدهد گوشت و پوست و استخوان من و روح و نفس و عقل و فؤاد من كه خداوند بذاته در دنيا و آخرت شناخته نميشود و همه جا معروف است بآيات نهايت در دنيا بظواهر آيات و در آخرت ببواطن آيات پس مائيم آن امامي كه قايل باين قوليم ولي آن كسان كه قايل شدند كه خدا در آخرت شناخته ميشود بظاهر قول ايشان شبيه بسني است كه قايل شدند برؤيت و در باطن قول صوفيه است كه قايلند باينكه همه چيز خدا ميشود و بعضي از كلاميين هم قايل شدند كه خداوند علما از براي عباد منكشف ميشود چنانكه گفته است قوشجي در شرح تجريد ذهب الاشاعرة الي ان الله تعالي يجوز ان يري و ان المؤمنين في الجنة يرونه منزها عن المقابلة و الجهة و المكان و خالفهم في ذلك جميع الفرق فان المشبهة و الكرامية انما يقولون برؤيته في الجهة و المكان لكونه عندهم جسما تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا و لا نزاع للنافين في جواز الانكشاف التام العلمي و لا للمثبتين في امتناع ارتسام الصورة من المرئي في العين تا آخر ، و انكشاف علمي كه ميگويد اگر مراد علم باوست از طريق آيات و علامات حق است و اگر مقصود علم باوست مثل ساير معلومات باطل است چرا كه علم تصور و تصديق است و خداوند تصور كرده نميشود و تصديق باو هم از جهت آيات او است باري چون مرادم اختصار است
صفحه ٦٩

 از باب اينكه هر كس كتاب او را ديده تمام جواب را بخواند كلام را طول نميدهم و اما آنچه در باب احاطه بماسواي معروف گفته اما حديث حضرت امير عليه السلام را غلط روايت نموده ميفرمايد اول الدين معرفته ولي از باب اينكه روايت كردن بمعني را اذن داده‌اند نقلي نيست و اما آنچه گفته كه سلوك در طرق معرفت بقدم عقل و فكر ميكنند تا آخر بيانش اينهم خطاست بلكه خداوند در هر چيزي و در هر مرتبه از براي خود آيتي گذارده و اهل هر مرتبه از مرتبه خود تجاوز نميكنند و مكلف بمعرفت بمشعر بالاتر نيستند نمي‌بيني امام عليه السلام ميفرمايد بهايم هر چه نفهمند پنج چيز را ميفهمند و ميشناسند و يكي از آنها را معرفت خداوند ميشمارند و حال اينكه بهايم شعور صوري دارند كه خيال و وهم باشد و همچنين خداوند ميفرمايد يسبح لله ما في السماوات و الارض پس جمادات و نباتات و حيوانات و ساير مخلوقات همه تسبيح ميكنند و تسبيح فرع معرفت است و معرفت اغلب طبيعي است خلاصه خداوند در هر مرتبه آيت خود را به بندگان خود نشان داده ولي آنقدر معرفتي كه شأن بعضي اناسي است بعقل و فكر حاصل ميشود و لكن آنهم حق معرفت خدا نيست چرا كه عقل مدرك معاني است و فكر مدرك نسب است پس اين دو بحق معرفت فايز نميشود ولي حق معرفت شأن حقيقت است كه اعظم آية خداست در انسان كامل از اين جهت پيغمبر خدا فرمود من عرف نفسه فقد عرف ربه پس اين را هم بيچاره خطا كرده است و اما اينكه گفته تمام اماميه اين
صفحه ٧٠

 اعتقاد را دارند دروغ گفته است اينك عرفا از اثناعشريه شمرده ميشوند و ميگويند اين آيت عين ذات خداست كه در هر چيزي جلوه كرده است و حكماي ايشان باين لسان ميگويند كه وجود ساري در كل خداست نهايت در خلق ماهيتي بخود گرفته و اينهم غباري است كه از خود دور ميكنند و ملا صدرا ميگويد آيه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم اشاره بهر دو طايفه است يعني اهل آخرت و اهل دنيا و مرادش اين است كه در آخرت خدا را در نفس خود مي‌بينند و اما آنچه گفته در معبود كه كل معبود دونه باطل مضمحل تا آخر اما قسم اول كه گفته مستقل كان و حال اينكه ميبايست مستقلا بگويد كلامي است حق و شهادت ميدهد جميع اعضاء من اشهد ان كل معبود مما دون عرشك الي قرار ارضك باطل مضمحل ما خلا وجهك الكريم ، و اما اينكه گفته او شفيعا اگر مقصودش معني لغوي است و مراد اين است كه كسي جفت معبود نميشود اين هم حق است و صدق معبود خداي واحد است لا شريك له ولي اگر مراد او اين است كه در عبادت ما محتاج بشفيع نيستيم و بدون شفعاء تقرب بخدا ميجوئيم اين بدعتي است كه در مذهب گذارده چرا كه هر كس كه اندك معرفت پيدا كرده است ميداند كه همان قسم كه آل‌محمد و انبياء و اولياء صلوات الله عليهم شفيع گناه‌كاران ميشوند شفيع در قبوليت اعمال هم ميشوند و ما در هر عبادتي بايد ايشان را نزد خداوند شفيع قرار دهيم كه خدا از ما قبول فرمايد كدام امامي است كه چنين سخني گفته كه بدون استشفاع بايشان عبادت بنده كه دور افتاده از مقام قرب
صفحه ٧١

 قبول ميشود اين همانا قول كسي است كه ميخواهد محض عداوت ما خلق را از آل‌محمد سلام الله عليهم هم منصرف گرداند چنانكه فضايل ايشان را به عداوت ما انكار نمودند هيهات هيهات چه‌قدر غافلند آنان كه خود را از شيعه ميخوانند و سخنان اين مردمان كه قالب شيطانند مي‌پذيرند و چون بزبان ديگر نميتوانند مطلب خود را اظهار كنند باين زبان درمي‌آيند و الحمد لله ببركت محمد و آل‌محمد سلام الله عليهم حجت ما غالب است اين دعاي توجه است كه همه فقهاء روايت كرده‌اند و همه عباد ميخوانند از حضرت صادق عليه السلام مروي است كه از حضرت امير عليه السلام روايت ميفرمايد كه فرمود هر كس اين قول را بگويد با محمد و آل‌محمد عليهم السلام خواهد بود هر گاه برخواست بنماز پيش از تكبيرة الاحرام بگويد اللهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل‌محمد و اقدمهم بين يدي صلوتي و اتقرب بهم اليك فاجعلني بهم وجيها في الدنيا و الآخرة و من المقربين مننت علي بمعرفتهم فاختم لي بطاعتهم و معرفتهم و ولايتهم فانها السعادة و اختم لي بها فانك علي كل شئ قدير يعني خدايا بدرستيكه توجه ميكنم بسوي تو بواسطه محمد و آل‌محمد و ايشان را مقدم ميدارم پيش روي نمازم و تقرب ميجويم بايشان بسوي تو پس مرا رو بايشان قرار داده در دنيا و آخرت و از مقربين درگاه خود قرار ده منت گذاردي بر من بمعرفت ايشان پس ختم كن از براي من بطاعت و معرفت و ولايت ايشان پس بدرستيكه اين است سعادت و ختم نما از براي من باين پس بدرستي و تحقيق كه تو قادري بر هر چيزي ، حال خود انصاف ده معني اين فرمايشات چي است آيا غير از استشفاع چيزي ديگر است
صفحه ٧٢

 مسلم مقصود اين نيست كه ايشان را معبود قرار دهند ولي مطلب اين است كه خدايا من خود را قابل اين نميدانم كه رو بتو بكنم و تقرب بتو بجويم ولي ايشان را شفيع خود ميكنم و بواسطه و وسيله ايشان تقرب بتو ميجويم حال ميگوئي اين دعا باطل است يا معني آن غير از اين است هيچيك را نميتواني بگوئي مگر باز مثل آنكسي كه بابن‌عباس گفت قرآن را بخوان معني مكن بگوئي ديگر معالجه نداري و همچنين حضرت امام رضا عليه السلام ميفرمايد در همه صلوات ميان اذان و اقامه بخوان اللهم رب هذه الدعوة التامة و الصلوة القائمة صل علي محمد و آل‌محمد و اعط محمدا يوم القيامة سؤله آمين رب العالمين اللهم اني اتوجه اليك بنبيك نبي الرحمة محمد صلي الله عليه و آله و اقدمهم بين يدي حوائجي كلها فصل عليهم و اجعلني بهم وجيها في الدنيا و الآخرة و من المقربين و اجعل صلوتي بهم مقبولة و دعائي بهم مستجابا و امنن علي بطاعتهم يا ارحم الراحمين يعني خدايا اي پرورنده اين دعوت كامله و نمازي كه برپاست رحمت خود را نازل فرما بر محمد و آل‌محمد و عطا كن بمحمد صلي الله عليه و آله در روز قيامت آنچه سؤال فرموده خدايا من توجه ميكنم بسوي تو به نبي تو كه نبي رحمت است محمد صلي الله عليه و آله و آل او و مقدم ميدارم ايشان را پيش همه حوائج خودم پس رحمت خود را بفرست بر ايشان و مرا وجيه فرما بسبب ايشان يا بحق ايشان و از مقربين فرما در دنيا و آخرت و نماز مرا بواسطه ايشان قبول كن و دعاي مرا بسبب ايشان مستجاب فرما و منت بگذار بر من باطاعت ايشان اي ارحم الراحمين
صفحه ٧٣

 و همچنين ميفرمايد بعد از اذان گامي رو بقبله بردار و بگو بالله استفتح و بمحمد صلي الله عليه و آله استنجح و اتوجه تا آخر دعا و حضرت سجاد در دعاء عرفه ميفرمايد اللهم انا نتوجه اليك في هذه العشية التي شرفتها و عظمتها بمحمد نبيك و رسولك و خيرتك من خلقك تا آخر ، اينك در زادالمعاد كه امروز ايران و عربستان را پر كرده و كمتر خانه هست كه در آن نباشد در دعاي ندبه روايت ميكند از حضرت صادق عليه السلام اين باب الله الذي منه يؤتي اين وجه الله الذي اليه يتوجه الاولياء اين السبب المتصل بين اهل الارض و السماء و از حضرت صاحب الامر عليه السلام و عجل الله فرجه روايت كرده بعد از صلوة صبح يوم فطر ميخواني توجهت اليك بمحمد و آل‌محمد و قدمتهم اليك امامي و امام حاجتي و طلبتي و تضرعي و مسألتي فاجعلني بهم وجيها في الدنيا و الآخرة و من المقربين باري دعاها و زيارتها پر است از اين مطلب و اخبار در اين باب صريح است و اين مسأله در واقع از ضروريات فرقه ناجيه است كيست كه بگويد ما در عبادات و طاعات و دعوات محتاج بشفاعت محمد و آل‌محمد سلام الله عليهم نيستيم مگر زايد الخلقه يا ناقص الخلقه باشد پس عبث خود را بمحض عداوت ما ضايع ساخت و چنين لفظي اداء كرد و همين قدر در اين مقام بس است .
قال قالت الشيخية الذات ذاتان ذات غيبية باطنية لا اسم لها و لا رسم لها لايسمي و لاتوصف و لا تكليف علي العباد بمعرفتها و توحيدها و عبادتها و قالوا ان المعرفة فرع ادراك المعروف و العبادة فرع ادراك المعبود فيجب ان يكون المعروف و المعبود في صقع العارف
صفحه ٧٤

 و العابد حتي يعبد العابد بجسمه جسم المعبود و بنفسه نفس المعبود و بعقله عقله و بفؤاده فؤاده فهناك ذات ظاهرة معرفتها تسمي بمعرفة البيان و هي متعلقة المعرفة و العبادة و هي في مقام النبوة نبي و في الامامة امام و في مقام الركن الرابع ركن رابع قالوا ان الخطاب في اياك نعبد للنبي و الامام و الركن الرابع صرح به الشيخ بن صقر ابن داغر في رسالة الخطابية المطبوعة في جوامعه و السيد الرشتي في شرح الخطبة و العبد الاثيم في موارد من ارشاد و رسالته الي سيده و عباراتهم مذكورة مع تعيين محالها في كتابنا المسمي بالسيف المسلول علي مدعي دين الرسول و لايخفي علي موحد كونهم مشركين في مقالتهم هذه و هي التي دعتهم الي مصاحبتهم لصور مشايخهم و جعلها في محال سجودهم و قد عرفوا و اشتهروا بذلك بما لايتمكنون من انكاره و الله علي ما نقول وكيل ،
اقول حاصل معني اينكه شيخيه گفته‌اند كه ذات دو ذات است يكي ذات غيبي باطني كه منزه است از اسم و رسمي از براي او نيست و توصيف نميشود و مردم مكلف بمعرفت آن نيستند و گفته‌اند معرفت و عبادت فرع ادراك معروف و معبود است پس بايد معروف و معبود در صقع عارف و عابد باشد تا عارف بجسم خود جسم او را عبادت كند و بنفس خود نفس او را و بعقل و فؤاد خود عقل و فؤاد او را پس ذات ظاهره هست كه معرفت او مسمي است بمعرفت بيان و او در مقام نبوت نبي است و در مقام ولايت ولي و در مقام ركن رابع ركن رابع و خطاب اياك نعبد بآنها ميشود و نسبت داده بمشايخ ما كه در كتب خود ذكر اين مطلب را كرده‌اند و نسبت
صفحه ٧٥

 شرك باين طايفه داده و حرفهائي گفته كه ترجمه لازم ندارد اما آنچه گفته در مقام بيان يا نفهميده است يا عمدا مطالب را كج كرده است اما اينكه گفته كه ذات را دو ذات گرفته‌اند باين وجه كه او گفته دروغ صرف است و افترا بسته بر ما ذات خداوند عالم يكي است و شريكي از براي خداوند نيست وحده لا شريك له و اما ذات ظاهره كه ما گفته‌ايم مراد آية خدا است كه فرموده سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق و فرموده و في انفسكم افلاتبصرون و آية خداوند مسلم وصف خداوند و نور خداوند است و در اين شبهه نيست و اختلاف ما با قائلين بوحدت وجود يكي در اين مقام است كه آنها ميگويند عين ذات قديمه تجلي فرموده است بصور خلق و اين مذهب معروف از ايشان است و محتاج نيست كلام ايشان را ذكر كنم و از آن جمله است خود اين مصنف و پدرش و اغلب عرفا بر اين مسلك رفته‌اند اين است كه ميگويند :
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا       ** * **      براه خويش نشسته در انتظار خود است
و ديگري گفته :
من و تو عارض ذات وجوديم       ** * **      مشبكهاي مشكوة وجوديم
چه امكان گرد امكان برفشاند       ** * **      بجز واجب دگر چيزي نماند
و ملا محسن رحمه الله مكرر باين مطلب تصريح نموده و در كلمات مكنونه در يك مقام ميگويد در شرح حديثي كه از حضرت امير عليه السلام روايت نموده است كه فرموده تجلي لعباده من غير ان رأوه و اراهم نفسه من غير ان تجلي لهم تجلي لعباده اي اظهر ذاته في مرآة كل شئ بحيث يمكن ان يري رؤية عيان لعدم معرفتهم بالاشياء من حيث مظهريتها له و انها عين ذاته
صفحه ٧٦

 الظاهرة باري اين قبيل سخنان بسيار گفته‌اند و خلاصه مطلب ايشان اينست كه خداست كه باين شكلها درآمده ولي ما ميگوئيم كه ذات خداوند متقلب در صور نميشود ولي آنكه تجلي بصور و ماهيات اشياء كرده است آيت خدا است و نور او است و او حقيقت خود اشياء است از حيث نورانيت و معني فرمايش حضرت نه اين است كه او جلوه بذات كرده است بلكه در حديث ديگر است تجلي لها بها و بها امتنع منها يعني تجلي فرمود از براي آن صور و قوابل بخود آنها و بنفوس خلقيه خود آنها ممتنع شد از آنها و اين نور مقدس اگر چه وصف خدا است ولي نسبت بخلق جوهر است چرا كه جوهر آن چيزي است كه قائم بنفس خود باشد و عرض چيزي است كه قائم بغير باشد و نميتوان گفت اين نور مقدس عارض خلق است و قائم بآنها بلكه خلق قائم باو هستند اگر چه خود او هم نسبت بخداوند قائم بنفس نيست و قائم بخدا است و لكن نسبت بخلق قائم بنفس است پس جوهر خلق است از اين جهت گفته ميشود ذات است نه عرض است و چون خداوند باين ظاهر شده بر بندگان گفته ميشود ذات ظاهره است حال چون في‌الجمله اصطلاح را ملتفت شدي عرض ميكنم همه خلق مبتلي شده‌اند بظلمات انيات و غرق شده‌اند در بحر ماهيات پس اين نور مقدس در ايشان آن طور كه بايد ظاهر نشده مگر ائمه معصومين و انبياء طاهرين و اولياء خصيصين كه هر يك بقدر شأنهم اين نور را ظاهر كرده‌اند و چون در سلسله طوليه مقام ايشان مختلف است بعضي حقيقت نور را حكايت كرده‌اند
صفحه ٧٧

 بعضي نور آنرا بعضي نور نور آن را چنانكه ذوات ايشان باختلاف درجات افتاده لهذا آن جماعتي كه بطور حقيقت بتوانند ادعاي اين را بكنند كه ما صاحب اين مرتبه و مقام هستيم چهارده معصومند لاغير از اين جهت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود انا الذات انا الذات في الذوات للذات و مراد آن بزرگوار از اين ذات كه حمل بر خود فرمود اين ذات است نه ذات خداوند چرا كه آن بزرگوار ادعاي خدائي نفرموده بضرورت اسلام و همچنين در مقام ديگر در صفت آن روح كه در پيغمبران ظاهر ميشود فرموده ذات الله العليا و شجرة طوبي و سدرة المنتهي و جنة المأوي و مسلم است كه آن ذات كه هم شجره طوبي و هم سدره و هم جنت است ذات خدا نيست ولي چون مصنف و اتباع او و اكابر و استادان او را عقيده اين است كه ذات خداوند تجلي بخلق كرده است و چون قيامت سرپا شود و حجب انيات مرتفع شود خلق خدا ميشوند حتي اشارات كلام ايشان دلالت ميكند كه اهل جهنم هم خدا شوند انكار نموده قول ما را و قول قبيح خود را پنهان نموده است و در تحت الفاظ مطلب خود را گذارده ولي بزبان ظاهري بر ما رد كرده و بعضي چنين مي‌پندارند كه حق با او است ولي اگر ملتفت باشند كه چه ميخواهد بگويد آسوده ميشوند و اما ساير آنچه گفته در معبود همه را تهمت زده و افترا بسته است ابدا مذهب ما اين نيست كه معبود را جسمي است و مراتبي بلكه معبود را خدا ميدانيم وحده لا شريك له و او مجسم نيست و مخلوق نيست ولي گمان دارم كه تحقيقات شيخ مرحوم اعلي الله مقامه را ديده است كه رد فرموده‌اند بر صوفيه كه صورت مشايخ و مراشد خود را در قلوب خود حاضر ميگيرند و عبادت آنها را ميكنند از اين فقره
صفحه ٧٨

 دلگير شده خواسته تلافي كند و ديده است كه اگر عين كلمات ما را نقل نمايد محل ايراد و وحشت نميشود بافترا بستن قانع شده و لابدم كه عبارتي از شيخ مرحوم اعلي الله مقامه نقل كنم تا بر بي‌غرضان مطلب ظاهر شود .
ميفرمايد در شرح فقره و مقدمكم امام طلبتي و حوائجي تا آخر ، يراد من التقديم معني الاستشفاع و التقرب بهم كما ذكرنا سابقا و معني آخر سنذكره بعد لا انه يتخيل عند العبادة صورهم و تمثيلهم كما يفعلونه اهل التصوف الذين يأمرون مريديهم به يقول الشيخ منهم لمريديه اذا اردت ان تصلي فرض الظهر تتصور صورتي امام نيتك و تمثل هيأتي عند قصدك لأنك قاصد الي معبود بينك و بينه مسافة طويلة و انت لم‌تقطعها و انا قد قطعتها و وصلت اليه و انت تابع لي و سالك مسلكي لاتصل الا باتباعي فاذا تخيلت صورتي امام قصدك و صورتي في خيالك هي حقيقة ظاهري الذي تشاهده ببصرك تا اينكه ميفرمايد كذب لعنه الله لأن مريده اذا تخيل صورته امام قصده كانت الصورة المحدودة بالابعاد الثلثة هي معبوده المقصود بعبادته او وجه معبوده فان قيل انه يدعي انها ليست مقصودة بالعبادة قلنا اذا لم‌تكن مقصودة بالعبادة فهي اما دليل علي المقصود بالعبادة او لا فان كانت دليلا فهي انما تدل بهيئتها فيلزمه ان يكون مدلولها علي تلك الهيئة من التحديد و التخطيط و ان لم‌يكن مدلولها كذلك فبأي شئ تدل عليه اذا لم‌تدل بهيئتها و ان لم‌تكن دليلا و لا مدلولا فهي صورة شيطانية تشغله عن التوجه الي معبوده الذي ليس كمثله شئ بملاحظتها ، تا آخر فرمايش ايشان و كلام طويل است اگر كسي خواهد در شرح زيارت مراجعه نمايد و
صفحه ٧٩

 حاصل فرمايش اين است كه اين عمل كه صوفيه ميكنند كه صورت مراشد را محل توجه خود قرار ميدهند چه باين نيت باشد كه ايشان دليل بسوي خدا هستند و چه باين نيت باشد كه ايشان عين معبودند شرك است و حق مسأله ميفرمايد اين است كه مقدم داشتن آل‌محمد عليهم السلام امام مسائل و مطالب بمعني تقرب جستن بسبب ايشان است بخداوند و استشفاع از جهت اينكه تقرب بخداوند بايد جست باسماء و صفات او زيرا كه ذات او معروف ما نيست و اسماء و صفات او جلوه از ايشان كرده پس ايشان را شفيع قرار ميدهيم و بولايت ايشان و اتباع ايشان تقرب بخدا ميجوئيم و معبود خداست وحده لا شريك له و اما آنچه گفته كه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در رساله كه در شرح اياك نعبد تصنيف فرموده‌اند چنين چيزي فرموده‌اند اين هم دروغ است عجب دارم كه عاقل چرا تهمتي بزند كه باندك توجه مشت او باز شود اينك رساله در جوامع‌الكلم بزرگ چاپ شده عقلا نظر فرمايند ببينند چه فرموده است بجهت اينكه مقصودم اختصار است تمام عبارت را نقل نميكنم ولي حاصل مطلب اين است كه آنشخص سؤال نموده من چطور خطاب نمايم بخداوند اياك نعبد و حال اينكه او را نمي‌شناسم ميفرمايند وجه خطاب ذات خداوند نيست و آنكه غير معروف است ذات است ولي خداوند از براي هر كسي تجلي فرموده بآيات و مقامات خود و نفس هر كسي را دليل خود قرار داده ولي همه اين آيات در نزد نور او محجوبند و او از همه اظهر است تو بحسب شأن و مرتبه‌ات در هر مرتبه
صفحه ٨٠

 كه ايستاده ملاحظه ميكني آن آيت را و اعراض از نفس آيت ميكني و خدا را مي‌بيني كه ذو الآيه است و توجه بخدا ميكني بقدر تكليف خود و ميگوئي اياك نعبد ولو در واقع آنچه شناختي ذات نباشد ولي همين تكليف تو است و مثلها در اين مقام ميفرمايد بجهت توضيح مثل اينكه رو بكعبه ميكني و ميگوئي اياك نعبد يا رو بتن زيد ميكني ميگوئي يا زيد خلاصه اين است تمام مطلب ايشان ولي مفصل فرموده‌اند ابدا آنچه گفته نيست و اما آنچه نسبت بكتاب مبارك ارشادالعوام داده حاجت نيست من چيزي عرض كنم آن كتاب مبارك فارسي است و منتشر است در عراقين آنها كه ميتوانند بخوانند ملاحظه نمايند كه در هيچ جاي آن كتاب چنين مطلبي نيست كه معبود غير خدا باشد و جسم و روح و نفس داشته باشد نعوذ بالله و اما كتاب ديگر كه اسم برده كه بسوي سيد مرحوم فرستاده‌اند چنين كتابي يا كاغذي از ايشان نيست و يك وقتي خدمت خود ايشان در حيوتشان عرض كردند كه چنين كتابي بعضي بشما نسبت ميدهند فرمودند از من نيست در صورتيكه خود ايشان منكر آن كتاب بودند اگر در آن چيزي باشد كه محل ايراد شود بر ايشان چه بحثي است و اما اهانتها و سبها كه نموده در نزد ما جواب ندارد خداوند تلافي با او ميكند خلاصه كلام اينكه اين مذهب كه ذكر كرده و شرك شمرده مذهب خود او و ساير صوفيه است ما از اين مذهب و اهل آن بري هستيم مذهب ما اين است كه خداوند معبود است وحده لا شريك له و با اينكه كنه او را درك نميكنيم عبادت او را ميكنيم اگر ما او را نه‌بينيم او ما را مي‌بيند و حجتهاي او را قبل از
صفحه ٨١

 هر عمل شفيع خود ميگيريم كه ببركت ايشان عمل ما را قبول فرمايد ولي پس از احرام عمل توجه باو مي‌نمائيم وحده لا شريك له و ابدا رو بغير نميكنيم و اما اينكه نوشته صورت مشايخ خود را در جانمازهاي خود ميگذارند افتراي صرف است شيخي يك نفر نيست دو نفر نيست همه بلاد را پر كرده‌اند و همه كس ايشان را مي‌بينند كدام يك چنين كاري كرده‌اند مضايقه نيست جاهلي يا بچه صورتي از ايشان را مثلا در پشت قرآن خود يا كتاب دعاي خود داشته باشد بجهت يادگاري و ملاحظه كردن ولي پرستيدن و سجده كردن بآنها مذهب ما نيست و اگر كسي كرد شيخي نيست بلكه بت‌پرست است و اگر يك نفر شيخي خطا كند شيخ او خطاكار نيست اگر چنين باشد پس همه ما عاصي هستيم و اسم ما هم مسلم و شيعه است پس نعوذ بالله بايد نقص بر ائمه ما وارد آيد حاشا كه چنين باشد عصيان ما سبب نقص خود ماست نه ايشان باري سخن بطول انجاميد اگر غرض نباشد يك حرف هم كافي است اگر غرض باشد حرف بسيار هم كفايت نميكند .
قال الفصل الثاني في معرفة الصفات قالت الامامية حق المعرفة في الصفات هي توحيده تعالي فيها بالخروج عن حد التعطيل و التشبيه باثبات الصفة باسمها المأخوذ من التوقيف من غير تشبيه و نفي التشبيه عنها من غير تعطيل و بالاياس من ادراك كنهها فهي اما ذاتية و اما فعلية و اما ثبوتية و اما سلبية و اما ذاتية حقيقية كالحيوة و القدم او ذاتية اضافية كالعلم و القدرة او اضافية محضة كالاولية و الآخرية و كلها متحدة الوجود و المصداق مختلفة المفاهيم و كلها واقعة علي الذات البحت بالعينية باسقاط التفريق بين الذات
صفحه ٨٢

 و الصفة و الخروج عن معني الوصفية العارضية فان الصفات لله تع لاتشبه صفات المخلوقين و الاسماء الدالة عليها ما اطلق منها علي المخلوقين فهي باشتراك اللفظ دون المعني اذ الاشتراك في المعني و لو كان عرضيا يستلزم ما به يمتازان فيلزم التركيب فيلزم الامكان و القول بأن ما به الاشتراك عين ما به الامتياز قول سفسطي فان ما به الامتياز اخص مما ليس به الاشتراك و نفي الاعم يستلزم نفي الاخص فيلزم اجتماع النقيضين فقد يجتمع الخالق و المخلوق في الاسماء و لكن يفترقان في المعني و هذا معني بينونة الصفة فافهم .
اقول در اين مقام كلمات پريشاني جمع كرده باين زبان گفته و اسمش را توحيد گذارده لابد بايد كلام او را شرح كنم و آنچه خلاف فرمايش خدا و رسول است بيان مي‌نمايم تا بر بي‌غرضان بطلان مذهبش ظاهر شود حاصل ترجمه كلامش اين است كه حق معرفت در صفات توحيد خداست به بيرون رفتن از حد تعطيل و التشبيه باثبات كردن صفت باسم آن كه مأخوذ از توقيف است بدون تشبيه و نفي تشبيه از او بدون تعطيل و بمأيوس شدن از درك كنه او و اين صفات يا ذاتيه است يا فعليه يا ثبوتيه يا سلبيه يا ذاتيه حقيقيه است مثل حيوة و قدم يا ذاتيه اضافيه است مثل علم و قدرت يا اضافيه محضه است مثل اوليت و آخريت و همه وجود و مصداقشان يكي است ولي مفهومشان مختلف است و همه واقع بر ذات است باسقاط تفريق ميان ذات و صفت زيرا كه صفات خدا شبيه صفات خلق نيست و آنچه از آنها اطلاق بر خلق شود به اشتراك لفظي است تا آخر سخنش كه متمم همين مطلب است و ترجمه آن باعث اشكال ميشود نه توضيح حال كه حاصل مطلب را دانستي شروع ميكنيم به بيان فقره بفقره اولا گفته
صفحه ٨٣

 فصل دويم در معرفت صفات است بعد گفته حق المعرفة في الصفات هي توحيده تعالي فيها بالخروج عن حد التعطيل و التشبيه ، كلام حقي است ولي لفظش غلط است ميبايست بالاخراج بگويد يا باخراجه چنانكه در حديث است تخرجه عن الحدين و خروج لازم است و معنيش اين است كه موحد بيرون رود از حد تعطيل و تشبيه و چنين چيزي نميشود بلكه مراد اين است كه خدا را بوصف خود بيرون ببرد از حدين يعني نه او را بي‌صفت شمارد و نه صفت او را شبيه صفت خلق داند اما نوع مطلب كه از حدين خداوند را خارج گيرد صحيح است و لكن خود او هم تشبيه كرده هم تعطيل چنانكه خواهي دانست ، قوله باثبات الصفة باسمها المأخوذ من التوقيف من غير تشبيه و نفي التشبيه عنها من غير تعطيل ، شايد مراد از توقيف توقيف شرعي باشد باين معني كه در اسماء صفات اكتفا مينمائيم بآنچه از شرع رسيده يا بمعني تبيين باشد و غير اين دو معني محتمل نيست و بهر دو معني بيجا استعمال شده نمي‌بايست بگويد اسماء مأخوذه از توقيف بلكه ميبايست بگويد المأخوذة من الشرع يا بگويد اسماؤها توقيفية و اگر بمعني تبيين است مراد اين است كه وجود صفات در ذات خداوند از آثار خلقيه براي ما ظاهر شده آنهم لفظش غير از اين بود ولي مصنف معذور است از اين غلطها بسي در كلام او است و غلط معنوي آن بي‌اندازه است باري و اصل اين سخن معنيش اين است كه صفت را بر خدا بايد ثابت كرد بمحض اسم صفت نه معني آن پس اينكه گفته ميشود خدا قادر است محض اسم قادر بر او گذارده شده بدون اينكه معني قدرت بر او ثابت شود و اين كلام خلاف عقل و نقل است چرا كه
صفحه ٨٤

 امام ميفرمايد از براي خدا است معني صفات و بعضي را تعداد ميفرمايد و چون در صدد بيان حق مسأله در اين‌جا نيستم تمام مطلب را مفصلا عرض نميكنم ولي باطل را رد ميكنم و حق را بطور اختصار انشاء الله ميگويم و عقل هم حاكم باين مطلب است كه اگر معني صفتي از براي كسي ثابت نباشد صرف اسم بر او گذاردن مثمر ثمري نيست و از اين گذشته كه معني حرف او عين تعطيل است و ملا صدرا و ساير حكماء و كلاميين باين مطلب تصريح كرده‌اند كه معني صفات بايد بر او اثبات شود بوجهي كه منافي با احديت نباشد بلي بعضي از ايشان فهميده‌اند مطلب را و بعضي عميانا گفته‌اند اما اين وجه كه او گفته گمان ندارم موحدي بگويد و نفي التشبيه كه گفته عيب ندارد بحسب ظاهر لفظ نه بآن وجوه معني كه او خيال كرده و از اشارات كلام و سياق مذهبش ظاهر است قوله و بالاياس من ادراك كنهها ، يا عطف است بر بالخروج و مرادش اين است كه توحيد خداوند در صفات او كند به بيرون رفتن و بمأيوس بودن از ادراك كنه آنها و اگر عطف بر اثبات باشد معني اين ميشود كه او را بيرون گيري از حدين باين نحو كه ذكر شد و بمأيوس بودن از ادراك كنه صفات و اين كلام در صفات ذاتيه مسلم است زيرا كه كنه آنها معروف نيست و اما مطلق صفات چنين نيست بسا وصفي كه معروف است چنانكه امام فرموده من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ، قوله فهي الي قوله كالاولية و الآخرية ، تقسيم كه نموده تا سلبيه صحيح است و صفات ذاتيه و فعليه و ثبوتيه و سلبيه معروف است و ما اختلافي كه با سايرين داريم در باب اراده و كلام است كه اين دو را
صفحه ٨٥

 از صفات ذاتيه نميدانيم زيرا كه نقل و عقل حاكم باين است كه آن دو خلقند نه ذات و در كتب عقايد بيان اين مسأله مشروحا شده و حديث حضرت رضا عليه السلام در اين باب بتفصيل روايت شده در احتجاجي كه با آن شخص كلامي بطور برهان فرموده كه اراده حادث است و كلام هم حادث است و بعضي علما هم تصريح باين مطلب فرموده‌اند مثل شيخ صدوق و غيره ولي سايرين در اين مقامات اخبار را حجت نميدانند و عقل را حاكم خود قرار داده‌اند ما در همه حال متابعت اخبار را ميكنيم و اما اينكه گفته و اما ذاتية حقيقية كالحيوة و القدم او ذاتية اضافية كالعلم و القدرة ، بحسب عربيت غلط است بجهت اينكه اين دو شق دو فرض در صفت ذاتي است و ميبايست صفت ذاتيه را تقسيم باين دو قسم كند نه كه اين دو قسم را عطف بر آن گيرد و از اين گذشته اصل سخن بي‌جا است و بي‌معني اگر چه بعضي ديگر هم اين را گفته‌اند ولي مردمان با علم مثل مرحوم ملا صدرا چنين لفظي نميگويند بلكه تصريح كرده‌اند كه صفات اضافيه دون ذات افتاده و بعضي ميگويند زايد بر ذات است و هر عاقل اين را ميفهمد چرا كه اصل اضافه يكي از اعراض است و عارض ذات خدا نميشود زيرا كه ذات او احد است و با احد غير احد ممتنع است و صفت ذاتي هم از هر جهت عين ذات است و عين احد است پس چطور اضافه بغير ميشود و حال اينكه غيري نيست و مراد او اين است كه علم اضافه بمعلوم ميشود و قدرت بمقدور عرض ميكنم اين معلوم و مقدور خلق است يا خدا اگر خدا است آيا غير عالم و علم و قدرت و قادر است يا عين آنها است اگر
صفحه ٨٦

 بگوئي غير آنها است تعدد آلهه لازم ميآيد اگر ميگوئي عين آنها است پس همه عين ذات است و چه چيز اضافه بچه چيز شده با اينكه مقدور ذاتي معني ندارد مثل معلوم ذاتي نهايت از باب صدق اسم گفته ميشود نفس خود را دانست ولي امام ميفرمايد محتاج نبود نفس خود را بداند زيرا كه معلمه براي نفي خلاف است و مخالفي با او نيست و اگر معلوم و مقدور خلقند پس ذات احد قديم چگونه بخلق حادث اضافه ميشود و حال آنكه اضافه صفت حدوث است با اينكه فرع ساير اعراض است و مادام كه ساير اعراض بالتمام يا بعض آنها عارض جوهر نشود اضافه نميشود و گمان مكن كه از اين سخن كه گفتيم جهل ذات بخلق لازم ميآيد بلكه خداوند عالمي است كه جهل در او راه‌بر نيست و بعلم خود احاطه فرموده بمعلوم و معلوم او مذكور است در مقام خود نه در مقام ذات و اگر خداوند معلوم را در ذات نداند لازم نمي‌آيد كه جاهل باشد زيرا كه علم راست آن است كه هر چيزي در هر جا هست و بهر حال كه هست بداند پس خلق را بايد در مقام خلق بداند و ميداند و چون در ذات ممتنعند آنها را در ذات خود ممتنع ميداند ولي مصنف و آن جماعت كه بر اعتقاد او هستند چنين ميگويند كه خداوند بعلم ذاتي خود اضافه بمعلوم شده يعني متعلق بمعلوم شده و چنين نيست و وحدت وجوديين بعضي از آنها ميگويند كه اشياء در ذات مذكورند باعيانها و اينهم خطا است و اما آنچه امام عليه السلام فرموده كه خداوند عالم بود و معلومي نبود چون معلوم را آفريد علم او بر معلوم واقع شد مراد اين نيست كه علم ذاتي واقع بر معلوم شد زيرا كه علم ذاتي عين ذات است و او واقع
صفحه ٨٧

 نميشود بر خلق بلكه مراد اين است كه نفس خلق معلوم او شد بعلم خلقي و مثل اين بلاتشبيه مثل اين است كه تو مطلبي را ميداني در نفس بعد خيال ميكني و مي‌نويسي آنچه نوشته مطابق علم تو شده پس علم تو واقع بر او شده همچنين است علم خدا بخلق عين آنها است و خداوند آنها را بعلم خود آفريده و آفريد آن طور كه دانست و باز بوجه ديگر عرض مي‌كنم كلام او مناقضه دارد و آن اين است كه صفت ذاتيه را تقسيم كرده بدو قسم مي‌گويم آيا اين دو قسم عين همند يا غير هم اگر مي‌گوئي عين همند پس يا همه اضافي است يا همه حقيقي پس چطور دو قسم مي‌شود اگر مي‌گوئي غير همند تعدد در ذات قايل شده و اما اضافيه محضه كه گفته مرادش اين است كه اين دو صفت ذاتي نيست ولي خدا را كه بخلق مي‌سنجيم اول و آخر مي‌شود و در جزو اشاره باعتقاد خودش كه وحدت وجود است كرده ولي چون صريح نگفته ما هم متعرض نمي‌شويم و حق اين است كه اوليت و آخريت خداوند بمعني اوليت و آخريت خلقيه نيست كه اضافه لازم داشته باشد بلكه اين دو اسم همان معني احديت است لا غير نهايت باين لفظ تفهيم آن معني مي‌شود ، قوله و كلها متحدة الوجود و المصداق تا صفات المخلوقين ، مرادش اين است كه صفات ذاتيه و صفات فعليه و ثبوتيه و سلبيه و اضافيه و غيرها همه عين ذات خدا است و اگر چه مفهوم آنها مختلف باشد اما مصداق يكي است و تصريح كرده كه ميان ذات و صفت فرق نيست اين كلام او محتمل معني حق نيست ابدا بلكه عين مطلب وحدت وجوديها است و حاصلش اين است كه صفت فعل عين ذات خدا است و فعل عين ذات است
صفحه ٨٨

 و نسب و قرانات همه ذات است اگر ميخواست كلام حق بگويد ميبايست بگويد صفات ذاتيه عين ذات است و خارج از حد اسماء و صفات و اما ساير صفات اگر چه تعبيرات در آنها مختلف است و اسماء متعدده دارند ولي معني همه الله است يعني اين اسماء دلالت بر او ميكند پس من ميگويم خالق يعني خدا رازق يعني خدا و هكذا پس معني واحد است و تعبيرات مختلفه است ولي او تصريح بخلاف اين كرده است و چنين است شأن كسيكه رد بر مؤمنين ميكند خداوند خود او را مفتضح ميفرمايد در نزد عقلاء ، قوله و الاسماء تا آخر ، اوايل كلام اسمش عربي است ولي عربي نيست كلامي اختراع كرده است چه بسيار شبيه است به آيات ميرزا علي‌محمد باب نار عليه اللعنة مرادش اين است كه اسمهاي اين صفات كه بر خلق صدق ميكند مثل رحيم كريم رزاق و امثال اينها با اسماء صفات خداوند اشتراك معنوي ندارند بلكه اشتراك لفظي است و اين مطلب صحيح است ولي كلام مغشوشي گفته مجال اصلاح كلامش را ندارم بعد هم اظهار فضلي خواسته بكند و دليل منطقي ذكر كرده شرحش بر اهل فن ظاهر است اين است مجمل كلام او كلماتي بي سر و ته ذكر كرده و اين را مذهب اماميه شمرده و تو خود كتب عقايد ايشان را ملاحظه نما تا بر آنچه فرموده‌اند مطلع شوي و اغراض او را بداني و ما اعتقاد حق را كه همه اهل حق آنرا گفته‌اند بعد ذكر ميكنيم انشاء الله .
قال قالت الشيخية ان الصفات و الاسماء كلها للذات الظاهر بالنبي و الامام و الركن الرابع و هي معرفتهم بالمعاني و قالوا ان الصفات كلها حادثة فالله تعالي عالم بالاشياء بعلم حادث و قادر بقدرة حادثة و هكذا
صفحه ٨٩

 و قالوا ان الصفات متحدة في المفهوم كما هي متحدة في المصداق و قالوا نسبة الخلق و الرزق اليه سبحانه كفر قال خان الكرماني پس هر كه بگويد ذات خدا خالق اشياء است باجماع مسلمانان از ضرورت دين بيرون رفته صرح بتمام ذلك ابن الصقر في شرح‌العرشية و الرسالة العلمية و شرح‌الزيارة و السيد في شرح‌الخطبة و العبد الاثيم في الارشاد و عباراتهم مذكورة في السيف المسلول و مخالفتهم للضرورة لايخفي علي الموحدين ،
اقول حاصل مطلب اينكه شيخيه گفته‌اند كه صفات و اسماء همه مخصوص ذات ظاهره به پيغمبر است و امام و ركن رابع و اين است معرفت ايشان بمعاني و گفتند كه همه صفات حادث است پس خدا عالم است بخلق بعلم حادث و قادر است بقدرت حادثه و گفتند صفات متحد است در مفهوم همان طور كه در مصداق يكي است و گفته نسبت دادن خلق و رزق بخدا كفر است تا اينكه گفته اين مطلب خلاف ضرورت است ، باري هر چه افترا بگويد محق است چرا كه بنيان تصوف الحمد لله بدست مشايخ ما اعلي الله مقامهم بهم ريخت و فساد اعمال و اقوال و آراء آنها ظاهر شد حال نميداند چه بكند الفاظي افترا مي‌بندد كه هر عاقلي باندك تأمل ببيند و بفهمد دروغ ميگويد اما اينكه گفته كه ما گفته‌ايم همه صفات و اسماء از براي ذات ظاهره است و ذات خدا را معطل گذارده‌ايم دروغ صرف است ملاحظه نما كتب عقايد مشايخ ما را ببين چگونه صفات ذاتيه و فعليه را بيان فرموده‌اند و شرح داده‌اند تمام عبارات ايشان را اگر بخواهم بنويسم كلام بطول مي‌انجامد من محال آنها را ذكر ميكنم و مختصري روايت مينمايم خود تو رجوع نما شيخ مرحوم (اع‌) كتابي در عقايد تصنيف
صفحه ٩٠

 فرموده‌اند مسمي بحيوة‌النفس آنرا ترتيب داده‌اند بر ابواب و فصولي در باب اول فصولي عنوان شده در هر فصلي هر صفتي از صفات ذاتيه و فعليه خداوند را بيان فرموده است و ميفرمايد واجب است بر مكلف اعتقاد بآن و در هر فصلي يك برهان مختصري بيان ميشود باين وجه .
فصل يجب علي كل مكلف ان يعتقد انه عز و جل قديم بذاته لم‌يجر عليه العدم في حال تا آخر ،
فصل و يجب ان يعتقد انه تعالي ابدي دائم تا آخر ،
فصل و يجب ان يعتقد انه عز و جل حي لأنه احدث الحيوة و احدث الاحياء و يستحيل في العقول ان يحدث الحيوة و الاحياء من ليس بحي ،
فصل و يجب ان يعتقد انه عالم ، تا اينكه ميفرمايد ، و علمه قسمان علم قديم هو ذاته و علم حادث و هو الواح المخلوقات كالقلم و اللوح و انفس الخلايق فاما العلم القديم فهو ذاته تعالي بلا مغايرة ، تا اينكه ميفرمايد ، و اما العلم الحادث فهو حادث بحدوث المعلوم لأنه لو كان قبل المعلوم لم‌يكن علما لأن العلم الحادث شرط تحققه و تعلقه ان يكون مطابقا للمعلوم تا آخر فرمايش ،
فصل و يجب ان يعتقد انه عز و جل قادر مختار و اين قدرت ذاتي است كه فرموده ، در فصل ديگر ميفرمايد ، و يجب ان يعتقد انه تعالي عالم بكل معلوم و قادر علي كل مقدور و مراد از اين علم و قدرت علم و قدرت خلقي است خلاصه اين مسأله مسلما از مذهب شيخ مرحوم است كه خداوند را صفات ذاتي است و اگر خواهي بر تمام فرمايش ايشان آگاه شوي تمام كتاب حيوة‌النفس را ملاحظه نما تا مطلع شوي .
و مرحوم مبرور خلد آشيان آقا اعلي الله مقامه در جامع ميفرمايند ، و يجب ان يعتقد انه احد في ذاته فليس له ند و لا ضد و واحد في صفاته فليس كمثله
صفحه ٩١

 شئ و واحد في افعاله فلا خالق و لا رازق و لا محيي و لا مميت سواه و ساير الافعال كلها راجعة الي هذه الاربع و هي اصولها و واحد في عبادته فكل معبود دون عرشه الي قرار ارضه السابعة السفلي باطل مضمحل ما خلا وجهه الكريم فانه اعز و اجل من ان يصف الواصفون كنه جلاله او تهتدي القلوب الي كنه عظمته و يجب ان يعتقد انه لم‌يزل الله عز و جل ربنا و العلم ذاته و لا معلوم و السمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصر و القدرة ذاته و لا مقدور و هو حي دائم لايزول و عدل لايجور و هكذا تكون كل صفة لايجوز علي الله نفيها فهي عين ذاته بلا اختلاف و لا تعدد و لا تجز و يجب ان يعتقد ان كل صفة يمكن عن الله نفيه و اثباته فهي ممكنة لاتليق بذاته و انما هي صفة فعله كالخالق الرازق المحيي المميت المريد المتكلم و ما يلحقها من صفات الفعل و يجب ان يعتقد ان كل صفة تجري علي شئ من خلقه فهي لاتليق بالله سبحانه لأن ما يقترن بالحادث حادث ممتنع عن الازل الممتنع عن الحدث فليس الله سبحانه بجسم و لا مثال و لا مادة و لا طبيعة و لا نفس و لا روح و لا عقل و لا له وقت و لا مكان و لا جهة و لا رتبة و لا كم و لا كيف و لا وضع و لا اجل مجمل القول منزه عن مجانسة مخلوقاته و تقدس عن مشابهة مذرؤاته تا آخر آنچه فرموده‌اند ، پس با وجود اين تصريحات چگونه ميتوان آنچه او نسبت بما داده نسبت داد و ديدي عبارت مرحوم آقا را كه ميفرمايد واجب است اعتقاد كند مكلف كه خداوند خالق است و رازق و محيي و مميت پس چگونه چنين افترائي بر ايشان بسته بلي فرمايش بزرگان ما اين است كه خالق و رازق صفت فعل است نه از صفات ذات پس خداوند بمشيت خود ايجاد ميفرمايد نه بذات خود بعضي
صفحه ٩٢

 از صوفيه كه مصنف هدية‌النمله از آنها است صفت فعل و ذات را يكي ميدانند اين است كه مذهب شنيع خود را نسبت بهمه اماميه ميدهد و مذهب ما را كه ضروري اسلام است باطل ميشمارد و شك نيست كه خالق از صفات ذاتيه نيست چرا كه صفت ذاتي از خداوند سلب كرده نميشود مثل علم و قدرت مثلا نميتوان گفت خدا ميداند و خدا نميداند و قادر هست و نيست بلكه او عالمي است كه جهل ندارد و قادري است كه عجز در او نيست ولي خلق كردن مثلا چنين نيست ميتوان گفت خداوند فلان چيز را خلق كرد و فلان چيز را خلق نكرد و همچنين رزق دادن و زنده كردن و ميرانيدن ميگوئي فلان را رزق داد و فلان را نداد فلان را زنده كرد و فلان را زنده نكرد فلان را ميرانيد فلان را نميرانيد خلاصه اين صفات و امثال آنها تابع مشيت است اگر بخواهد ميكند نخواهد نميكند و دليل ديگر اينكه اگر خداوند خالق بالذات بود ميبايست همه خلق قديم باشند بجهت اينكه ذات قديم است و صفت ذاتي هم البته بالفعل است نه بالقوه پس خداوند بايد خالق بالفعل باشد و معني خالق بالفعل آن است كه مشغول بخلق كردن باشد نه مثل بنائي كه در قوه او اين صنعت است نهايت وقتي مشغول است وقتي فارغ پس هميشه بايد با او مخلوق باشد اگر وقتي نباشد خالق نيست پس بايد خلق هميشه با او باشد پس بايد خلق هم قديم باشند و اين كفر صريح است و آنچه مذهب مسلمين است اين است كه خداوند بود و خلق نبود پس ايجاد كرد مشيت خود را آن وقت خلق را بمشيت ايجاد كرد پس خالق صفت فعل است نه صفت ذات و دليل همه اين مطالب
صفحه ٩٣

 در كتاب و سنت موجود است بلكه همه مسلمانان ميدانند ولي اين مرد مذهب شنيع و باطل خود را بلفظي ظاهر كرده كه مسلمانان نفهمند چه ميگويد و تصديق او را نمايند و بسا جاهلي چنين پندارد كه اگر صفاتي چند ذاتي نباشد نقص بر خدا وارد ميآيد لهذا بايد همه را عين ذات گرفت چنين نيست بلكه اگر همه صفات ذاتي باشند نقص وارد ميآيد مثلي در خلق عرض مينمايم تا بفهمي مثلا راه رفتن صفتي از صفات انسان است اگر اين صفت ذاتي او باشد تغييرپذير نيست و هرگز نميتواند ساكن شود و اين نقص او است ولي خداوند قدرتي باو داده كه اگر بخواهد راه ميرود اگر بخواهد ساكن ميشود و اين كمال است همچنين همه صفات فعليه چنين است و لكن حيوة مثلا ذاتي زيد است لهذا هميشه با او است و تغييرپذير نيست و اين عين ذات او است همچنين است امر در خدا اگر آفريدن ذاتي خدا بود محال بود متغير شود پس نميشد كه خداوند وقتي نيافريند يا چيزي را نيافريند و اين نقص خدا بود ولي خداوند قادر بر هر چيزي است ميخواهد مي‌آفريند ميخواهد نمي‌آفريند و چون قدرت دارد بر آفريدن اگر وقتي نيافريند نقص بر او نميشود و كذلك ساير صفات فعليه و اما صفات ذاتيه چون مغاير با ذات نيست از ذات نفي كرده نميشوند و نفي كردن آنها نقص ذات است باري اينها همه مسائل ظاهره است و شبهه در آنها نيست ولي صوفيه در اينها اعتقاداتي دارند بر خلاف فرمايشات ائمه هدي سلام الله عليهم و براي مردم بيان كرده‌اند و بعضي مأنوس بآنها شده‌اند پس هر گاه برايشان مذهب آل‌محمد عليهم السلام را بگوئي منكر ميشوند و همين قدرها در جواب
صفحه ٩٤

 اين كلمات او هم كافي است .
قال في معرفة الاسماء قالت الامامية اسماء الله سبحانه كلها حادثة مخلوقة توقيفية جعلها الله وسيلة بينه و بين عباده يدعونه تا اينكه گفته فهي بالمعاني التي تطلق عليه تعالي لاتوجد في المخلوقين و بمعانيها فيهم لاتأتي و لاتليق به تعالي سواءا كان المخلوق نبيا او اماما او غيرهما و ليس له تعالي الا الاسماء الحسني و هي صفة لموصوف و قالت الشيخية ان الذات لا اسم لها و لا رسم فيها و يقولون في قوله سبحانه و لله الاسماء الحسني يعني الربوبية الثانية في الذات الظاهرة قال سيدهم في شرح‌الخطبة ان الربوبية لها ستة مقامات الي ان قال قال في الارشاد من نميگويم كه آن خدائي كه سابقا مي‌پرستيديد باطل بود بلكه ميگويم او حق بوده و عبادتش درست بوده و لكن امروز چون شعور شما زياد شده بايد بدانيد كه آن خدا نبوده بلكه بنده بوده الي ان قال و قال ابن صقر في شرح‌الزيارة في تفسير الدعاء انت الله عماد السموات و الارض يعني الحسن بن علي و انت الله قوام الارضين يعني حسين عليه السلام و قالوا ان الضماير لله في القرآن من الخطاب و الغيبة و التكلم راجعة الي النبي (ص‌) او الامام او الركن الرابع في مرتبة المعاني و قال ابن صقر كما ان لله اسماء حسني كذلك له الاسماء السوءي و لكن امرنا بدعوته بالحسني دون السوءي و قال ان معني قولك الله عالم او قادر او سميع او بصير الله الله الله تا آخر كلماتش ،
اقول خودش هم نميفهمد چه روايت ميكند و چه ميخواهد بگويد كلماتي چند در كتب ديده يا شنيده و سر و ته آنها را انداخته حكايت ميكند و بر ماست حق را بگوئيم خواه تصديق كنند يا نكنند ترجمه كلامش
صفحه ٩٥

 اين است كه اماميه گفته‌اند كه اسماء خداوند همه حادثه‌اند و توقيفي هستند خداوند آنها را وسيله ميان خود و خلق قرار داده تا اينكه گفته اين اسماء بآن معاني كه بر خدا رواست جاري در خلق نيست و بآن معاني كه در خلق جاري است بر خدا روا نيست و اسماء حسني مخصوص بخداست و شيخيه گفته‌اند كه ذات اسمي ندارد و ميگويند در شرح لله الاسماء الحسني كه اين در مقام ربوبية ثانيه است در ذات ظاهره و بعضي مطالب نسبت بمشايخ داده كه در بيانها كه عرض ميشود معلوم ميشود بدانكه ذات يگانه پروردگار منزه است از اسم چرا كه اسم صفت است چنان‌كه امام عليه السلام ميفرمايد الاسم صفة لموصوف و خود اين مرد هم خدا خواسته بر قلمش جاري شده كه اسماء مخلوقند و در آخر كلام هم گفته كه اسم صفت است و خداوند ميفرمايد سبحان الله عما يصفون و ميفرمايد سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام علي المرسلين و الحمد لله رب العالمين و ائمه هدي سلام الله عليهم در اخبار و خطب و دعوات مكرر فرموده‌اند كه خداوند منزه است از هر صفتي و اسمي و ميفرمايد در حديث كه اسماء را خداوند آفريده بجهت حاجت خلق نه بجهت رفع حاجت خودش بلكه چون مردم محتاج بودند كه اسم او را ذكر كنند در عبادات و طاعات و معاملات و مرافعات اسمائي بجهت خود آفريد كه بر او دلالت نمايد و اما آنچه روايت از مرحوم سيد اعلي الله مقامه كرده نفهميده چه فرموده‌اند مراتب ظهورات و انوار خداوند را ميشمرند و هر مرتبه و مقامي را اسمي و وصفي است و هر يك را در محل خود بيان فرموده‌اند
صفحه ٩٦

 اين مرد نميفهمد و من اگر بخواهم كلمه كلمه مطالب او را جواب گويم سخن بطول مي‌انجامد ولي مجملا عرض ميكنم خداوند از براي خود اسمائي آفريد و اسم لامحاله مسمائي ميخواهد مثل اينكه صفت موصوفي ميخواهد و لامحاله مسمي بايد موسوم باسم و موصوف باو بشود كه اين اسم بر او دلالت كند و الا دليل او نخواهد بود و از اين باب است كه حكما گفته‌اند كه ميان اسم و مسمي مناسبت شرط است و شكي نيست كه خداوند مناسب خلقش نميشود پس اسم خلقي بر او وضع كرده نميشود اسمي هم كه حادث و مخلوق نباشد فرض كرده نميشود و اسم هم كه بي‌مسمي نميشود پس مسماي اسماء آياتي است كه در آنها ظاهر است و آنمقام ذات ظاهره است يعني مقام نورانيت در اسماء و صفات خداوند ملاحظه نما كلام امام خود را و ببين چه فرموده است ميفرمايد حضرت امير عليه السلام در توحيد كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران الثابت في الحدث الممتنع من الازل پس از اين كلام معلوم شد كه موصوف و صفت با هم مقترنند و ازل مقترن چيزي نميشود پس لابد از براي صفت موصوفي است و از براي اسم مسمائي حضرت رضا عليه السلام فرموده اعلم انه لاتكون صفة لغير موصوف و لا اسم لغير معني و لا حد لغير محدود و الصفات و الاسماء كلها تدل علي الكمال و الوجود و لاتدل علي الاحاطة كما تدل علي الحدود التي هي التربيع و التثليث و التسديس لأن الله جل و عز تدرك معرفته بالصفات و الاسماء
صفحه ٩٧

 و لاتدرك بالتحديد تا آخر ، و حضرت امام محمدتقي عليه السلام ميفرمايد در حديث طويلي و الاسماء و الصفات مخلوقات و المعني بها هو الله الذي لايليق به الاختلاف و لا الايتلاف پس معلوم شد كه اسماء واقع بر ذات نيست و الا ميبايست مختلف و متجزي شود پس اسماء واقع است بر آن نور كه در غيب اسماء است ولي مقصود از همه خداست و اما آنچه گفته است كه ما گفته‌ايم اسماء بر ائمه گذارده شده نفهميده يا عمدا كج روايت كرده است ما ميگوئيم خود ائمه اسماء خدا هستند و مراد ما اين است كه اسم آن چيزي است كه خبر دهد تو را از مسمي خواه منطوق و ملفوظ باشد يا نباشد و ائمه عليهم السلام انوار خداوندند كه ما را خبر ميدهند از خداوند كه از وجود مقدس ايشان پي ميبريم بخداوند عالم جل شأنه و از صفات ايشان پي بصفات خدا ميبريم مثل زيد از اسم زيد پي بشخص ميبريم و در اين باب اخباري چند وارد شده در كتاب محتضر از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه فرمود در حديثي نحن الاسم المخزون المكنون نحن الاسماء الحسني التي اذا سئل الله عز و جل بها اجاب نحن الاسماء المكتوبة علي العرش تا آخر حديث شريف و در كنزالدقايق روايت كرده از امام عليه السلام كه فرمود نحن والله الاسماء الحسني الذي لايقبل الله عملا الا بمعرفتنا و در كافي نظير اين را از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است و در تحفة‌الزايرين از آن حضرت روايت نموده در زيارت حضرت امير عليه السلام در روز مولود السلام
صفحه ٩٨

 علي اسم الله الرضي و وجه المضيئ و جنبه القوي و صراطه السوي و شيخ مرحوم اعلي الله مقامه از مفضل روايت فرموده از حضرت صادق عليه السلام در شرح فرمايش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كنا بكينونته تا آخر كلامي شريف را كه بعضي از آن است و هو الرب و نحن المربوبون و هو المعني و نحن اسماؤه و هو المحتجب و نحن حجبه الي آخر ، باري شك نيست در اينكه ايشان اسماء خدايند يعني ما را خبر ميدهند از خداوند و او را بواسطه ايشان ميشناسيم اگر اين مذهب را روا نميدارد سهل باشد شيعيان حضرت امير عليه السلام قبول ميكنند دشمنان قبول نميكنند و اما اينكه گفته ضماير قرآن را كه راجع بخدا است بامام برميگردانند اين هم حرفي جاهلانه است كه گفته ، قرآن ظاهري دارد و باطنها و در همه آن معاني بايد رجوع باخبار كرد هر چه ائمه فرمودند ما اطاعت ميكنيم و بسا در حديثي بعضي از اسماء خداوند را در باطن بامام يا نبي معني كنند و آن نه از اين باب است كه امام يا نبي را خدا يا شريك خداوند گرفته‌اند بلكه بمعاني و وجوهي است كه خود ايشان دستور العمل داده‌اند مثل اينكه ميفرمايند در معني وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة كه نظر به نبي ميكنند نه بذات خداوند و اين يا از اين باب است كه رب را بمعني مربي ميگيرند مثل اينكه در حديثي ميفرمايد امام الارض رب الارض يا باين معني است كه اصل نظر كردن بخدا يعني نظر كردن بولي خدا مثل اينكه رو بخدا كردن يعني رو بقبله كردن يا عبادت او نمودن از اين است كه عابد را ميگوئي رو بخدا كرده
صفحه ٩٩

 نه اينكه مراد اين باشد كه پيغمبر و امام خدا هستند نعوذ بالله بلكه اين كفر صريح است و كذلك از اين قبيل اخباري كه در شرح آيات وارد شده هر جا باطني فرموده‌اند ما هم تابعيم و كذلك قول شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در معاني عماد و قوام و غير اينها از فقرات دعا نه اين است كه مراد اين است كه ائمه خدا هستند بلكه مراد فقرات ثانيه است يعني حضرت امام حسن عليه السلام عماد است و حضرت امام حسين قوام است و هكذا و اخبار باين معاني بسيار است و نه اين است كه از حمل اين صفات بر الله لازم آيد كه ذات محدود باين حدود شود مثل اينكه صفات را كه حمل بر اسم الله ميكني تحديد ذات لازم نمي‌آيد ميگوئي الله المحيي المميت البديع الفاطر مثلا لازم نمي‌آيد كه ذات خداوند محدود باين صفات شود مثل خلق بلكه از همه اينها معنيي از براي خداوند ثابت ميشود كه بر خدا روا است و مثل اين مطلب مثل اين است كه خداوند از براي عرش حمله قرار داده كه اركان عرش بر كواهل ايشان است و روايتي وارد شده كه آنها ملائكه عظيمه هستند و مع‌ذلك ميگوئي خدا نگهدار عرش و آسمانها است و زمين را نگاه ميدارد بر روي شاخ گاو و مع‌ذلك نگاه‌دارنده خداست ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا و لئن زالتا ان‌امسكهما من احد من بعده همچنين در باطن گفته ميشود امام ستون عالم است و قوام ملك است و معذلك اين صفت حمل بر خداوند ميشود اين است معني انت الله عماد السموات و الارض نه اين است كه ذات خداوند نفس عماد است بلكه عماد خلقي است از خلقها كه اشاره بآن فرموده در كتاب خود رفع السموات بغير
صفحه ١٠٠

 عمد ترونها و امام ميفرمايد فثم عمد و لكن لاترونها و آن عماد كه مرئي نيست مسلما ذات خدا نيست ولي خلق خداست و خلقي اشرف از ايشان نيست اگر چه آنها راضي هستند كه ملكي عماد باشد و امام نباشد ولي اخبار ناطق است باينكه امام است عماد دين و ستون آسمان و زمين و شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در تأويل دعاي قنوت وتر اين مقام را تخصيص داده‌اند بحضرت امام حسن (ع‌) بجهت بعضي مناسبات اگر چه همه ائمه عليهم السلام عماد ملك باشند پس ايشان عماد سماوات هستند و چون خداوند بايشان نگاه داشته آسمان را صفت حمل بر اسم ذات شد ولي معني آن در آنجا بوجهي است كه بر او روا باشد و بر اين قياس كن ساير صفات را و اما آنچه از مرحوم آقا اعلي الله مقامه روايت كرده اينهم مطلبي ديگر است اين بيچاره از آن عداوت كه داشته نفهميده چه روايت كند حاصل مطلب ايشان اين است كه شك نيست كه هر كس خداوند را بقدر فهم خود توحيد و عبادت ميكند و آنچه شناخته مي‌پرستد لاغير پس هر كسي بقدر فهم خود خدائي براي خود خيال كرده و او را تنزيه و تقديس ميكند بعد از آنكه قدري فهمش بالاتر رفت ميفهمد كه آنچه خدا پنداشته بود خدا نبود و خلق بود اين است كه ميفرمايد كلما رفعت لهم علما وضعت لهم حلما و ميفرمايد تدلج بين يدي المدلج من خلقك زيرا كه دائما خلق ترقي ميكنند و در هر مقامي آن آيت و نور را كه خداوند براي ايشان ظاهر فرموده پرستش مينمايند و چون قدري معرفتشان بيشتر شد از آن منصرف شده
صفحه ١٠١

 آيت بالاتر را وسيله قرار ميدهند و در همه مقامات بندگي كرده‌اند بجهت اينكه تكليف ايشان همين قدر است و الا احدي از آحاد معرفت ذات احد را حاصل ننموده و عبادت او را نكرده و نخواهد كرد اين است كه فرموده‌اند من عرف نفسه فقد عرف ربه ، و اما اينكه حكايت نموده از شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در باب اسماء حسني بدانكه اين مسأله‌ايست كه همه حكماء و عرفاء در آن تحقيقي دارند هر كسي بمذهب خودش نهايت اين است كه اين مرد چون غرض دارد و ملاحظه نموده كه لفظ موحشي است بيان كرده محض اينكه عوام را متنفر كند ملا صدرا ميگويد همه چيز اسم خدا است و اين است كلام او گفته ، قاعدة في اسمائه تعالي قال و علم آدم الاسماء كلها الآية و قال الله ولله الاسماء الحسني فادعوه بها الآية اعلم ان عالم الاسماء الالهية عالم عظيم الفسحة فيه جميع الخلايق متصلة و هي مفاتح الغيب و مناط علمه تعالي التفصيلي بجميع الموجودات لقوله و عنده مفاتح الغيب لايعلمها الا هو اذ ما من شئ الا و يوجد في اسمائه تعالي الموجود اعيانها بوجود ذاته علي وجه اشرف و اعلي الواجبة بوجوب ذاته ، ملاحظه كن كه صريح ميگويد همه چيز در اسماء هست و حكماء گفته‌اند نيست چيزي مگر خدا و اسماء خدا و صفات او اما امام ميفرمايد نيست چيزي مگر خدا و فعل خدا و نور او و شيخ مرحوم در شرح كلام آخوند فرموده آنچه ترجمه كلام ايشان است بطور اختصار اسمهاي خداوند چند قسم است فعلي و صوري و لفظي و اسمهاي فعليه عين فعل خدا است و آثار آنها معاني افعال است و آنها اسماء افعال او هستند يعني اسماء اسماء
صفحه ١٠٢

 او و صوريه هيأت افعال او هستند بعضي آنها هيأت متصله هستند و آنها هيأت او هستند در تقلب در تأثيرات و هيأت منفصله هستند و آنها چيزهائي است كه آثار بآنها متصور شود تا اينكه ميفرمايد بعضي از اسماء خداوند جائي ظاهر شده كه دوست ميدارد بعضي از آنها جائي واقع شده كه اكراه دارد و آن اسماء كه در محل محبوب است فروع اولياء خداست و آنچه در محل مبغوض است فروع اعداء خداست و همه اينها اسماء افعال خداست تا اينكه ميفرمايد و اما قول او و لله الاسماء الحسني بدو معني اطلاق ميشود اطلاقي عام كه بآن معني صالح است بر مطلب مصنف و اطلاق خاص كه در برابر اسماء سوءي بيفتد بجهت اينكه اسماء افعال است و ميشود فعل جائي واقع شود كه خداوند اكراه داشته است چنانكه در قدسي فرموده اني انا الله لا اله الا انا خلقت الخير فطوبي لمن اجريته علي يديه و انا الله لا اله الا انا خلقت الشر فويل لمن اجريته علي يديه و همچنين اخباري كه وارد شده در باب مخلوق بودن خير و شر و همه افعال خلق شاهد اين كلام است بعد شرح اين مطلب را مفصلا ميفرمايند و شرح اين مسأله بزبان آسان اين است كه فرموده‌اند افعال خداوند اسماء خداست و آثار افعال او اسماء اسماء او است و خوب و بد در ملك همه خلق خداست بلكه هر چيزي در كون خوب است و بد نيست نهايت در شرع بعضي بد شده و بعضي خوب آنچه شرعا بد شده خداوند دوست نداشته اگر چه خلق خداست و آنچه در شرع خوب است خدا دوست داشته و همه اينها خبر از خداوند ميدهد پس همه اسم خداست يعني فعل خدا است پس اسماء سوءي را شيخ مرحوم در فعل
صفحه ١٠٣

 معني فرمود ولي ملا صدرا مطلق گفته كه همه چيز در اسماء خداست و حكماء ديگر هم مبهم گفته‌اند و اين كلام حق است و صدق كه همه چيز مفعول خداست و فعل هر كسي خبر ميدهد تو را از كمال او و اما در مقام ساير اسماء و تجليات آنچه خوب است مخصوص بخدا است و بيان آنرا در شرح زيارت جامعه فرموده ميفرمايند در شرح سعد من والاكم و هلك من عاداكم در تعداد نعمي كه خداوند عنايت ميفرمايد بدوست آل‌محمد عليهم السلام : و منها ان يجعل الله له بولايتهم قلبا ذاكرا تخطب عليه الملائكة و تنقر فيه بالالهامات و الافكار الصائبة حتي يعرف آيات الله في الآفاق و في نفسه و يعقلها و يعرف موصوله و مفصوله و يعرف حيث و كيف و لم و يخلص لله الوحدانية في افكاره و اطواره و اعماله كما قال تعالي يؤتي الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا و مايذكر الا اولوا الالباب و هم شيعتهم (ع‌) خاصة و ليس لغيرهم من ساير الناس لب بل لهم قلوب لايفقهون بها الحكمة و لهم اعين لايبصرون بها الآية و لهم آذان لايسمعون بها الموعظة فالحكمة نورهم و الآية صفتهم و الموعظة فعلهم (ص‌) اولئك يعني الناس غير شيعتهم كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون يعني عن ذكر الله محمدا و اهل بيته (ص‌) بدليل قوله بعد هذا و لله الاسماء الحسني فادعوه بها اي فاعبدوه بها و اعرفوه بها و اطيعوه بها و اسألوه بها و في قوله و لله الاسماء الحسني نكتة و هي ان اعدائهم هم الاسماء السوءي و ليست لله و لايدعي بها و انما يدعي بها الشيطان تمام شد عبارت ، و تمام آنرا نقل نمودم تا بر مطلب واقف شوي فقره آخر را ترجمه ميكنم كه همه كس بفهمند ميفرمايد در قول خداوند و لله
صفحه ١٠٤

 الاسماء الحسني نكته‌ايست و آن اين است كه اعداء آل‌محمد اسماء بد هستند و منسوب بخداوند نيستند و خدا بآنها خوانده نميشود و مراد ايشان اين است كه آنچه بد است اسم خدا نيست اگر چه خلق او باشد چنانكه فرمود خلقكم و ما تعملون ولي شيطان بآنها خوانده ميشود حال ملاحظه نما اين مرد چقدر غرض داشته كه باينطور مطلب را ميگرداند و در مقام ديگر از شرح‌زيارت نيز مفصل‌تر همين مطلب را فرموده‌اند ولي چون غرضهاي او در هر فقره معلوم ميشود لازم نيست در يك محل مطلب را تفصيل دهم و مراد من همين قدر است كه بي‌غرضان بفهمند غرض او را و اما صاحبان غرضهاي فاسده هر چه بگويم كفايت ايشان را نميكند پس از اين بيانها ظاهر شد كه اين كلام كه او گفته حاصل سخن ملا صدراست و صوفيه كه همه چيز را جلوه ذات ميدانند نه كلام ما و اما آنچه گفته معني قولك تا آخر همان سخن است كه سابق عرض شد كه صفات ذاتيه عين ذاتند و تعدد در ذات راه‌بر نيست و مفهوم اگر موافق مصداق نباشد باطل است پس من اگر معني متعدد فهميدم و مصداق از هر حيث احد باشد فهم من خطا است اگر مصداق متعدد باشد يا واحدي باشد ذو جهات تعدد يا تركيب لازم مي‌آيد ولي بعض آنها تجويز تعدد جهات كرده‌اند در خدا و مسلم اين با احديت نميسازد از اين جهت شيخ فرموده‌اند مفهوم اين اسماء مختلف نيست و اين نه نقص خداست بلكه كمال است و آنچه او گفته نقص است و خلاف ضرورت قول او است نه قول ما .
قال الفصل الرابع في معرفة الافعال قالت الامامية افعال الله سبحانه قائمة بذاته سبحانه قيام صدور لا قيام
صفحه ١٠٥

 حلول و هو تعالي فاعل بالارادة و الارادة حادثة و معناه ايجاده الاشياء التي ارادها في التكوين و طلبها في التشريع و الارادة مخلوقة لا بارادة سابقة فتسلسل و ساير الاشياء مخلوقة بالارادة يعني بايجاده سبحانه و ليس معني ارادته الضمير كما هي في المخلوقين و قالت الشيخية لا فعل لله سبحانه و لاينسب الفعل اليه تعالي و لايطلق علي الذات اسم الفاعل و لا غيرها لأنها يجب ان يكون مقارنة للفعل و الذات لاتقارن شيئا و استدلوا بقوله (ع‌) ان الارادة لاتكون الا و المراد معها و لم‌يفهموا ان معية المراد مع الارادة هي حادثة لا مع المريد الذي هو القديم تعالي و اعلم ان صفات الله سبحانه الفعلية كلها راجعة الي معني الايجاد و لهم في تلك المسألة خرافات متناقضة ذكرناها في السيف المسلول و لايخفي علي موحد شركها .
اقول آنچه دلش خواسته بهم بافته نسبت باماميه داده و آنچه دلش خواسته نسبت بما داده و ابدا از خداوند نترسيده ولي من همان بيان حق را ميكنم و او را واميگذارم بخداوند تا بعدل خود ميان ما و او حكم فرمايد و گفته است اماميه گفته‌اند كه افعال خدا قائم بذات خداست قيام صدور نه قيام حلول و او فاعل باراده است و اراده حادث است و معني آن ايجاد چيزهائي است كه اراده فرموده در تكوين و طلب نموده در تشريع و قبل از اراده اراده نيست و معني اراده ايجاد است نه ضمير و شيخيه گفته‌اند خدا فعلي ندارد و اسم فاعل بر او اطلاق نميشود بجهت اينكه فاعل بايد بفعل مقترن شود و ذات مقارن چيزي نميشود و استدلال بحديث كرده‌اند كه امام فرموده كه اراده نيست مگر با مراد و نفهميده‌اند كه معيت مراد با اراده
صفحه ١٠٦

 حادث است نه با مريد قديم و بدانكه صفات فعليه همه راجع بايجاد است چون مطلب او را دانستي عرض ميشود اما اينكه گفته اماميه قايلند كه افعال خداوند قائم است بذات خداوند قيام صدور نه قيام حلول سخن مجملي است كه گفته و چون در بيانات حكما ملاحظه كني مي‌بيني كه در مطلب اختلاف دارند و همه هم حق نگفته‌اند بعضي ميگويند خلق از خدا صادر است و مرادشان همان معني صدور است كه در خلق استعمال ميشود از اين جهت گفتند ميان صادر و مصدر مناسبت شرط است و چون خداوند علت است بايد معلول او مثل او باشد و بيان كردند كه علت بسيط معلولش بسيط است پس بنا بر اين گفتند } الواحد لايصدر منه الا الواحد { و بعضي از ايشان قايل شدند كه خداوند فاعل بتجلي است و اين است مذهب صوفيه و ملا صدرا گاهي مايل باين قول شده است و معني آن اين است كه خداوند جلوه فرموده بصورت خلق و بعضي گفتند فاعل است بعنايت و بعضي گفتند فاعل است برضا و بعد از اين بيان حق ميشود انشاء الله و اما اينكه گفته لا قيام حلول ، و نسبت بتمام اماميه داده دروغ گفته اگر چه حق باشد و فعل قائم بخداوند نيست قيام حلول ولي لازمه تصوف قول بحلول است و جمعي از كسانيكه ادعاء تشيع ميكنند از اين راه رفته پس ادعاء اجماع بي‌جا است و قول او هو تعالي فاعل بالارادة ، صحيح است ولي همه قايل نيستند كه اراده حادث است بلكه جمعي كثير اراده را ذاتي ميدانند چنانكه در كتب ايشان ثبت است ولي ما قايليم بحدوث اراده و اين حق است و در اينكه اراده را بايجاد معني كرده اشعار باين مطلب نموده كه اراده ذاتي هست و آن غير ايجاد است ولي در صدد شرح كلام او نيستم و اما اينكه افترا بشيخيه بسته نميدانم چه واداشته او را
صفحه ١٠٧

 باين سخن اين نيست مگر عداوت قلبي كه با ما دارد اگر همين طور يكدفعه ميگفت شيخيه قايل بخدا نيستند آسانتر بود چرا كه زحمت خودش كمتر ميشد مسلمين هم ميديدند ما اشهد ان لا اله الا الله ميگوئيم ميدانستند او افترا بسته بلي چون ديد كه اين قسم اگر بگويد جمعي مؤمنين اغوا نميشوند از اين باب اين الفاظ را گفت كه بزبان علمي باشد و جهال نفهمند چه ميگويد و تصديق او را نمايند و اگر چه همين قدر در جواب كذاب كافي است كه من بگويم دروغ گفته و اشهد بالله و كفي به شهيدا كه مذهب ما اين است كه خداوند فاعل است و جميع خلق را او آفريده و لكن چون حيله‌هاي او بسيار است بسا از بيانها كه مشايخ ما اعلي الله مقامهم در جواب كلمات باطله كلاميين و فلاسفه و صوفيه فرموده‌اند كلمه ناقصه روايت كند و تمام بيان را ظاهر ننمايد و مردم چنين پندارند كه او صادق است و من كتمان نموده‌ام مذهب خود را لابد بيان مطلب را ميكنم تا بدانند كه او از چه راه حيله كرده و اين مسأله بسيار معضله است و حرفهاي مزخرف حكما بسيار است و بيانهاي مشايخ ما هم در هر مقام بر حسب اقتضاي مطلب بسيار است ولي من كلامي مختصر ذكر ميكنم از همان محل كه او خواسته روايتي معوج نمايد بدانكه بنا بر قول حكماء فاعلية هر فاعل يا بطبع است يا بقسر يا بتسخير يا بقصد يا برضا يا بعنايت يا بتجلي و فعل طبعي و قسري و تسخيري بنا بر قول حكما ارادي نيست ولي در تسخير احتمال اراده هم ميرود و باقي مسلما ارادي است اما فاعل بالطبع كسي است كه فعل از او صادر ميشود بمقتضاي طبيعت بدون شعور و اراده و فعل او ملايم طبع او است و گاهي هم با شعور ميشود فعلي از او سرزند ولي باعثش طبع است
صفحه ١٠٨

 لاغير و فاعل بقسر آن است كه فعل بي‌اراده از او سرزند و ميل و محبت بآن نداشته باشد و فاعل بتسخير آن است كه بمقتضاي اراده مسخر فعل از او صادر شود و گاه بمقتضاي طبع و شعور هم ميشود گاه نميشود و فاعل بجبر آن است كه مختار كاري را بميل و اختيار مجبر نمايد گاه هم بمعني قسر معني ميشود و فاعل برضا آن است كه علم ذاتي او علت وجود مفعول شود و عين معلوم بودن آن شئ عين صدور او باشد و نفس علم فعل او باشد بدون اختلاف يعني مفعول عين علم و معلوم و عالم باشد و فاعل بالعنايه آن است كه فعل او تابع علم او باشد يعني علم دارد بمفعول خود با قصدي زايد از علم و فاعل بالتجلي آن است كه مثال خود را در هويت اشياء بيندازد چون معاني فاعل را دانستي و شقوق فعل را فهميدي بدانكه ملا صدرا غفر الله له گفته است : صانع العالم فاعل بالطبع عند الدهرية و الطباعية و بالقسر مع الداعي عند المعتزلة و بغير الداعي عند اكثر المتكلمين و بالرضا عند الاشراقيين و بالعناية عند جمهور الحكماء و بالتجلي عند الصوفية و از براي خود اختيار نموده سه قسم آخر را و اين است كلام او كه ميگويد فهو اما فاعل بالعناية او بالرضا و علي اي الوجهين فهو فاعل بالاختيار بمعني ان شاء فعل و ان لم‌يشأ لم‌يفعل لا بالايجاب كما توهمه جماعة من الناس ، و شيخ مرحوم اعلي الله مقامه روايت فرموده‌اند از ملا احمد كه در حاشيه مشاعر گفته است كه حق در نزد مصنف اين است كه خداوند فاعل بتجلي است ولي بحسب مقام ديگر و اينجا در صدد بيان مقام ديگر است و منافاتي در دو كلام او نيست و خود اين بنده ضعيف ميگويد كه از بعض بيانات مرحوم آخوند اين
صفحه ١٠٩

 مطلب ظاهر است خلاصه اين است مختصر بيان مرحوم آخوند در فاعليت خداوند شيخ مرحوم اعلي الله مقامه فرمودند باين معاني روا نيست نسبت فاعليت بخداوند اما فاعل برضا دانستي آن كسي است كه علم او سبب فعلش باشد پس علم او نفس فعل ميشود و عين عالميت او عين فاعليت او ميشود و در صورتيكه علم خداوند ذاتي باشد لازم مي‌آيد از اين قول كه ذات او صنع و مصنوع باشد پس رضاي او بفعلش عين رضاي او بذات او باشد و اين قول باطل است و اگر بگويند مراد علم حادث است اين ايراد وارد نمي‌آيد ولي بظاهر خلاف اخبار است و اما فاعل بعنايت هم نميتوان گفت در صفت او زيرا كه اين مستلزم جبر است زيرا كه معني آن در نزد ايشان اين است كه فعل تابع علم باشد بوجه خوبي در نفس الامر و علم او كافي است در صدور از اراده پس حاصل مطلب اين است كه آنچه خداوند دانست و قصد فرمود بر حسب علم جاري ميشود خواه بندگان اقتضاي او را بكنند يا نكنند و خواه خود او اراده بكند يا نكند و اگر بگوئي اين علم اراده است فعل ارادي ميشود ولي باز جبر مرتفع نميشود و اگر اراده را قديم دانند چنانكه علم قديم است عيب ديگر دارد و آن قول بقدم فعل است و لازم مي‌آيد كه فعل قديم مقترن بخلق حادث شود پس يا بايد قدم بحدوث آيد يا حدوث بقدم يا آنكه مطلقا اراده از مراد منفك شود و اين هم معني ندارد و امام فرموده است لاتكون الارادة الا و المراد معه و بعد از اصلاح همه مطالب جبر لازم ميآيد مسلما و اما فاعل بتجلي بآن معني كه آنها ميگويند آنهم بر خدا روا نيست زيرا كه مراد آنها اين است كه خلق
صفحه ١١٠

 هيأت صفات ذاتيه او هستند مثل اينكه صورتيكه در مرآت است هيئت زيد است پس تو خدا را باين هيئات ميشناسي پس نفس تو بنا بر قول ايشان صفت ذات خداوند است كه به اين بر تو تجلي كرده است و اينهم خطا است زيرا كه اقتران قديم بحادث محال است ولي ما اگر بگوئيم خداوند تجلي فرموده است مرادمان اين است كه بنفس هر چيزي بر او تجلي فرموده باين معني كه نفس او را آيت خود قرار داده است پس نفس هر كس و هر چيز فعل خدا است كه دلالت بر او ميكند تجلي لها بها و بها امتنع منها باري باين معاني كه حضرات گفته‌اند ما ميگوئيم اسم فاعل بر خداوند صدق نميكند ولي خداوند عالم جل شأنه فاعل است بمشيت و اراده خود و اين است قصد خداوند بر فعل و مشيت او تابع علم او است باين معني كه دانسته آنچه ايجاد ميفرمايد و اگر بخواهد ميكند و اگر بخواهد ترك ميكند نه بآن وجه كه آخوند گفت كه اگر بخواهد ميكند نخواهد نميكند زيرا كه معني آن اين است كه آنچه خواست حكما ميكند ولي بر خدا چيزي واجب نميشود بسا مشيت تعلق بچيزي ميگيرد و بدا حاصل ميشود و اين علم كه علت مشيت است غير علم ذاتي است زيرا كه علم ذاتي مقترن بچيزي نميشود ولي اين علم نفس مشيت است از اين جهت در حديثي فرمود كه بعلم مشيت كائن شد و در حديثي فرمود مشيت را خداوند بنفس خود او آفريد و در كلام امام تناقض نيست پس نفس آن علم عين نفس مشيت است پس علت مشيت علم است و علت ساير اشياء مشيت و نفس ذات علت نميشود چرا كه عليت از صفات اضافه است و خداوند منزه از اعراض است اين است كه فرمود كان عليما قبل ايجاد العلم و العلة و اين تنزيه باعث اين نميشود كه
صفحه ١١١

 اسم فاعل از خدا سلب شود بلكه هر صفتي از صفات خداوند موقعي دارد و همه منسوب بخدا است آيا نمي‌بيني كه تو راه ميروي با پا و ذات تو حركت انتقالي ندارد ولي پاي تو بدن تو را منتقل ميكند از مكاني بمكاني مع‌ذلك تو ماشي هستي و باين صفت تو منعم يا معذب ميشوي در قيامت و منتفع ميشوي در دنيا همچنين است امر در صفات خداوند لازم نكرده كه جميع افعال خداوند در ذات خداوند باشد تا اسم فاعل بر خدا صدق كند اگر تو بخواهي افعال را در ذات ثابت نمائي شرك لازم مي‌آيد ولي افعال خداوند خلق او است و او فاعل در مشيت خود و با مشيت خود و اين است توحيد ولي انسان متحير ميشود در اين جزء زمان كه چنين شخص بي‌مبالاتي پيدا ميشود و كلمات كفر و شرك را بعبارات متعارفه ميان مردم القا ميكند كه اين مذهب اماميه است و كلام حق عالمي مثل شيخ احمد بن زين‌الدين اعلي الله مقامه را بعبارات متشابهه مغلوطه روايت ميكند كه اين مذهب او است و اين عوام بيچاره هم باور ميكنند و لكن خداوند نميگذارد اين مشعل هدايت خاموش شود حق او را ظاهر ميفرمايد و باطل مغرضان را نيز آشكار ميفرمايد ،
لزين الدين احمد نور فضل       ** * **      تضاء به القلوب المدلهمة
يريدون الحاسدون ليطفؤه       ** * **      و يأبي الله الا ان يتمه
خلاصه پس مختصر سخن اين است كه خداوند فاعل برضا نيست باصطلاح مذكور زيرا كه فاعل برضا آن است كه بمحض علم او شئ موجود شود و كذلك فاعل بعنايت نيست زيرا كه جبر لازم مي‌آيد و ارتباط حادث بقديم هم لازم مي‌آيد ولي خداوند فاعل باراده و قصد است و قصد او هم نفس اراده او است و اراده او هم خلق او است نه خواهش در دل چنانكه بعضي پنداشته‌اند و اراده را بنفس خود اراده ايجاد كرده است نه باراده ديگر پس خداوند فاعل است بفعلي كه ايجاد
صفحه ١١٢

 كرده است و ساير آنچه گفته‌اند بر خداوند روا نيست و ماقدروا الله حق قدره و ساير عبارات او حاجت بجواب ندارد زيرا كه مطلب ظاهر شد .
قال الفصل الخامس في العدل قالت الامامية كونه عادلا من صفات الذات و العدل من صفات فعله و معناه انه سبحانه لايظلم احدا فيثيب المصيب بوعده و الامر في المعاصي اليه تعالي ان شاء عاقبه بعدله لاستحقاقه و ان شاء عفا عنه بفضله الا ان يكون مشركا او بمنزلته و عدوا الاقرار به من اساس الدين و اجمعوا علي ذلك اجتماعا علي النص من الصادق عليه السلام قيل له عليه السلام ان اساس الدين التوحيد و العدل فعلمني فيهما شيئا لااجوزه قال عليه السلام التوحيد ان لاتجوز عليه ما يجوز عليك و العدل ان لاتنسب اليه ما لامك عليه و قالت الشيخية لا خصوصية للعدل في جعل معرفته من الاصول دون ساير الصفات و لذلك جعلوا اصول دينهم اربعة تا آخر عبارت ،
اقول گفته است اماميه گفته‌اند عادل بودن خدا از صفات ذاتيه است ولي خود عدل از فعل است و معني آن اين است كه خداوند كسي را ظلم نميكند و مطيع را بوعده خود ثواب ميدهد و در معاصي امر بسوي او است ميخواهد عقاب ميكند بعدل خود ميخواهد عفو ميكند بفضل خود مگر اينكه مشرك باشد يا مثل مشرك و اقرار بآن را از اساس دين قرار داده‌اند و شيخيه گفته‌اند عدل تنها خصوصيتي ندارد كه از اصول شمرده شود اقرار بهمه از اصول است از اين باب اصول دين خود را چهار شمردند ، عرض ميشود اين ايرادي است كه غالبا بدون خيال كرده‌اند ولي ايشان طرحي جديد جعل كرده‌اند و كلام ايشان بسيار شبيه شده بقول آن كس كه گفت خسن و خسين هر سه دختران مغاويه هستند كسي جواب گفت خسن و خسين
صفحه ١١٣

 نيست حسن و حسين است با حاء مهمله نه خاء معجمه سه‌تا نيستند دوتايند دختر نيستند پسرند مغويه با معجمه نيست با مهمله است حسنين از او نيستند پسران امير المؤمنينند حال كلام او بعينه همين است اولا در آنچه بما نسبت داده ما عدل را از اصول دين خارج نكرديم از اصول ميشمريم نهايت ميگوئيم همينكه گفتيم اول آنها معرفت خداست باسماء و صفات عدل هم در آن افتاده است و اين سخن كه خصوصيتي در عدل نيست در جواب بعضي عوام مثل مصنف و غير او ميگوئيم كه همه علماء توحيد و معرفت را كه در اصول دين ذكر ميكنند قيد اين را ميكنند كه معرفت الله بصفاته الذاتية و الفعلية و الثبوتية و السلبية از اصول دين است از اين جهت است كه اگر كسي يكي از آنها را انكار نمايد از مذهب خارج ميدانند و عدل هم در عداد همانها است ما گفتيم چرا بخصوصه عدل را تعداد مي‌كنيد باقي را هم كه يك جا ميگوئيد اين را هم همانجا بگوئيد بگوئيد اول اصول دين معرفت الله است باين صفات نهايت چون اصل مسأله مشكل است و بايد حل آن شود جدا تحقيق آن را ميكنند مانعي ندارد مسأله علم هم همين طور است شرح آنرا مفصلا مينويسند و اقرار بآن را از اصول دين ميشمرند نهايت جزو توحيد ميگيرند و ثانيا در تحقيقات او اما آنچه خودش بيان كرده كه كون خداوند عادل از صفات ذاتيه و عدل از صفات فعل است گويا اصل اين سخن را شعور نكرده زيرا كه عدل فعلي عارض ذات نميشود و ذات محدود بفعل نميشود پس چطور بودن او عادل بعدل فعلي از صفات ذات ميشود اگر چنين باشد ساير صفات فعليه را هم بايد از ذاتيات شمرد پس بودن او خالق و رازق و مبدئ و معيد هم بايد ذاتي باشد و
صفحه ١١٤

 ذاتيات متغير نميشود پس بايد اين صفات تغييرپذير هم نباشد و حال اينكه همه حادث است و بسته بمشيت اگر خواسته باشد خلق ميكند بخواهد نميكند بخواهد رزق ميدهد بخواهد نميدهد اگر اتصاف باين صفات راجع بذات باشد لازم مي‌آيد هر روزي برنگي درآيد ولي جمعي ملتفت اين مطلب نيستند و چنين پنداشتند كه اگر سلب اين صفات فعليه از عين ذات شود نقص او است و چنين نيست بلكه از توحيد است چنانكه حضرت امير عليه السلام ميفرمايد كمال التوحيد نفي الصفات عنه لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار اليه و حضرت صادق (ع‌) ميفرمايد اسم الله غير الله و كل شئ وقع عليه اسم شئ فهو مخلوق ما خلا الله فاما ما عبرت الالسن عنه او عملت الايدي فيه فهو مخلوق و الله غاية من غاياه و المغيي غير الغاية و الغاية موصوفة و كل موصوف مصنوع و صانع الاشياء غير موصوف بحد مسمي لم‌يتكون فتعرف كينونته بصنع غيره و لم‌يتناه الي غاية الا كانت غيره لايزل من فهم هذا الحكم ابدا و هو التوحيد الخالص فاعتقدوه و صدقوه و تفهموه باذن الله و امثال اين اخبار بسيار است پس چگونه كسيكه ادعاء تشيع ميكند و خود را مطيع امام ميداند خداوند را در ذات توصيف بصفات فعل ميكند بلكه خداوند خالق صفات فعل است ولي ذات او كامل بالذات است و در كامل بالذات نقصي نيست بفهم اين مسأله را كه گمراه نشوي پس اين سخن كه خدا عادل است بعدل فعلي كلامي مزخرف است ولي آنچه حق است اين است كه عدل از كمال خدا است و ذات او عادل
صفحه ١١٥

 بالذات است كه در او جور مطلقا نيست و معني عدل ذاتي اين است كه نسبت او بجميع چيزها بالسواست و چون عادل بالذات فعلي ايجاد فرمايد بعدل است پس مشيت او هم عدل است و آنچه بفرمايد بعدل است و در خلق هم عادل است و در حكم و قضاء و ثواب و عقاب در دنيا و آخرت همه جا عادل است و جور نميفرمايد و عدلي كه جاري در مشيت فمادون است از فعل خداست و اقرار بهر دو هم از اصول دين است و اما اينكه گفته معني عدل در نزد اماميه اين است كه خداوند ظلم نميكند و ثواب ميدهد مصيب را بوعده خودش و امر در معاصي راجع باوست اين تحقيقي است كه خود او نموده و بدروغ نسبت بجميع اماميه داده است بلكه آنها از عدل مرادات دارند و تحقيقات مينمايند و اين معني عدل كه او گفته راجع بهمان ثواب و عقاب است و در آن هم معني بي‌جا كرده اما آنچه سايرين از مطلق عدل اراده كرده‌اند اين است كه فاضل مقداد ميگويد در شرح باب حادي‌عشر و المراد بالعدل هو تنزيه الباري تعالي عن فعل القبيح و الاخلال بالواجب ، پس اين است مراد محققين از عدل نهايت از فروع اين ميگيرند عدل در ثواب و عقاب را و در باب ثواب و عقاب نيز اين قسم كه معني كرده خطاست زيرا كه معني عدل اين است كه جزاء حسنه را ثواب دهد و جزاء سيئه هم عذاب فرمايد و اين بيان كه كرده معني جعلي است شيخ صدوق عليه الرحمه ميفرمايد و العدل هو ان يثيب بالحسنة الحسنة و يعاقب بالسيئة السيئة ، و اگر مراد اين است كه حسنه را حكما جزاي نيك ميدهد بحسب وعده‌اي كه فرموده ولي جزاي سيئه را حتم نيست بدهد عرض ميكنم هيچيك حتم نميشود و نفس وعده هم حتم نميكند بر خداوند موعود را چنانكه اخبار دليل اين مطلب است و اينكه فرموده
صفحه ١١٦

 ان الله لايخلف الميعاد آن هم بوجوب نيست بلكه چنين خواسته بجهت مصلحت عباد كه از جمله آنها است كه اميدوار برحمت او شوند و از اين گذشته كه اعمال همه مخلوق خداست كه بحسب قبول عبد از براي او تقدير ميفرمايد بطوريكه جبر لازم نيايد چنانكه صريح كتاب خداست كه فرموده خلقكم و ما تعملون و چيزي كه خود او خلقت فرموده است اختيارش دست خود او است كسي بعمل مستحق چيزي نميشود پيغمبر (ص‌) فرمود لايدخل رجل الجنة بعمله الا برحمة الله عز و جل و خداوند در قدسي فرموده است الخير و الشر بيدي طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و ويل لمن اجريت علي يديه الشر و نه اين است كه مطلب اين باشد كه عبد را استطاعتي نيست و فعلش همه بتقدير است تا اينكه جبر لازم آيد بلكه مطلب اين است كه مالك كل فعل خداست و همه بتقدير او جاري است نهايت باقتضاي عبد و سؤال او و چون خود او معطي است جزاء دادن بر او واجب نميشود مثل اينكه استجابت دعوت هم بر او واجب نميشود پس جزاء حسنه دادن بر او مطلقا واجب نيست نهايت اين است برحمت خود عطا ميفرمايد و كذلك در باب سيئه جزا دادن بر او حتم نيست ميخواهد عقاب ميكند ميخواهد ثواب ميدهد پس عدل يك دست او است و فضل يكدست او بمقتضاي هر يك بخواهد راه ميرود باري پس اين معني هم جعلي است كه نموده دخلي بقول همه اماميه ندارد با اينكه در اصل مسأله قدر در اعمال و ثواب و عقاب اختلاف فاحش است و همه راجع بمسأله عدل ميشود بلي همين قدر اجماعي است كه خداوند عادل است و اما قول و عدوا الي آخر اينهم يك مغلطه ديگر است كي اجماع بر اين حديث شد و حال اينكه خودش از اخبار آحاد است و بر فرض كه صحيح
صفحه ١١٧

 و معمول به باشد ولي شخص متدين بايد حرف صدق بگويد و بر فرض كه اجماع هم شده وسائل در اين حديث عرض كرده اساس دين توحيد و عدل است در خبر ديگر است از حضرت باقر عليه السلام از حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود لكل شئ اساس و اساس الاسلام حبنا اهل البيت پس چرا حب را از اصول نشمردي اگر بگوئي امامت را كه شمرديم كافي است و معني آن همين است عرض ميكنم چنين نيست محض تصديق بامام معنيش غير معني حب است با اينكه در اين حديث پيغمبر ميفرمايد اساس دين حب ماست و در آن حديث راوي گفته كه اساس دين توحيد است و عدل و امام نفرموده مگر از اين باب بگيريم كه امام تقرير فرموده و نفي كلام او را ننموده است ولي يقين نمودن باينكه راوي همان لفظي كه در حضور عرض كرده است بعين ثانيا نقل نموده خالي از اشكال هم نيست زيرا كه روات در فرمايش امام دقت داشتند كه بلفظ يا معني روايت كنند ولي در لفظ سؤال خودشان دليل نداريم كه چنين دقتي كرده باشند مگر در صورتيكه راوي سائل نباشد احتمال قوي ميرود كه بعين يا معني قريب نقل نمايد و همچنين عرض ميكنم اگر مراد شما اتباع ائمه هدي است در حديثي حضرت امير (ع‌) ميفرمايند قواعد الاسلام سبعة و در آن حديث ميشمرند عقل و صون عرض و صدق و تلاوة قرآن را بطوريكه امر شده و حب في الله و بغض في الله و حق آل‌محمد (ع‌) و معرفت ولايت ايشان را و حق اخوان و مجاورت مردم را به نيكي و يكي از معاني قاعده هم اصل است پس اينها را هم از اصول بشمار و كذلك صفات و اعمال متعدده است كه بالفاظ مختلفه در اخبار فرمايش شده مثل اركان و دعايم و اثافي و همه اين
صفحه ١١٨

 الفاظ قريب يكديگر است و اغلب را از اصول نشمرده‌اند پس مقصود ايشان در تعداد اصول دين غير از آن است كه صاحب هديه گفته و لكن مطلب او معلوم است چون ديد ما جهت فرق گذاردن ميان اصول دين و فروع دين را بيان كرده‌ايم و گفته‌ايم اگر چه آنچه از اصول شمرده‌اند اصل هست ولي حديثي كه باين ترتيب تقسيم فرموده باشند بما نرسيده است كه اصول پنج باشد و تخصيص باين عدد آن روز كه داده شده محض فرق گذاردن ميان مخالفين و شيعه بوده حال خواسته حديثي پيدا كند كه بخيال خود جواب ما را بگويد غافل از اينكه ما نگفتيم اصلا آنچه شمرده‌اند حديث ندارد يا حديث نرسيده كه آنها اصول است بلكه مقصود ما اين است كه حديثي نرسيده كه اصول دين پنج است بلكه غير از اينها هم باشد باري بعد از آنكه ما مقر باشيم كه عدل از اصول است بشهادت خود مدعي ديگر چه حاجت بتطويل كلام است و اما حديثي هم كه روايت كرده شايد اين حديث باشد كه در عوالم روايت نموده قيل للصادق عليه السلام ان اساس الدين التوحيد و العدل و علمه كثير و لا بد لعاقل منه فاذكر ما يسهل الوقوف عليه و يتهيأ حفظه فقال اما التوحيد فان لاتجوز علي ربك ما جاز عليك و اما العدل فان لاتنسب الي خالقك ما لامك عليه آن حديثي كه من روايت ميكنم اين است و شايد او هم همين را خواسته روايت نمايد نقل بمعني نموده و بعضي از آنرا انداخته است باري برويم سر مطلب و يك وجه تناقض ديگر در كلام او است علاوه بر اينكه ادعاي اجماع بر خبر كرده كه ميگويد محض اجتماع بر خبر اجماع كردند و حال اينكه نزد اغلب علماء مسلم شده كه اصول دين عقلي است و از اين باب هم هست كه اغلب استدلال بادله عقليه ميكنند و رجوع باخبار نمي‌نمايند الا قليل
صفحه ١١٩

 پس اگر بگوئيم مشهور اين است كه بعقل رجوع كنند نه نقل دروغ نگفته‌ام و اين مسأله مسلم است پس اين عمل هم از كسيكه ميخواهد متدين باشد خلاف تدين است .
قال المقصد الثاني في النبوة و فيها فصول قالت الامامية الرسول من الله قسمان احدهما الملائكة المرسلة الي رسل بني‌آدم و الثاني من بني‌آدم اليهم و الي الجن و غيرهم و لم‌يقل ذو ملة بنبوة لغيرهما الا ما ورد في بعض الاخبار في اب الجان الذي هو بمنزلة آدم عليه السلام لبنيه و قالت الشيخية لكل نوع من الموجودات نبي من نوعهم فللجماد نبي من الجمادات نوعا و للنبات هكذا و للحيوان هكذا و قالوا ان الصفات المقررة في انبياء بني‌آدم مقررة لها من كونها طاهرة مطهرة عاقلة عالمة قابلة للوحي و الالهام معصومة فياضة علي ما تحتها من امة و لها في تبليغها ائمة حافظة لشرايعها و نقباء و نجباء صرح به ابن صقر في جوامعه و العبد الاثيم في ارشاده و لايخفي علي ذي لب كفره و زاد الخان في الطنبور نغمات فقال ان محمدا صلي الله عليه و آله ينزل و تطور في كل مقام في صورة كل نوع فتنبأ فيها و بلغها فانهم قد يظهرون في صورة الجمادات و النباتات و الحيوانات و صور بني‌آدم سعيدهم و شقيهم و به قال ابن صقر في موارد من كتبه منها ما ذكره في شرح‌الزيارة في تفسير و اجسادكم في الاجساد قال ان الائمة قد يظهرون في احسن صورة لاوليائهم و في اوحش صورة لاعدائهم ثم ذكر حديث جابر بن عبدالله (ره‌) في قتل طلحة و قال فالاستشهاد بهذا الحديث ظاهر حيث ظهر عليه السلام يعني اميرالمؤمنين (ع‌) في صورة قبيحة هي صورة مروان بن الحكم و رمي طلحة بسهم و قتله للاتفاق علي ان طلحة انما رماه مروان لكن طلحة لما عاين الموت و كشف عنه غطاءه رأي عليا في صورة مروان بن الحكم انتهي
صفحه ١٢٠

 و صرح به الخان في ارشاده و كفر من قال بهذه المسألة لايخفي علي مؤمن و مسلم بالله كيف عرف طلحة و رأي عليا (ع‌) في صورة مروان و لم‌يعرفه حسن بن علي عليهما السلام حيث قال في مجلس معاوية لمروان انت الذي وقفت بين الصفين و رميت طلحة و قتلته .
اقول مخصوص كتاب خود را بر مقاصد و فصول تقسيم كرده و در هر مقصدي و فصلي مسأله عمده در اصول دين مطرح قرار داده كه بامثال خود بنماياند كه ما به الاختلاف در اين مسايل اصليه اعتقاديه است و در هر جا هم مسأله را كج كرده يا دروغ گفته كه تخم عداوت شيخيه را در دلها بكارد يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير و عما قريب است كه خداوند باو نشان دهد جزاي عمل او را ترجمه سخنش اين است كه اماميه گفته‌اند رسول دو قسم است يكي ملائكه است كه بر انبياء فرستاده ميشود و دويم از بني‌آدم است كه بر اناسي و جن و غير ايشان فرستاده ميشود و هيچ صاحب ملتي نگفته كه رسول از غير ايشان فرستاده ميشود مگر در بعضي اخبار كه وارد شده كه اب الجان بمنزلة آدم بوده و شيخيه گفته‌اند كه هر نوع خلقي رسولي از سنخ خود دارند پس نبي جماد جمادي و نبي نبات نباتي و نبي حيوان حيواني است و همان صفات كه انبياء دارند آنها دارند پس همه طاهر و معصوم و عاقل و عالمند و فيض بامت خود ميرسانند و در هر امت امامان دارند و نقباء و نجباء و شك نيست كه اين مذهب كفر است و نسبت بمرحوم آقا داده كه فرموده‌اند كه در هر مقام خاتم (ص‌) حلول در آنها كرده و دعوت نموده و همچنين در صور خلق جلوه ميكنند خواه سعيد باشد خواه شقي و از شيخ مرحوم (اع‌) روايت كرده فرمايش ايشان را كه در ضمن بيان شرح همه معلوم ميشود ، عرض ميكنم اما اين مسأله
صفحه ١٢١

 كه رسل از سنخ بشر هستند كه بسوي اناسي مبعوث شده‌اند اجماعي كل است و ملائكه هم رسولان هستند شك نيست و صريح قرآن است ولي همه رسالت ايشان انزال وحي بسوي انبياء نيست بلكه رسالات بسيار دارند هر يكي را خدمتي است و خداوند آنها را بجهت انجام دادن خدمات ميفرستد و همه فرستادگان خدا هستند و بعضي از ايشان رسل بسوي رسل و انبياء انس هستند و اما نبي جن را اقرار كرده ولي باين طور كه او گفته كه اب الجن است من حديث نديده‌ام بلكه در حديثي وارد شده است كه نبيي خداوند بسوي جن فرستاده كه يوسف نام داشت او را كشتند و نفرموده اب الجن بوده و از حديث ديگر چنين مستفاد ميشود كه انبياء متعدد بسوي ايشان فرستاده و در اينكه رسول بسوي ايشان فرستاده است شبهه نيست و اما در ساير خلق اين قسم بيان كرده و سر و ته مطالب را انداخته محض اينكه مطلب خود را ظاهر كند بعد هم ميگويد اين كفر است نميدانم كدام يك كفر است اينكه بگويند بسوي هر مخلوقي نبيي و حجتي فرستاده شده كفر است يا باقي كه خودش گفته اما اينكه هر خلقي حجتي دارند از سنخ خودشان كه خداوند در قرآن مجيد فرموده و اخبار هم دلالت بر اين دارد چگونه كفر است و اما آنچه در صفات ذكر كرده چنين نمايانيده كه ايشان فرموده‌اند كه نبي حيوانات و نباتات و جمادات مثل انبياء اناسي هستند آنوقت گفته كفر است ايشان چنين فرمايشي نفرموده‌اند اين است صريح عبارت مرحوم آقا اعلي الله مقامه كه من از براي تو روايت ميكنم ملاحظه نما ببين چه عيب در اين است و اگر چه عبارت طولي دارد ولي حكايت كردنش ضرر ندارد چرا كه خود من هم كه بخواهم مسأله را بيان كنم لابد همين قدرها بايد بنويسم ميفرمايد بدانكه چون همه ملك بندگان خداوند عالم ميباشند و همه را خلق كرده است با شعور و اختيار و خداوند هم حكيم است و هرزه‌كار نيست پس آنها را بجهت فايده آفريده است
صفحه ١٢٢

 كه بخود ايشان برسد چرا كه خدا خودش بي‌نياز است پس همه بايد رويه بندگي را منظور دارند تا بآن غايتي كه از براي آن خلق شده‌اند برسند و آن فايده از براي ايشان حاصل شود و شك نيست كه رويه بندگي را خداوند بايد تعليم كند و رضا و غضب خود را بياموزد چنانكه بني‌آدم نميدانند رويه بندگي را و خداوند عالم بايد تعليم آنها كند پس ساير موجودات كه از انسان پست‌ترند البته نميدانند مگر بتعليم خداوند عالم حال از دو قسم بيرون نيست يا بايد كه هر يك از جماد و نبات و حيوان و جن خود از خداوند عالم بگيرند بدون واسطه يا آنكه بواسطه بايد بگيرند اما بدون واسطه كه ممكن نباشد چرا كه آنها همه قابل وحي و الهام خداوندي نيستند و مقام رسالت را ندارند چنانكه در انسان يافتي پس بايستي كه از براي آنها هم پيغمبري باشد كه او كاملترين آنها باشد و خداوند احكام خود را باو بياموزد و او بسايرين برساند و حجت را بر رعيت خود تمام كند و رويه بندگي را بايشان بياموزد و همچنين بايد پيغمبر از جنس هر يك از آن طايفه‌ها باشد تا لغت او را بفهمند و معجزات او ثابت شود و ظاهر گردد چنانكه پيش دانستي و همچنين در آن رتبه معصوم و مطهر و طاهر باشد و آراسته بجميع صفات نبوت لايق بآن رتبه باشد تا قابل وحي و الهام باشد و اهل آن رتبه را هدايت كند و رضا و غضب خدا را بايشان بياموزد و احكام ايشان را بايشان برساند و چون اين معني بر اكثر علما پوشيده و پنهان است لابد است كه قدري آنرا شرح دهم تا بر هر طالب منصفي ظاهر گردد مثل آفتاب در ميان آسمان و اگر چه بمناسبت كتاب عاميانه خواهم نوشت ولي مطلب مطلبي عالمانه و بزرگ است بدانكه خداوند عالم غني است از خلق و طاعتشان و در امان است از معصيتشان نه طاعت خلق باو نفع ميكند نه معصيت خلق باو ضرر ميرساند پس او را حاجتي بطاعت بندگان نباشد و لكن بندگان را حاجت بطاعت او بود كه اگر طاعت او نميكردند از فيض
صفحه ١٢٣

 او محروم ميماندند و آن طاعتها هم بعينها مصلحتهاي وجود خلق بود نه خدمت ذات خدا پس هر طاعتي هم نفعش در اين دنيا و آن دنيا بخود خلق برميگشت كه دخلي بخدا نداشت مثلا مسواك كردن دندان انسان پاك ميشود وضو گرفتن صورت خود ايشان شسته ميشود غسل كردن بدن خود ايشان سالم ميشود معامله صحيح بودن امر خود ايشان مضبوط ميشود روزه گرفتن بدن خود ايشان سالم ميشود و همچنين ساير عبادتها پس معلوم شد كه طاعتها براي نفع خود خلق است و براي قوام وجود خود ايشان است و نفعي بخدا ندارد پس چون خدا غني شد و عبادتها براي مصلحت خود خلق است پس هر قومي را بر حسب مصلحت آن قوم بايد تكليف كرد پس از اين جهت مصلحت هر قومي غير مصلحت قومي ديگر شد و مصلحت هر عصري غير مصلحت عصري ديگر شد و باين واسطه در بني‌آدم در هر عصري تكليفي جديد بر حسب مصلحت آن عصر ضرور شد و نبيي آمد و شريعتي آورد غير شريعت آن ديگري و همچنين مصلحتهاي جن بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت خود ايشان است و مصلحت حيوانات بر حسب وجود خود ايشان است و تكليف ايشان هم بر حسب مصلحت ايشان و تكليف نباتات بر حسب مصلحت خود ايشان است و تكليف جمادات هم بر حسب مصلحت ايشان و شك نيست كه مصلحت وجود هر جنسي غير مصلحت وجود آن ديگري است پس تكليف هر يك بر حسب مصلحت ايشان است و نبايد كه تكليف آنها مثل تكليف انسان باشد البته و معلوم است كه تكليف هر قومي بحسب عقل و شعور و وسعت ايشان است پس چرا بايد تعجب كرد از آنكه هر قومي تكليفي دارند و وقتي كه بر حسب شعور و اختيار و وسعت و مصلحت
صفحه ١٢٤

 هر يك شد محل تعجب نيست و خدا در قرآن ميفرمايد كه هيچ جنبنده در زمين و هيچ پرنده نيست مگر آنكه آنها هم امتي هستند مثل شما و در خصوص پرنده‌ها ميفرمايد كه هر يك نماز و تسبيح خود را دانسته‌اند و ميفرمايد كه هيچ چيزي نيست مگر آنكه تسبيح ميكند بحمد خدا و لكن شما نميفهميد تسبيح ايشان را و ميفرمايد كه هيچ امتي نيست مگر آنكه پيغمبري در آنها گذشته است پس معلوم شد بنص آيه قرآن كه همه خلق صاحب شعور و تكليف ميباشند و همه امتي هستند مثل انسان و پيغمبري دارند و شريعتي دارند الا آنكه هر قومي بر حسب خود ايشان است پس پيغمبر هر قومي هم بايد از جنس ايشان باشد تا پيغمبري او بر ايشان ثابت شود چنانكه گذشت در خصوص آنكه پيغمبر بني‌آدم بايد از جنس بشر باشد تا پيغمبري او ثابت شود و در هر طايفه پيغمبر ايشان در ميان ايشان بمنزله دل است در ميان بدن انسان و جميع فيضها كه از خداوند عالم ميرسد اول بآن دل ميرسد و از او منتشر ميشود بساير اعضاء و همه فيض‌ياب ميشوند پس چون صفتهاي خلق مختلف است بطوريكه مي‌بيني كه جماد بخودي خود از جاي خود نمي‌جنبد و نمو نميكند و سخن ظاهري نميگويد و نبات نمو ميكند و از جاي خود نمي‌جنبد مثل حيوان و سخن نميگويد و حيوان نمو ميكند و حركت ظاهري مينمايد و سخن نميگويد و جن هم نمو دارد و هم حركت دارد و هم شعور و سخن ظاهري دارد ولي نه مثل انسان و نه بشعور و نطق او و اما انسان هم نمو دارد و هم حركت و هم نطق و هم شعور قوي پس هر يك بر حسب خود و مناسب شأن و مقام خود تكليفي دارند و ضروريات وجود ايشان تكليف ايشان شده پس جماد و نبات را تكليف بحركت ظاهري نكرده‌اند و هر تكليف كه حركت ظاهري در كار دارد و عملي متعارفي ميخواهد از ايشان ساقط است زيرا كه خدا بوسع تكليف ميكند نه فوق طاقت و همچنين حيوانات را تكليف بآنچه شعور كليات
صفحه ١٢٥

 و معنيهاي عقلاني و تميزهاي انساني و علم بامور پنهاني در كار داشت تكليف نكرده‌اند و همچنين جن را بر حسب وجود خود ايشان تكليف نموده‌اند پس استعمال چيزهاي كثيف ايشان را در كار نباشد و وضوء و غسل و مسواك و تطهير بآب ايشان را حاجت نباشد و همچنين بسياري از احكام معاملات در وجود ايشان ضرور نباشد و اما بني‌آدم بآنچه مي‌بيني حاجت دارد و اينهم بجهت آن است كه هر قومي بقدر شعورش و بطور خلقتش مكلف است و زياده از وسعش مكلف نيست پس نبي جمادات مأمور نباشد بحركت از جاي خود و قومش مأمور نباشند بزيارت او و حركت بسوي او چرا كه اين تكليف از لوازم امكان حركت است و در وجود آنها نيست و همچنين مأمور نباشد بتعليم و تعلم قولي و باينكه نبي سخني بگويد كه هوا بحركت آيد و مأمور بشنيدن و شنوانيدن نيستند پس حاجت باستفتاء و فتوي ندارند و حاجت بديدن نبي ندارند و نبي مأمور بحركت بسوي ايشان نيست و از اين جهت است كه هر سنگي و خاكي در هر جا هست مكلف است كه با وجود حركت نكردن مؤمن باشد و ذكر كند و با وجود اين عبادتش باو رسيده است و ميداند بجهت آنكه طور رساندن آن پيغمبران غير طور رسانيدن پيغمبر بني‌آدم است پيغمبر بني‌آدم بايد بيايد در قوم و با ايشان سخن گويد و پيغمبر جماد مكلف باين نيست بلكه در همان محل خود كه هست تكليف هر كس را باو ميرساند بي‌حركت و بي‌قول مثل آنكه دل تو بدست و پاي تو ميگويد حركت كن و راه برو و بنويس و آنها را تكليف ميكند بدون قول و بدون آنكه از جاي خود حركت كند و عجب نيست و همچنين پيغمبر نباتات نبايد از جاي خود حركت كند يا سخني گويد يا رسالتي فرستد در هر جا هست تكليف بقوم مينمايد و همه را تعليم ميدهد
صفحه ١٢٦

 بدون قول و حركت و از اين جهت هر گياه در هر جاي زمين كه هست بي‌حركت تكليف و تسبيح خود را ميداند و همچنين حيوانات غالبا ضرور نباشد كه نزد پيغمبر خود روند يا پيغمبر بسوي ايشان آيد يا سخن گويند و شنوند و بدون سخن در هر جا باشد تكليف خود را ياد ميگيرند و بسا باشد كه بزيارت پيغمبر خود روند هر گاه مأمور شوند بزيارت و بسا باشد كه حكم شود كه بزيارت نروند پس پيغمبر جماد و نبات و حيوان نبايد سخن بگويد و از جاي خود حركت كند در هر جا هست بي‌قول بامت خود تكليفها را ميرساند و آنها هم بعضي ايمان ميآورند و بعضي نميآورند و كافر و مؤمن از يكديگر امتياز ميگيرد و از اين جهت است كه احاديث وارد شده است كه عرض ولايت ما را بر زمينها كردند هر زميني كه قبول كرد شيرين و خوب و معدن شد و هر زميني كه قبول نكرد شور و تلخ و سبخ شد و همچنين كوهها و آبها و نباتها و حيوانها و گاه باشد كه پانصد حديث در اين خصوص بيش باشد و اين بجهت آنست كه همه آن پيغمبران امت خود را بولايت خوانده‌اند چنانكه خواهد آمد پس ديگر مثل بعضي از جهال تعجب مكن كه چطور ميشود جماد و نبات و حيوان تكليف داشته باشند و پيغمبر داشته باشند چنانكه يافتي همه پيغمبر و تكليف دارند و آنها بر حسب خلقت خودشان و شما بر حسب خلقت خودتان و خداوند جل شأنه عالم بمصلحت ملك خود و قادر بر رسانيدن تكاليف ايشان است بهر طور كه صلاح ميداند ميرساند و آنچه ذكر شد مؤمن قبول ميكند و ميفهمد كه صحيح است و نميشود كه چيزي بنده باشد و بندگي نداشته باشد و نميشود كه چيزي بندگي داشته باشد و بدون تعليم خدا بداند و نميشود كه خدا تعليم بكند مگر بواسطه كاملان و معتدلان پس تصديق ميكند آنچه را كه عرض كردم ولي نميفهمد سر اين امر را
صفحه ١٢٧

 همين قدر از روي ايمان خود مي‌پذيرد تا آخر عبارات ايشان ، حال ملاحظه نما در اين عبارات چه عيب است كه اين را كفر شمرده آيا چيزي غير از فرموده خدا و رسول است و چون آيات را نقل بمعني فرموده‌اند و باخبار اشاره نموده‌اند و بسا عوام نفهمند من كمي از بسيار را در اين مقام نقل ميكنم تا بداني خداوند در كتاب مجيد ميفرمايد و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني نيست جنبنده در زمين و نه پرنده كه بپرد ببالهاي خودش مگر امتهائي مثل شما پس از اين آيه معلوم شد كه جميع حيوانات پرنده و چرنده امتها هستند مثل بشر و در اين تشبيه هم كه فرموده است كه مثل شما هستند مسلما مراد تشبيه در صورت نيست ولي تشبيه در حالت و صفت خواهد بود و در تفسير آن گفته‌اند محفوظة احوالها مقدرة ارزاقها و آجالها مخلوقة ايمانها مربوبة ارواحها كما انتم ، پس معلوم شد كه در اين صفات شبيه بانسانند و ارواح آنها تربيت ميشود و ايماني دارند و امام فرمود كل شئ مما خلق خلق مثلكم پس معلوم شد از حديث كه جماد و نبات هم مثل آنها هستند و آخر آيه فرمود ثم الي ربهم يحشرون و ضمير مخصوص بعقلا بآنها برگردانيد و فرمود روز قيامت محشور ميشوند و حشر هم البته بجهت ثواب و عقاب است و در كنزالدقايق در تفسير آن گفته يعني الامم كلها فينتصف بعضها عن بعض ، و اخبار متعدده وارد شده كه حيوانات روز قيامت محشور ميشوند و مثاب و معاقب ميشوند و از يكديگر قصاص ميكنند كه يكي از آنها حديثي است كه طبرسي از ابي‌ذر رحمه الله روايت نموده بينا انا عند رسول الله (ص‌) اذ انتطحت عنزان فقال رسول الله صلي الله عليه و آله اتدرون فيم انتطحا فقالوا لاندري قال لكن الله يدري و سيقضي بينهما و اخبار در اين باب بسيار است و در آيه
صفحه ١٢٨

 كريمه ميفرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس معلوم شد كه حكم همه خلق يكي است و فرق نميكند و همچنين ميفرمايد ان من شئ الا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم پس همه چيز تسبيح خداوند را مينمايد و اين است عبادت آنها و اخبار بسيار در اين باب وارد شده و باز خداوند ميفرمايد ثم استوي الي السماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين و مسلم است امري كه بعد از خلق كردن آنها است تشريعي است و تكليف است و شخصي عرض كرد خدمت حضرت رضا عليه السلام كه آن كس كه نه انس بود نه جن و خداوند با او تكلم فرمود كيست فرمود آسمان و زمين و در جاي ديگر ميفرمايد الم‌تر ان الله يسبح له من في السموات و الارض و الطير صافات كل قد علم صلوته و تسبيحه و الله عليم بما يفعلون ملاحظه نما در اين آيه چگونه بيان فرموده كه هر كس و هر چه در آسمان و زمين است تسبيح خدا را مينمايد و همه نماز دارند و تسبيح دارند و لفظ كل عام است و شامل كل است و لفظ من دلالت ميكند بر اينكه همه شعور دارند نه بر اينكه بعض خلق تسبيح ميكنند زيرا كه در كلام خداوند تناقض نيست در آيه ديگر فرموده ان من شئ الا يسبح بحمده و مسلما مراد از شئ همه خلق است از ذي روح و غير آن و آنجا فرمود لاتفقهون تسبيحهم و ضمير عقلا بآنها برگردانيد پس من هم كه اين‌جا فرموده مراد همه هستند و آخر هم فرموده و الله عليم بما يفعلون و بعضي مفسرين ميگويند چون عقلا يا ملائكه يا جن و انس غالب بوده‌اند من فرموده است و اينهم كلامي برأي است و حضرت صادق (ع‌) فرمود ما من طير يصاد الا بتركه التسبيح و ما من مال يصاب الا بترك الزكوة و همان حضرت فرمود ما من طير يصاد في بر و لا بحر
صفحه ١٢٩

 و لايصاد شئ من الوحش الا بتضييعه التسبيح و بعض مفسرين گفته‌اند در معني كل قد علم صلوته و تسبيحه قد علم الله دعاءه و تنزيهه اختيارا او طبعا و صاحب كنز ميگويد بعيد نيست كه خداوند بمرغان الهام فرمايد دعائي و تنزيهي همان طور كه علوم دقيقه بايشان الهام فرموده است در اسباب تعيششان بقسمي كه عقلا در آن درمانده‌اند و در حديث است كه ابن‌كوا خدمت حضرت امير (ع‌) آمد عرض كرد در قرآن آيه‌ايست كه قلب مرا فاسد كرده و مرا بشك انداخته فرمود مادرت بعزايت نشيند كدام آيه است عرض كرد و الطير صافات تا آخر ، فرمود خداوند ملائكه بصور مختلفه آفريده و ملكي است بصورت خروس پاهاي او در زمين هفتم است و گردنش زير عرش خداوند دو بال او راست يكي در مشرق ديگري در مغرب يكي از آتش ديگري از يخ همينكه وقت نماز رسد بپاي ايستد و گردن بلند كرده بالهاي خود را مثل خروس بر هم زند و بگويد اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا سيد النبيين و ان وصيه سيد الوصيين و ان الله قدوس رب الملائكة و الروح پس آنوقت همه خروسها بالها بر هم زنند و جواب او را گويند و از اين قبيل اخبار متعدد است و در دعاي تهليل وارد شده از حضرت پيغمبر (ص‌) سبحان من تسبح له البحار عند تلاطم امواجها سبحان من تسبح له الذر في مساكنها سبحان من تسبح له الرياح عند هبوب جريانها سبحان من تسبح له الحيتان في قرار بحارها سبحان من تسبح له الجن بلغاتها و از حضرت امير عليه السلام است فمن شواهد خلقه خلق السماوات موطدات بلا عمد قائمات بلا سند دعاهن فاجبن طايعات مذعنات غير متلكئات و لا مبطيات و لولا اقرارهن له بالربوبية و اذعانهن بالطواعية لماجعلهن موضعا لعرشه و لا مسكنا للملائكة تا آخر ، و در
صفحه ١٣٠

 دعاي شب چهارشنبه است انت اله كل شئ و كل شئ يعبدك و يسبح بحمدك و يسجد لك و در تسبيح روز پنج‌شنبه بيان تسبيح هر چيز را ميفرمايد تا آنكه ميفرمايد تسبح لك الارض باقواتها و الجبال باطوادها و الاشجار باوراقها و المراعي في منابتها و اخبار در اين باب بسيار است و اخبار در باب ولايت هم بسيار است كه ميثاق آن از همه خلق گرفته شده از جمله حديثي است كه در مستطرفات سرائر روايت نموده و همينكه ابن‌ادريس حديثي را قبول نمود بدانكه در كمال اعتبار است زيرا كه كمال احتياط را داشته حتي آنكه عمل بآحاد نميكرده سمع الصادق عليه السلام يقول ما من شئ و لا من آدمي و لا انس و لا جن و لا ملك في السموات الا و نحن الحجج عليهم و ماخلق الله خلقا الا و قد عرض ولايتنا عليه و احتج بنا عليه فمؤمن بنا و جاحد حتي السموات و الارض و الجبال تا آخر ، و اخبار از اين قبيل هم بسيار است و بعض جمادات و نباتات و حيوانات طيبه را از دوستان خود شمرده‌اند و بعضي را از دشمنان و همه اين مطالب ظاهر است حال كه فهميدي كه همه خلق بندگي دارند و عرض ولايت بر ايشان شده خود انصاف ده كه آيا طريق عبادت و بندگي بهر قاعده كه باشد بايد از خداوند بايشان برسد يا همه عالم غير معلمند بلاشك محتاجند بتعلم و ماسواي خلق اول هم احدي از خداوند بدون واسطه چيزي را نميتواند بگيرد و اگر كسي منكر اين مطلب شود جاهل است و بي‌انصافي كرده پس مسلم كسي بايد بسوي خلق ابلاغ نمايد و همان مبلغ حجت است و خداوند در قرآن فرموده است و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني نيست امتي مگر اينكه نذيري در او گذارده شده و سابقا دانستي كه فرموده دابه و طايري نيست مگر امتهائي مثل شما در آيه هم ميفرمايد در هر امتي نذيري هست و در آيه ديگر فرمود اختلاف هم در خلق خدا نيست همه مثل
صفحه ١٣١

 همند و در آيه‌هائي چند فرمود همه بندگي دارند پس در همه آنها نذير هست بنص قرآن و در آيه ديگر ميفرمايد يوم نبعث من كل امة شهيدا و در آيه ديگر ميفرمايد و كيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و مراد از شهيد حجت است پس از براي هر سنخ خلقي حجتي بايد باشد كه بايشان تبليغ فرمايد حال خود فكر كن اين حجت كه خواهد بود شك نيست كه خاتم (ص‌) و ائمه هدي حجت كل هستند بجهت اينكه اول ما خلق الله هستند و هر چه از خداوند برسد بواسطه ايشان است و قرآن هم حكم باين مطلب فرموده و چون مسلم است و از اين قدري پيش در حديث سراير هم ديدي تصريح باين مطلب فرموده‌اند مطلب را طول نميدهيم و انبياء ديگر هم بعد از ايشان واسطه‌گان هستند و از اول ما خلق الله ميگيرند و بساير ميرسانند و اينهم مسلم است ولي مقام اول ما خلق الله اول خلق است و مقام انبياء پس از ايشان و از درك همه خلق بيرونند و حجت بايد محسوس و ملموس باشد از حجت غايب اگر انتفاع ممكن باشد پس خداوند خود كافي است و چنين چيزي متصور و معقول نيست از اين باب است كه بعد از آنكه مردم انكار بر پيغمبر خداوند كردند چنانكه خداوند حكايت فرموده و مامنع الناس ان يؤمنوا اذ جاءهم الهدي الا ان قالوا ابعث الله بشرا رسولا و جواب فرمود قل لو كان في الارض ملائكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا پس ظاهر شد از اين آيه كه اگر در زمين ملائكه بودند خداوند رسولش را ملك قرار ميداد حال كه انس است رسول را بصورت اناسي فرستاده بلكه فرمود لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و اين از جهت اين است كه مردم ملك را درك نميكنند پس از او منتفع نميشوند مگر اينكه خلق از درجه
صفحه ١٣٢

 خود بالا روند يا ملك نازل شود و هر دو ممكن است ولي آن مراد كه خداوند دارد حاصل نميشود از اين جهت رسول را از سنخ مرسل اليهم قرار داده بلكه بزبان ايشان فرستاده چنانچه فرمود و ماارسلنا من رسول الا بلسان قومه و خاتم و ائمه سلام الله عليهم هم حجت بر كل هستند و ابلاغ بجميع مينمايند پس نوع اين مسأله مسلم است و صريح قرآن و اخبار است و نميتوان اين را انكار كرد بلكه انكار اين مسأله انكار قرآن و اخبار است حال يك مسأله باقي ماند كه آن محل اشكال است و آن اين است كه رسول هر خلقي كه خواهد بود آيا در عرصه احجار مثلا يك سنگي رسول است و در عرصه نباتات يك درختي و در عرصه حيوانات يك حيواني بلاشك عاقل چنين سخني نميگويد و بسا اين مرد چنين فهميده از كلمات مشايخ كه انكار نموده و اگر چنين فهميده دليل اين است كه سواد فارسي هم ندارد چرا كه در عبارات ارشادالعوام كه نقل شد و بعد از اينها نيز مكرر تصريح فرموده‌اند كه اين رسول در هر مرتبه بمنزله قلب است و بنحو مناسب مرتبه فيض ميدهد و تصرف در آنها ميكند و بي‌شك يكي از اين احجار يا قطعه از اين خاكها يا يكي از درختها نسبت به باقي اين حال را ندارد پس آن جمادي كه اين صفت را دارد در ملك جماديت افلاك است كه قلب و قطب باقي است و نباتي كه حجت همه نباتات است نباتيت افلاك و حيواني كه حجت است حيوانيت آنهاست بلكه در حديث حمله عرش فرموده است كه يك ملك بصورت ثور است يكي بصورت اسد يكي بصورت كركس يكي بصورت ديك و ارزاق سنخ آنها در زمين بواسطه آنها ميرسد و فلكيات هم كه اشراق بر ارضيات ميكنند بواسطه انوار است و آن انوار نازل ميشوند بزمين و تأثير ميكنند در نفوس و نفس هر چيزي سبب فيض ميشود پس اينها دعوت ميكنند خلايق را و آنها فيوض را از ائمه انس
صفحه ١٣٣

 ميگيرند كه آل‌محمد باشند سلام الله عليهم و بسا باشد كه ائمه بواسطه همين مراتب كه در وجود خود ايشان است ابلاغ فرمايند بمراتب خلق چنانكه باناسي بانسانيت خود ابلاغ فرمودند و بجن بآن روح كه در ايشان بود كه مناسب بود با ارواح جنيان ابلاغ نمودند و از اين باب بود كه گاه امر و نهي بحيوانات و جمادات و نباتات هم ميفرمودند و آنها هم اطاعت مينمودند پس آن مراتب ايشان هم امام بود بر ساير ولي بواسطه اينكه اين مراتب ايشان در همه وقت همه جا نبود زيرا كه آنچه محيط است از ايشان روح است نه بدن عنصري لابد ميبايست از براي هر خلقي جلوه فرمايند و همه خلق هم قوه انتقال نداشتند كه بحضور ائمه هدي مشرف شده فيض‌يابي نمايند ادراك و حواس هم نداشتند كه بروايت منتفع شوند پس ميبايست خود ايشان جلوه بر هر يك فرمايند و از حكمت هم نبود كه همه جا بدن جمادي و نباتي بر خود اختيار فرمايند لهذا بهمان جلوه‌هاي فلكي خود كه از نور خود ايشان خلقت شده اشراق بهمه فرمودند و اينكه نفهميده و باينطور بي‌ادبانه نسبت بمرحوم آقا اعلي الله مقامه جسارت كرده بيان اين مسأله است نه آنكه او روايت كرده كه خود آن روح مقدس حلول در ابدان كرده باشد بلكه او منير است و جميع خيرات عالم از نور او آفريده شده و نور اثر منير است و فعل او فعل او است مثل اينكه آفتاب در آسمان است و اشراق او در زمين پس آنچه نور آفتاب بكند آفتاب كرده ولي از اين مرد بعيد نيست هر چه بگويد اين است خلاصه اين مطلب كه عرض شد از روي كتاب خدا و سنت پيغمبر تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال اگر درست فهميده‌ايم كه عين حق است اگر هم كج فهميده‌ايم اسباب كفر نميشود چرا كه منكر حقي نشده‌ايم و خلاف
صفحه ١٣٤

 ضرورتي نكرده‌ايم و اما اينكه ايراد كرده كه گفته‌ايم حجت هر سنخي بايد صاحب صفاتي باشد در عبارت ملاحظه كن فرموده‌اند در هر مرتبه بر حسب آن مرتبه نه آنكه مثل حجتهاي بزرگ خدا بايد باشند ملتفت باش معني عبارات را تا منتفع شوي معني سخن اين است كه آن جماد كه نسبت بساير جمادات حجت است بالنسبه بآنها معتدل‌تر و كامل‌تر و مطيع‌تر است و كذلك حجت نباتي و حيواني مثل اين سخن مثل اين است كه گفته شود قلب نسبت بباقي بدن معتدل‌تر و كامل‌تر است معني اين سخن اين نيست كه قلب گوشتي مثل عقل است بلكه مراد اين است كه گوشت و خون قلب نسبت بباقي گوشتهاي بدن و خون بدن معتدلتر است مثل اينكه عقل نسبت بروح و نفس و مشاعر باطنه معتدلتر است همچنين ميگوئيم حجت نباتات نسبت بساير نباتات بهتر و كامل‌تر است مثل اينكه انبياء نسبت بساير رعيت كامل‌تر و بهترند و اما آنچه روايت كرده از مرحوم آقا و شيخ مرحوم اعلي الله مقامه در باب ظهور ايشان در صور اين را هم يا نفهميده چه ميگويد يا تعمدا انكار كرده و از عداوت قلبي كه با ما دارد انكار حديث را هم كرده ديگر شأن من نيست بگويم چنين كسي چه حال دارد تو خود بفهم اما اين حديث كه اشاره كرده و من براي تو روايت ميكنم حديثي است كه جمعي روايت كرده‌اند و من ترجمه عين عبارت مرحوم مبرور شيخ اعلي الله مقامه را عرض ميكنم اگر چه سخن طويل ميشود ولي چاره جز بيان كردن نيست ميفرمايد بعد از آنكه بياني ميفرمايد در باب ظهور ائمه عليهم السلام در ابدان طاهره ما گفتيم كه ايشان مي‌پوشند احسن صور را در صورتي است كه صارفي پيدا نشود از جهت قابليت خلق همانطور كه جبرئيل در هر وقت كه بر يكي از انبياء ظاهر ميشد يا آنوقت كه بر مريم ظاهر
صفحه ١٣٥

 شد در جميل‌تر صورتي كه در آن ازمنه بود ظاهر ميشد همان طور كه در زمان خاتم صلي الله عليه و آله بصورت دحيه ظاهر ميشد كه خيلي خوش‌سيما بود و حكمت اين اين است كه هر صورت نيك باين حقيقت معتدله نزديك‌تر است بجهت اينكه معتدل‌تر از باقي صور است اگر چه باعتدال آن حقيقت نباشد و آن جمال را كه خداوند بآن حقيقت عطا كرده است نداشته باشد زيرا كه خداوند بآل‌محمد عليهم السلام جمالي و نوري عطا فرموده كه اگر بآن طور كه هستند جلوه فرمايند جميع اهل سماوات و ارض مي‌افتند و ميميرند و لكن خداوند عالم جل شأنه ايشان را براي هر كسي بقدر قابليتش ظاهر فرموده است زيرا كه سابقا بيان كرديم كه نور آل‌محمد (ع‌) هزار هزار هزار و چهار هزار هزار و هفتصد و ده هزار مرتبه از نور آفتاب بيشتر است پس چنين نوري را خلق متحمل نميشوند و از مشاهده آن عاجزند پس بر حسب قابليت هر كسي بر او جلوه ميفرمايند و رنگي بخود ميگيرند و اين رنگ از قابليت است نه از خود ايشان پس اگر كسي قابل است كه ايشان بصورت خوب بر او ظاهر شوند بصورت نيك ظاهر ميشوند اگر كسي قابل نيست بصورت زشت بر او جلوه ميفرمايند و نقصي بر ايشان وارد نمي‌آيد بلكه در همان حال كه ايشان بصورتي زشت بر كسي ناقابل جلوه فرمايند اگر كس با قابليتي نظر نمايد ايشان را بصورت نيك مي‌بيند زيرا كه اين نيكي و بدي از قوابل است نه از اصل صورت ايشان بلكه صورت طيبه ايشان بر آن صفت است كه بيان شد و از اين باب است آنچه روايت شده از جابر بن عبدالله انصاري ميگويد بصره رفتم با اميرالمؤمنين (ع‌) و قوم جمع بودند با عايشه هفتاد هزار نفر پس نديدم از ايشان گريخته را مگر اينكه ميگفت گريزانيد مرا علي (ع‌) و نه مجروحي را مگر اينكه ميگفت علي مرا مجروح كرده
صفحه ١٣٦

 و نه كسي را كه جان ميداد مگر اينكه ميگفت علي مرا كشته و در ميمنه صداي علي را مي‌شنيدم و در ميسره صداي او را مي‌شنيدم و در قلب صداي او را مي‌شنيدم و گذشتم بطلحه در حاليكه جان ميداد و تيري بسينه او زده بودند گفتم كه تير بتو زد گفت علي (ع‌) گفتم اي حزب بلقيس و جند ابليس علي هرگز تير نزده و شمشيري در دست او است پس گفت اي جابر نمي‌بيني كه او مرتبه بهوا بالا ميرود و مرتبه بزمين فرود ميرود و از همه جهات مي‌آيد پس نميگذرد بسواري مگر نيزه بر او ميزند و نمي‌بيند احدي را مگر اينكه او را ميكشد يا ميزند يا برو مي‌اندازد يا ميگويد بمير اي دشمن خدا و احدي از دست او خلاص نميشود پس تعجب كردم از آنچه گفته است و عجبي نيست از اسرار اميرالمؤمنين و غرايب فضايل و معجزات او و همچنين روايت از مقداد است كه در جنگ احزاب پشت سر هجده كتيبه لشكر آن بزرگوار را ديد كه آنها را درو ميكرد با اينكه از جاي خود حركت نميفرمود و اين دو حديث صريح است در مطلب خاصة حديث ثاني كه ميگويد در جاي خود واقف بود و پشت سر همه هم بود و آنها را ميكشت و در حديث اول است كه تير بطلحه زدند با اينكه مسلم است كه مروان او را كشته است ولي طلحه چون وقت مردن چشمش باز شد ديد كه حضرت امير عليه السلام در صورت مروان او را تير زد بجهت اينكه مروان را آلت خود قرار داده بود بجهت اينكه قابليت طلحه اقتضاي اين را كرد كه هلاك شود از اين ظهور در اين صورت زيرا كه فعل خداوند بر حسب اقتضاي قوابل ظاهر ميشود چنانكه مي‌بيني كه رضوان خازن جنان را بصورت خوب ظاهر فرمود كه مقتضاي تنعم است و مالك جهنم را بصورت بد ظاهر نمود كه مقتضاي تألم است همان طور كه حضرت امير عليه السلام ظاهر مي‌شود
صفحه ١٣٧

 در وقت مردن از براي اولياء بصورت نيك و از براي دشمنان بصورت بد تا آخر فرمايش ، اين است حاصل معني فرمايش ايشان حال تو را بخداوند در اين مطلب ملاحظه نما چه عيب است كه اين طور حكايت كرده و عيب گرفته اما حديث را كه انكار نميتوان كرد زيرا كه در كتب معتبره است و شاهد صدق آنهم فرمايش خود حضرت امير است در حديث نورانيه انا اتقلب في الصور كيف شاء الله من رآهم فقد رآني و من رآني فقد رآهم و نحن في الحقيقة نور الله الذي لايزول و لايتغير و صور محلي بالف و لام است و شامل جميع صور است حال تو چه قسم معني ميكني اين اخبار را كه نقصي هم وارد نيايد بجز اين قسم كه شيخ مرحوم فرموده‌اند و عجب اين است كه بفرمايش حضرت امام حسن عليه السلام استشهاد ميكند بر كذب اين حديث و دليلش اين است كه اگر مروان كشنده نبود و طلحه ديد كه حضرت امير (ع‌) قاتل او است حضرت امام حسن چرا نديده از كجا ميگوئي نديده‌اند مسلم است كه ديده‌اند كه فاعل آن حضرت بوده ولي در اين مسأله كه شك نيست كه از دست مروان جاري شده و غير از طلحه و كسانيكه چشمشان باز شده بود هم كسي نديده كه مروان را حضرت امير بحركت آورده و خود مروان هم عقيده‌اش اين بوده كه خودش كرده چنانكه همه خلق چنينند فعل خود را از خود ميدانند با اينكه در زيارت ميخواني بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن و در ظاهر هم كه مسلم است فعل از مروان جاري شده و آن حضرت هم بظاهر فرموده است كه تو كردي و اين چه منافات دارد با آن حديث باري مقصود اين مرد همه عناد است و بد نيست مختصري بجهت توضيح اين مسأله عرض نمايم كه آنها هم كه قصدشان فهم است بفهمند بدانكه آل‌محمد سلام الله عليهم اول ما خلق الله‌اند و اول ما خلق الله اشبه است بمشيت خداوند از جميع چيزها
صفحه ١٣٨

 بجهت اينكه مانعي نيست در آنجا كه قابليت ايشان را متغير نمايد و نور هم بصرافت طبع خود مثل منير است پس ايشان مثل مشيت هستند در كمال و نور و بهاء و جمال زيرا كه كامل از او غير كامل سرنميزند و همچنين مشيت كه علت اولي است اوحد و ابسط ما يمكن في الامكان است همچنين ايشان هم در كمال بساطت ميباشند زيرا كه ثابت شده است در حكمت كه علت اگر بسيط باشد معلول بسيط ميشود نهايت در خلق چون بساطت حقيقيه متصور نيست بسيط نسبي ميشوند و مشيت محيط بهمه كاينات است ايشان هم بر صفت مشيتند از اين جهت ميگوئيم نور مقدس ايشان محدود و متناهي نميشود و پر كرده فضاي امكان را اين است كه در دعاي رجبيه ميخواني و بآياتك و مقاماتك التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك و ميفرمايد بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الا انت و امثال اين فرمايشات كه مشعر باين مطلب است بسيار است پس نور مقدس ايشان پر كرده همه عرصه امكان را و خداوند جميع خلق را يا از نور مقدس ايشان آفريده يا از ظل نور كه عرصه ماهيات باشد و جميع خيرات چه از ذوات و چه صفات و چه جواهر و چه اعراض همه از نور مقدس ايشان است و بدأ همه از ايشان و عود همه بسوي ايشان است چنانكه اخبار صريحه دليل اين است اين است كه فرمود نحن اصل كل خير و من فروعنا كل بر و اعداؤنا اصل كل شر و من فروعهم كل فاحشة پس در تمام روزگار هر فعل نيك كه ظاهر شود همه نور ايشان است و ايشان متجلي از او هستند و هر شر كه ظاهر شود اعداء ايشان اصل آن هستند ولي همه قائم بوجود ايشان هستند زيرا كه ظل هم بنور قائم است و هستي او ببركت نور است اگر وجود مقدس ايشان نبود دشمن ايشان
صفحه ١٣٩

 آفريده نمي‌شد پس همه چيز قائم بايشان است نهايت انوار آثار رخساره ايشان است و ظلمت جهل در هر مرتبه از سايه نور آفريده شده و سايه بنور برپا است آيا نمي‌بيني كه اگر آفتاب نباشد سايه نمايش ندارد مطلقا بلكه بعضي قايل باين هستند كه وجود ندارد و اگر امر در سايه چنين نباشد در ماهيات چنين است زيرا كه هستي آنها همه از وجود است و وجود كلش نور است و خير پس اگر وجود نباشد ماهيتي هم نخواهد بود و چون مبدء وجود ايشانند پس قوام ملك ايشان خواهند بود خواه خير باشد خواه غير آن اگر چه شر بد است و خير خوب و جهنم و بهشت قائم است بوجود ايشان باري مطلب اينها نبود مطلب اين است كه رجوع جميع انوار بايشان است و از هر جا خيري ظاهر شود از ايشان است پس قتل طلحه چون امر خيري است راجع بايشان است اگر چه از دست مروان ظاهر شود و كذلك ساير خيرات و جمال ايشان در آن خيرات ظاهر است و چون اين مسأله معلوم شد عرض ميكنم كه اين دنيا جميعش عرض است و همه اين قوابل و ابدان كه ملاحظه ميشود همه عرضي است و ذوات غيبيه ميشود از هر يك آنها ظاهر شود مثل اينكه انوار سماويه از همه مراياي ارضيه ميشود ظاهر شود و الوان و اشكال كه در اين اعراض است ابدا نفع و ضرري بذوات حقيقيه نميرساند اينكه مي‌بيني كه اعمال راجع بنفوس ميشود از جهت اقبال خود آنها است و آنچه راجع بآنها ميشود نيتها است از اين باب است كه فرمود بنياتهم خلدوا پس ميشود در دنيا بحسب صورت ظاهر صورتي نيك شود و از او ذاتي طيبه ظاهر شود يا ذاتي خبيثه و ميشود صورتي قبيح شود و در او ذاتي طيبه ظاهر شود يا خبيثه زيرا كه آن خبث كه لازمه ذوات خبيثه است خبث ذاتي است نه عرضي و آن حسن كه لازمه ذات حسنه است حسن ذاتي است نه عرضي
صفحه ١٤٠

 پس ذات مؤمنه در قبايح صفات جلوه نميكند نه در صورت جسمانيه كه مثلا در دنيا شبيه است بصورت كافري چرا كه مي‌بيني دو نفر بسا شبيه بهم ميشوند يكي مؤمن است يكي كافر و كذلك ذات خبيثه در محامد صفات ظاهر نميشود نه در بدن نيك در دنيا حال چون اين مطلب معلوم تو شد عرض ميكنم كه امام در آنچه لازمه ظلمت است جلوه نميكند و از آن ظاهر نميشود مسلما ولي چه ميشود وقتي بصورتي جلوه‌گر شود كه بظاهر قبيح باشد يعني زشت و موحش باشد از اين مسأله هيچ مانعي نيست چنانكه عزرائيل از براي كافر و ناصب در وقت مردن بصورت موحشي ظاهر ميشود و حال اينكه از ملائكه مقربين است و همچنين است حال ايشان از اين باب است كه حضرت امير عليه السلام ميفرمايد در حديثي كه من عذاب روز قيامت هستم و در صفت آن بزرگوار است كه ميفرمايد رحمت خدا است بر ابرار و نقمت او است بر فجار و مسلم است كه عذاب را بصورت نيك نميفرمايد و كذلك ميفرمايد من دندانهاي جهنم هستم باري پس آن بزرگوار اگر بخواهد از براي بعضي بصورتهاي موحشه هم جلوه فرمايد مانعي ندارد و همه اين صور بر او عرض است و گرد آنها بدامان او نمي‌نشيند و هيچ مانع ندارد كه در اجراء خيري بر حسب مصلحت كافري را دست خود قرار دهد چنانكه در حديث ميفرمايد در جواب شخصي كه در محضر ايشان عرض كرد اللهم اجعلني ممن تنتصر به لدينك فرمود مگو چنين زيرا كه ميشود خداوند دين خود را بكافري نصرت فرمايد پس اين كافر در اين وقت دست خداوند ميشود و هيچ مانعي ندارد و همچنين دست حضرت امير هم ميشود و مانعي ندارد باري پس ظاهر شد از اين بيانات مفصله كه ميشود نور آن بزرگوار جلوه نمايد از اين ابدان عرضيه بلكه از جمادات و نباتات و حيوانات
صفحه ١٤١

 هم‌چنانكه مشيت پروردگار نيز نورش را از همه ظاهر ميكند و فعل همه را نسبت بمشيت ميدهي حتي آنكه اگر كافري بتو چيز دهد ميگوئي خدا داد و ابدا نقصي بر خدا از اين وارد نمي‌آيد و گويا اين مرد چنين پنداشته كه اين شخص مروان ابدا مدخليتي در فعل نداشته و يك بدن ديگر بشكل او حضرت اظهار فرموده و فعل را جاري نموده از اين باب اين قسم ايراد كرده يا گمان كرده كه صورت شقوت باطنيه مروان هيكل ولايت ميشود كه انكار نموده و دانستي كه چنين نيست و هيكل او هيكل شيطان است ولي اين فعل خير كه از بدن عرضي او سرزد فعل حضرت امير است مثل نمازي كه ميكند و روزه كه ميگيرد بدون تفاوت و نماز اثر آن بزرگوار است و اثر اسم مؤثر است چنانكه ميفرمايد منم نماز منم روزه پس اگر وقتي كه شخص عابد است كسي بگويد ولي از او جلوه كرد مانعي ندارد همچنين است امر در اين مقام و عجب ميكنم از اين مرد با اينكه خود را از وحدت وجوديين ميخواند و مذهب او اين است كه خدا در كافر و مؤمن جلوه كرده و كفر صراح را دين خود قرار داده اين نحو قبايح خود را پنهان ميكند و اين فرمايشات حكمت‌آميز را انكار مينمايد ولي من هيچ با او نميگويم مگر همين كه حسبنا الله و نعم الوكيل .
قال الفصل الثاني في الختمية قالت الامامية ان محمد بن عبدالله (ص‌) معين جزئي ابن آمنة رسول الله خاتم النبيين و المرسلين لا نبي بعده ختم بنبوته الانبياء و بكتابه الكتب و حلاله حلال الي يوم القيمة و حرامه حرام الي يوم القيمة فمن احتمل بعده نبيا او بعد كتابه وحيا و لو كان كلمة يجب قتله انكان ممن اقر بنبوته (ص‌) و قالوا انه صلي الله عليه و آله جاء بشرعه كملا و اكمل الله له دينه و اتم علينا نعمه و رضي لنا الاسلام دينا و لا امد لشرعه الي يوم القيمة ليرفع المكلفين و قالت الشيخية ان له اسمين يعني له ظهوران اسم سماوي و هو احمد و اسم ارضي و هو محمد ، تا آخر
صفحه ١٤٢

 عبارات و بسكه الفاظ ركيكه ادا كرده است نميخواهم عين الفاظ او را نقل نمايم ،
اقول ترجمه كلام او اين است كه اماميه گفته‌اند كه محمد بن عبدالله شخص معين جزئي است پسر آمنه و رسول خدا و خاتم انبيا و مرسلين است و بعد از او نبي نيست بنبوت او انبياء ختم شدند و بكتاب او كتب و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و هر كس بعد از او احتمال دهد نبيي را يا بعد از كتاب او وحيي را و اگر چه يك كلمه باشد واجب است قتل او اگر از جمله كساني باشد كه اقرار بنبوت او كرده‌اند و گفتند كه او شرع خود را كامل فرمود و خدا دين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرده و بر ما اسلام را اختيار فرموده و شرع او تا قيامت باقي است و شيخيه گفته‌اند كه او را دو اسم است اسم سماوي كه آن احمد است و اسم زميني و آن محمد است تا آخر عبارت ، و عجب ميكنم از مصنف اين كتاب كه چگونه معاني عبارات مشايخ ما را برگردانيده است و مطالب عاليه را كه همه فضايل اهل بيت عصمت و طهارت است تصحيف نموده و براي مسلمين كج معني نموده اگر عذر خوبي از او بخواهم اين است كه جاهل و عامي هست و معني الفاظ عربيه و فارسيه را درست ادراك نميكند اگر اين را بر خود نه‌پسندد لابد بايد اقرار به بي‌مذهبي خود نمايد چرا كه شخصي كه متدين بمذهبي شده اگر چه از يهود و نصاري باشد اين قسم افترا بكسي نميزند اگر از همه چيز چشم بپوشم از اين مسأله چشم نميتوان پوشيد كه در ملت اسلام تا كلمه كفر را از دهان كسي صريح نشنوند بطوري كه هيچ محمل بر ندارد جايز نيست او را تكفير نمايند حتي آنكه اگر كسي الفاظ متشابهه هم بگويد كه احتمال حق در آن برود جايز نيست او را تكفير نمايند چنانكه روايت شده است كه در زمان عمر شخصي نزد او آمد و گفت اني اكره الحق و احب الفتنة
صفحه ١٤٣

 و اشهد بما لم‌ار و عندي ما ليس عند الله و اعلم ما لايعلمه الله و انا رب كم و انا احمد النبي و انا علي فانكر عمر عليه و قال ازددت كفرا علي كفرك و امر بضرب عنقه و كان اميرالمؤمنين عليه السلام حاضرا فقال له عليه السلام مه يا عمر فان الرجل من اولياء الله ماتكلم الا بالحق اما قوله اني اكره الحق فمراده بالحق الموت و كل احد يكره الموت و لا احد يحبه و اما قوله احب الفتنة فان الله سبحانه يقول انما اموالكم و اولادكم فتنة و كل احد يحب المال و الولد و اما قوله عندي ما ليس عند الله فان عنده الظلم و ليس عند الله ظلما و اما قوله اعلم ما لم‌يعلمه الله فانه يتصور لله شريك و الله سبحانه يقول اتنبئونه بما لايعلم ام بظاهر من القول و اما قوله انا رب كم فيريد بالكم ما جمعه الاكمام و هو الردن لا الضمير المخاطب و اما قوله انا احمد النبي فيريد به انا احمده و امدحه و اثني عليه و اما قوله و انا علي يعني انا عال في اعتقادي لست بمتثاقل ، حال ملاحظه كن و ببين تا چه اندازه ملاحظه صورت ظاهر را ميفرموده‌اند و تكفير نميفرمودند پس بچه قاعده تكفير عالم شيعه را بمحض عبارتي كه خود او نفهميده مينمايد كدام فقيه چنين فتوائي داده يا كدام مسلمان چنين چيزي را روا داشته اينك ضرورت مذهب شيعه است بلكه ضرورت اسلام است كه قول بوحدت وجود كفر است مع‌ذلك شيخ مرحوم (اع‌) مرحوم آخوند را تكفير نميفرمايد بملاحظه اينكه عالم شيعه است و نيت او متابعت ائمه هدي است سلام الله عليهم و امر بر او مشتبه شده و چنين پنداشته كه اين قول حق است حتي آنكه مرحوم شيخ علي بن الشيخ اعلي الله مقامهما در محضر ايشان تكفير وحدت وجوديين را نمود او را نهي فرمودند عرض كرد شما فرموده‌ايد فرمود من گفته‌ام اين قول كفر است يعني اگر كسي عمدا از روي علم چنين سخني بگويد كافر است حال
صفحه ١٤٤

 ببين راه شرع چه قدر باريك است و اين مرد چه قدر جسور است كه مطلبي كه از عين حق از روي حديث و آيات مينويسند و اگر درست دقت كني مي‌بيني همه هم همين را ميگويند كج روايت كند فهميده يا نفهميده آنوقت تكفير قايل را نمايد اعاذنا الله من بوار العقل و قبح الزلل باري سخن را مختصر نمايم بهتر است و اولي اينكه قدري از عبارات مرحوم سيد اعلي الله مقامه را كه در اين باب فرموده‌اند بنگارم و بطور اختصار معني كنم تا هر كسي از آن بهره ببرد در شرح‌قصيده بعد از آنكه بياناتي در فضايل نبي ميفرمايند ميفرمايد : و الرسول عليه البيان اما بذاته او بنفسه او بيده فالاول في زمانه عند التمكن من خطابه الشريف و الثاني بعد زمانه عند عدم التمكن بامنائه و خلفائه و اصحابه القائمين مقامه و السادين مسده و الفاعلين فعله المتخلقين باخلاقه الاقرب فالاقرب و الثالث عند عدم التمكن من خلفائه و امنائه و اصحابه و هم العلماء المتقون و العرفاء الكاملون و حجبه المتوسطة بينهم و بين رعيتهم الغير البالغين الخ ، در اين عبارات ملاحظه نما بدقت و ببين چه فرموده تا مطلب بعد را بفهمي ميفرمايد بر رسول صلي الله عليه و آله بيان است من عند الله و او است مبين يا بذات شريف يا بنفس خود يا بدست خود پس بذات خودش ابلاغ فرمود در زمان خود آنوقت كه مردم متمكن بودند كه خطاب شريف آنسرور را بشنوند و بنفس خود ابلاغ فرمود آنوقت كه از ميان تشريف برد و مردم متمكن از درك او نشدند بواسطه امناء و خلفاء و اصحاب او كه قائم مقام او بودند و در همه صفت مثل او بودند ابلاغ فرمود و چون در اين كتاب تقيه بسيار فرموده‌اند از اين باب لفظ اصحاب و امناء را بيان فرموده‌اند ولي براي شيعه مطلب را بيان فرموده‌اند بآن صفات كه بعد فرموده‌اند زيرا كه مسلم است كه احدي در جميع اخلاق شبيه بآن بزرگوار جز ائمه معصومين نبوده و ايشانند نفوس آن بزرگوار بنص اخبار
صفحه ١٤٥

 و آيات پس ائمه كه اول ايشان حضرت اميرالمؤمنين و آخر ايشان حجة ابن الحسن است عليهم السلام و روحي فداهم كه قبل از اين اسماء و صفات ايشان را بيان فرموده‌اند ايشان نفوس پيغمبر (ص‌) و خلفاء اويند لاغير و بعد از آنكه خود آن بزرگوار از ميان رفتند بواسطه ايشان ابلاغ فرمودند يعني فعل ايشان فعل پيغمبر است زيرا كه همه يك نورند و يك طينت و بعد از آنكه ايشان هم از ميان رفتند و ثاني‌عشر ايشان غايب از انظار شد بواسطه ايادي خود ابلاغ فرمود كه علما باشند يعني شرع و دين و كتاب را بدست علماء دادند كه ايشان ابلاغ نمايند و چون كه از جانب ائمه اطهار و پيغمبر (ص‌) منصوبند پس دست او هستند در ابلاغ پس از اين مطلب معلوم شد كه دين دين پيغمبر است و او مأمور بابلاغ است نهايت تا وقتي كه خود او و اوصياء او در ميان بودند ابلاغ فرمودند بعد از غيبت امام علماء ايادي ايشانند در ميان مردم بعد بياني در وصف علمائي كه نواب و ايادي هستند بطور اختصار ميفرمايند و جواب بحثي را ميفرمايند تا ميفرمايند بعد از چند سطر : و كذلك العلماء البالغون تصدوا لاظهار ما تصدي رسول الله لظاهر الشريعة و حكوا مثال اسمه الذي في الارض و هو محمد فان له صلعم اسمان اسم في الارض و هو محمد و اسم في السماء و هو احمد و الاسم هو الظهور يعني له ظهوران ظهور في العوالم الظاهرية مما يتعلق بظواهر الابدان من احكامها و افعالها و صفاتها و كينوناتها و مظهر هذا الظهور و موقع هذا النور المسمي بمحمد و له ظهور في العوالم الباطنية و الاسرار الغيبية و مظهر ذلك الاسم هو المسمي باحمد و لما كان الخلق في القوس الصعودي و كلما قرب من هذا القوس كان غليظا و كثيفا و كلما بعد و قرب الي المبدأ كان رقيقا لطيفا و من عهد النبي صلعم في رأس كل مائة سنة كان يظهر من يروج الاحكام
صفحه ١٤٦

 المناسبة لذلك المقام و لما كان مبدأ القوس كانت التربية لظهور الاحكام بالظواهر و المروج في رأس كل مائة سنة كان يروج الشريعة علي مقتضي ظواهر الرعية ، و بعد شرحي ميفرمايند بطور اختصار از حال علماء شريعة كه رأس هر مائه ظاهر شده‌اند تا اينكه ميفرمايد : فلما تمت الدورة الاولي لشمس النبوة التي هي متعلقة لتربية الظواهر التي هي مقتضي ظهور اسم محمد اتت الدورة الثانية لشمس النبوة لتربية الظواهر و البواطن في هذه الدورة تابعة كما ان الدورة الاولي لتربية الظواهر و البواطن كانت تابعة فكانت هذه الدورة الثانية فيها اسم رسول الله (ص‌) الذي في السماء و هو احمد و كان المروج و الرئيس في رأس هذه المائة احمد المسمي باحمد تا آخر عبارت ، و من بجهت اختصار آنچه محض تفصيل بيان بوده انداختم و همان قدر از عبارت كه محل ايراد او بوده نقل نمودم اگر كسي تمام عبارت را بخواهد بداند رجوع بشرح‌قصيده نمايد و من بحول الله اين مطلب را بطور اختصار شرح ميكنم تا بداني و لابد بايد آنچه ايشان مجمل فرموده‌اند بجهت اينكه در مقامات ديگر مفصل فرموده‌اند اندك بياني كنم يك مسأله اين است كه در اخبار رسيده است كه از براي پيغمبر صلي الله عليه و آله سه اسم است محمود و احمد و محمد در قيامت روي منبر وسيله محمود است و در آسمانها احمد و در زمين محمد و مراد از آسمان و زمين مسلم اين دخان مشهود و اين تراب فقط نيست بلكه مراد از آسمان عالم ملكوت است و مراد از زمين عالم ملك و آن بزرگوار حجت خدا است و پيغمبر او بر همه عوالم و در هر عالمي باسمي خوانده ميشود و از براي اسم حقيقتي است و لفظي اما لفظ اسم همان است كه در عالم حروف و كلمات بآن تلفظ ميشود مثل ميم و حاء و دال مثلا و اما حقيقت اسم آن معني است كه باين لفظ از او تعبير آورده ميشود مثلا محمد يعني ستوده آن صفت ستودگي كه همه كس او را پسنديده‌اند حقيقت اين اسم است و ميم و حاء و دال تعبير از او است از اين جهت است كه باختلاف السنه
صفحه ١٤٧

 تعبيرات مختلفه از آن حقيقت آورده ميشود و آن حقيقت نزد همه يكي است و آن حقيقت صفت است از براي آن جوهر كه موصوف بآن شده از اين جهت حضرت امام رضا (ع‌) فرمود الاسم صفة لموصوف و چون اين مسأله ظاهر است چندان بسطي لازم ندارد بنا بر اين اگر اصل صفت در كسي پيدا شد و لفظ آنرا بر آن وضع كردي لفظ بجا واقع شده ولي اگر صفت چيز ديگر است و لفظ ديگر بر آن وضع كردي بي‌جا شده و اين لفظ اسم حقيقي بر او نيست بلكه اسم عرضي است و زايل ميشود مثل اينكه قبيح واقعي را حسن بخواني و حسن را قبيح بخواني اين عرضي است كه بقاء ندارد و باندك زماني زايل ميشود اگر چه در دنيا مسمي باين اسم هم شود ، برعكس نهند نام زنگي كافور ، و در اصل خلقت در عالم معني اسماء بر معاني بجا و درست وضع شده زيرا كه واضع خداست اين است كه ميفرمايد الاسماء تنزل من السماء و در قرآن مجيد است لم‌نجعل له من قبل سميا ولي در عالم اعراض گاه باشد تغيير كنند مثل اينكه اغلب چيزها از فطرت اوليه تغيير ميكنند ولي در اشخاصي كه خداوند ايشان را حفظ فرموده از اعراض حكم اولي تفاوت نميكند همان طور كه فطرت ايشان نيز در دنيا برنميگردد و بر طبق مشيت پروردگار راه ميروند پس در پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله امر چنين است ابدا اسم عرضي بر آن بزرگوار گذارده نميشود و باسم بي‌مناسبت خوانده نميشود و كذلك ائمه اطهار سلام الله عليهم و انبياء شأن ايشان چنين است و اگر جاهلي احيانا ايشان را باسمي از روي جهل بخواند آن اسم ايشان نيست و اما در علماء اخيار و كملين اعصار هر گاه مانعي عرضي رخ ندهد و خداوند خواسته باشد بوجود ايشان حجتي برپا دارد اسامي آنها را حفظ ميفرمايد زيرا كه حجت خداوند تمام است و نقصي در آن نيست حال چون اين مقدمه
صفحه ١٤٨

 معلوم شد عرض ميكنم حقيقت خاتم صلي الله عليه و آله اول ما خلق الله است و مقام او فوق جميع اسمها و صفتهاي عالمهاي پائين است و از براي او در آن مقام اسمي است كه خود او و ائمه هدي ميدانند و آن حقيقت مقدسه بعد از آنكه تجلي فرمود در عوالم نازله بامر خداوند در هر عالمي جلوه از براي خود گرفته است و در ميان اهل آن عالم ابلاغ فرموده امر خداوند را تا اينكه نازل شد بعالم اجسام و اول نزول نور او ظاهر شد در عرش و از عرش مرتبه پس از مرتبه نازل شد تا تجلي فرمود باين بدن مقدس كه در ميان مردم راه ميرفت و از هر عالمي بعالم پائين‌تر كه نازل شده جامع مراتب هست نه اين است كه مرتبه پائين فاقد مرتبه بالا شود مثل اينكه در جميع سلسله طوليه ملاحظه مينمائي مثل خود تو مثلا حقيقت تو از عالم نفس است و تو از آن عالم پائين آمده و يك مرتبه هم نيامدي بلكه مرتبه بمرتبه نازل شده تا در اين بدن ظاهر شدي حال اين بدن تو صاحب آن مراتب كه تو از آنجا پائين آمدي هست پس مثالي دارد و ماده و طبعي و نفسي همچنين است امر در هر خلقي و خلق اول چون از اول عوالم آمده در اين بدن جامع كل مراتب هست نه باين معني كه مقامات عاليه را از وجود خود خالي فرموده باشد بلكه بهمان قسم كه نفس زيد باين بدن تعلق گرفته است نفس خاتم (ص‌) باين بدن تعلق گرفته و اگر بخواهم اين مطلب را اينجا شرح دهم سخن بطول مي‌انجامد و مرادم اختصار است خلاصه پس شخص پيغمبر (ص‌) در اين بدن جامع جميع مراتب غيبيه است بطور كمال و داراي مرتبه شهاديه هم هست و هر مرتبه از آن مراتب را صفتي است و هر صفتي لفظي دارد و آن الفاظ اسماء آن مراتب است و عدد آنها را خدا ميداند ولي كليه مراتب جبروت است و ملكوت و ملك اما جبروت عرصه عقل است و گاه تعبير از آن آورده ميشود بوسيله و اسم خاتم (ص‌) آن‌جا محمود است زيرا كه همه كاينات حمد نعم او را
صفحه ١٤٩

 ميكنند و هر نعمتي بهر يك ميرسد بواسطه او است و در ملكوت كه از نفس باشد تا مثال او را احمد ميخوانند بجهت حكمتهائي چند كه يكي از آنها اين است كه محمود در آن عرصات است چنانكه در حديث وارد شده و در عرصه ملك اسم آن بزرگوار محمد است و چون اين بدن شريف جامع همه مراتب است بهمه اين اسماء خوانده ميشود مثل اينكه باسم اول ما خلق الله و اشرف كاينات و ساير اسماء مخصوصه بمراتب غيبيه خوانده ميشود و اين اسماء صفات او است در مراتب غيب و آن بزرگوار در اين صفات نبي بر همه خلق اولين و آخرين است و شارع و مبلغ من عند الله و اهل هر عرصه را بمقتضاي قابليت و استعداد ايشان ابشار و انذار ميفرمايد و از براي اهل هر عالمي احكامي است و شرايعي مناسب ايشان و سنخ انسان را خداوند جامع جميع مراتب فرموده الا اينكه بعضي مراتب را بطور اصالت دارا هستند و بعضي را بطور ظليت و قابليت وصول بهمه آن مقامات را دارند و پيغمبران را خداوند نصب فرموده محض تكميل ايشان و بر حسب قابليت و استعداد خلق را تكميل مي‌نمايند و از همين جهت هم هست كه شرايع تفاوت ميكند بلكه نسخ احكام در شرع واحد نيز از اين باب است زيرا كه نبي طبيب ارواح است و هر روزي بر حسب استعداد و اقتضاي قوابل حكمي ميفرمايد مثل اينكه طبيب ابدان بر حسب امراض معالجه ميكند و چون خاتم (ص‌) مبعوث شد وقتي بود كه خلق جاهل بودند و هنوز استعداد از براي تلقي احكام تامه و حكم باطنيه نداشتند حضرت بنا گذاردند به تكميل ظواهر ابدان ايشان باحكام ظاهريه شرعيه كه از اقتضاي ملك است و احكام باطنيه نفسانيه و عقلانيه را صريح نفرمودند ولي در ضمن كتاب و سنت آنها را مندرج فرمودند بجهت اينكه آن زمان كه اهلش بيايند و آن بزرگوار در ميان نباشد راه بسوي علم
صفحه ١٥٠

 آنها بيابند چنانكه در حديث ميفرمايد كه چون خداوند دانست كه آخر الزمان جمعي مي‌آيند كه متعمق در توحيد ميشوند سوره توحيد را نازل فرمود كه آنها بفهمند و همچنين اخباري چند وارد شده كه آخر الزمان جمعي بيايند كه بواطن قرآن را بفهمند و تعليم عرب كنند و در حديثي ميفرمايد خطاب بعرب كه شما شمشير بر سر عجم گذارديد و ظاهر قرآن را گردن ايشان گذارديد در آخر الزمان آنها شمشير بر سر شما ميگذارند و تأويل قرآن را بگردن شما ميگذارند و اگر آن روز پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله علوم و حكم اشياء را در بطون اخبار و كتاب نميگذارد احدي نميتوانست استنباط آنها را نمايد زيرا كه اصل علم حق من عند الله است و او واسطه فيض ميان خدا و همه خلق است نهايت آنروز كه تشريف داشت بجهت عامه خلق مصلحت نبود بواطن را ظاهر فرمايد ولي براي آن اشخاص كه آن روز بدرجه كمال بودند و قابل تلقي فيوض باطنيه بودند ميفرمودند و آنها را منع نمي‌نمودند و كذلك ائمه هدي سلام الله عليهم باين طور سلوك فرمودند آنچه براي رعايا و برايا صلاح بود ظاهر فرمودند و آنچه مصلحت ايشان نبود ولي حاجت اشخاصي بود كه بعد از اين مي‌آيند برمز بيان فرمودند كه روات ضبط نمايند و بارث برسد باهل آنها چنانكه پيغمبر (ص‌) فرمود رب حامل فقه غير فقيه و رب حامل فقه الي من هو افقه منه خلاصه آنچه بظاهر ميفرمودند علوم ظاهريه و احكام شرعيه بود و اگر احيانا كسي از حكمتهاي باطنيه هم سؤال مينمود و اهلش نبود بسا بيان نميفرمودند مثل اينكه روزي شخصي از حضرت صادق (ع‌) پرسيد رعد هم تسبيح دارد فرمود اقبال نما بشأن خودت تو را چه كار است باين كار و اگر سائل اهلش بود بيان ميفرمود و از اين باب است اختلاف بعضي از اخبار در اسرار و حكمتها گاهي بيان فرموده‌اند گاهي مكتوم
صفحه ١٥١

 داشته‌اند گاهي برمز بيان فرموده‌اند و مردم چنين مي‌پندارند اخبار مختلف است و حال اينكه در فرمايشات ايشان اختلاف نيست و آنچه از احكام ظاهر ميفرمايند حكم ظاهر ملك است و ظاهر را هم از براي اهلش البته بآن بدن ظاهري كه در آن جلوه فرموده‌اند ميفرمايند و آن بدن همان صفات ملكيه است نه بدن گوشتي و پوستي زيرا كه بدن گوشتي و پوستي بمنزله حاملي است از براي ابدان اصليه و جوهريه و حكم همه از آن ظاهر ميشود و صفات ملكيه صورت شرعيه است و تعبير از آن صورت آورده ميشود بمحمد (ص‌) و در صدد شرح مناسبات اين اسم مبارك بآن مقام نيستم پس آنچه بطور ظاهر فاش فرمودند از براي عامه مردم در آن زمان از انوار و متعلقات آن اسم مبارك بود و باقي صفات خود را پنهان داشتند و تا مدتهاي مديد زمان باين انوار تكميل شد و مكملين ابلاغ همانها را نمودند و اگر احيانا كاملين در عالم پيدا ميشدند كه داراي كمالات ديگر هم بودند معروف در ميان مردم نبودند و اگر ابلاغي هم كردند از همان ظواهر بود چنانكه ائمه هدي سلام الله عليهم چنين فرمودند تا آن وقت كه خلق ترقي كردند و فهمشان بالا گرفت و قابل شدند كه از آن علوم و اسرار غيبيه كه از صفات اهل ملكوت است مثل علوم خياليه و رياضات نفسانيه و اسرار حكميه براي ايشان اظهار شود يعني نوع خلق اين حالت را پيدا كردند نه فرد فرد زيرا كه در فرد فرد در هر عصر همه جوره قابليت پيدا ميشود مثل اينكه در زمان خاتم (ص‌) جماعتي بودند كه اهل باطن باشند ولي نادر بودند و اگر بخواهم هر مطلبي كه عرض ميكنم حديثي روايت كنم سخن بطول مي‌انجامد خود ناظر اگر اهل تسليم است بداند حديث هم بر اين مطالب موجود است اگر اهل انكار است چون متذكر شد تتبع نمايد تا شواهد عرضها را در اخبار ببيند بالجمله بعد از آنكه زمان قدري
صفحه ١٥٢

 ترقي كرد مسلما حكم بايد بالا رود و مكمل كامل‌تر شود و اگر چه پيغمبر و ائمه عليهم السلام كه حاكم بر كلند در بطون كتاب و سنت همه چيز را گذاردند ولي همه مردم قابل فهميدن نبودند پس خداوند از لطف خود جماعتي را ظاهر فرموده ميان مردم كه شرح نمايند كتاب و سنت را و ابلاغ نمايند چنانكه در دوره اول همه مردم احكام فقهيه را نمي‌توانستند از اخبار تلقي نمايند خداوند فقها نصب فرمود تا تفقه نمايند و مردم را تكميل نمايند و اگر احيانا بعضي علم بيشتر هم داشتند چون زمان صلاحيت نداشت مكتوم كردند در اين دوره هم كه خداوند خواست حكمتهاي غريبه ظاهر شود علمائي كه قابل فهم آنها باشند نصب فرمود و آنها برخاستند و بناگذاردند بيان اين مطالب را كردن و اين علوم و حكم از صفات ملكوتيه است نه ملكيه زيرا كه دانستي كه حكم ملك همان شرع ظاهر است و حكم ملكوت را در اصطلاح طريقت ميگويند و علم طريقت يك درجه بالاتر است و اين از صفات و ظهورات نبي است و نبي در آن عرصه مسمي است باحمد صلي الله عليه و آله و او است حجت و رسول در ابلاغ اين علوم نيز الا اينكه در بطون كتاب و اخبار خود اين احكام را فرمود و ائمه اگر چه قدري بيشتر اظهار فرمودند ولي ايشان هم بامناء خود فرمودند نه بهر كس ولي در دوره دويم زمان حكمت اقتضاء نمود آن مطالب فاش شود و مردم قانع بصرف شرع ظاهر نشدند پس علمائي كه حامل اين علم بودند ظاهر شدند و قبل از اين اگر چه بودند ولي علم باطن را پنهان مينمودند اگر نبودند لامحاله اين سلسله تا آل‌محمد (ع‌) منقطع ميشد پس محال بود اين زمان كسي حامل آنها شود زيرا كه علماء قشريين كه اين حكمتها را نمي‌توانستند برسانند پس همه از ميان ميرفت و مندرس ميشد چنانكه در ميان اهل ظاهر مندرس شده بود و اخبار اين فن همه
صفحه ١٥٣

 متروك بود حتي بجائي رسيده بود كه فقهاء تجويز نميكردند كسي بعلم طريقت عمل كند يا از حكمت چيزي بياموزد بجهت اينكه قشري بودند و طريقت حقه و حكمت حقه را نمي‌فهميدند و آنچه ديده بودند طريقتي بود كه صوفيه ميگفتند و حكمتي بود كه فلاسفه داشتند و آنها باطل بود چنين پنداشتند در راه حق مطلقا نبايد از اين علم اثري باشد بلكه تكفير نمودند سالكين از اين راه را و اين از جهت جهل بود چنانكه ميفرمايد لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لكفره بجهت اينكه ابوذر متحمل علم سلمان نبود و كذلك حضرت سيدالساجدين ميفرمايد :
و رب جوهر علم لو ابوح به       ** * **      لقيل لي انت ممن يعبد الوثنا
لقد تقدم في هذا ابوحسن       ** * **      الي الحسين و وصي قبله الحسنا
خلاصه سابقين متحمل اين علوم نبودند و مع‌ذلك مؤمن هم بودند چنانكه ابوذر با اينكه متحمل علم سلمان نبود مؤمن بود ولي جمعي خاص را خداوند براي اين علوم برگزيده است و در صدر اول اظهار نميكردند مگر باهلش و خلفا عن سلف گرفتند تا رسيد بزمان شيخ مرحوم (اع‌) كه حامل اين علم شد و ابلاغ فرمود بر حسب استعداد حال چون اين مطلب معلوم شد عرض ميكنم چون فعل خداوند بر حكمت واحد است و نظم و نسق ملك يكي است و اختلاف در خلق نيست از اين باب ظاهر عنوان باطن شده و اسماء بر طبق معاني گذارده شده مگر عرضي منع نمايد و سابقا دانستي كه در اولياء و علماء كه خداوند بواسطه ايشان ابلاغ حجتي ميفرمايد كمتر عرض عارض ميشود زيرا كه حجت خداوند بايد ظاهر باشد پس بنا بر اين آن علمائي كه حامل شرع ظاهر بودند و اين علم را تجديد كردند و منتشر نمودند چون اثر صورت ملكي خاتم (ص‌) از ايشان جلوه كرد حكمت چنين اقتضاء نمود كه اسم همه محمد بشود بجهت اينكه اسم ظاهر پيغمبر (ص‌) محمد بوده و آن عالم
صفحه ١٥٤

 كه مجدد علم باطن شد چون اثر اسم ملكوتي پيغمبر (ص‌) را حكايت كرد و حامل آن اثر شد مناسب بود اسم آن احمد باشد اين است همه مطلب سيد مرحوم اعلي الله مقامه درست در عبارت ايشان ملاحظه كن تا بفهمي نهايت ايشان چون قدري عبارات را مشكل فرموده‌اند و اين مرد عامي بوده نفهميده چه ميخواهند بفرمايند عناد هم داشته ايرادات نموده ابدا مراد اين نيست كه نفس خاتم (ص‌) نوعي است و در شيخ مرحوم اعلي الله مقامه بنفسه ظاهر شده و شيخ حامل اسم سماوي بطور حقيقت شده چگونه كسيكه مسلم است و مقر بخاتميت پيغمبر چنين حرفي ميزند اين نيست مگر صرف افترا بآن بزرگوار خلاصه پس همه مطلب بعبارت آسان‌تر اينكه تا زمان شيخ مرحوم اعلي الله مقامه مردم چندان متحمل علوم باطنيه نبودند لهذا علماي ظاهريين ظواهر مردم را تربيت كردند آنوقت قدري ترقي كردند شيخ مرحوم از بواطن براي ايشان ظاهر كرد لهذا اسم آنها غالبا محمد شد اسم شيخ مرحوم احمد همچنان كه خاتم (ص‌) در مقام ظاهر محمد خوانده ميشد در باطن احمد و اما اسم محمود آن بزرگوار كه اسم ارفع است باطن‌تر است و علمش مخفي اگر چه در اصداف اخبار گذارده شده حال تو خود ملاحظه كن در اين بيان چه عيبي است و چه نقصي وارد مي‌آيد ولي اين مرد بي‌انصاف چنين جلوه داده كه مراد سيد (اع‌) اين است كه خاتم (ص‌) روح نوعي است تا هزار و دويست سال خود او رأس هر مائه از بدني ظاهر شد كه اسم او محمد بود و در اين مائه در بدني ظاهر شد كه اسم او احمد باشد حاشا كه مراد چنين باشد و استغفر الله من تصور مثل هذا المقال اين نيست مگر مذهب تناسخ نعوذ بالله يا قول باينكه نبي جنسي است كه افرادي دارد و هر دو باطل است و كفر
صفحه ١٥٥

 صريح ولي حق همان است كه عرض شد محمد بن عبدالله (ص‌) پيغمبر خاتم است و او صاحب همه مراتب است و پيغمبر همه عوالم و ابلاغ حكم خود را فرموده ولي تا مدت زماني مردم متحمل بيش از ظواهر نبودند شرع ظاهر او را علماء روايت كردند چون قدري ترقي كردند شيخ مرحوم (اع‌) از باطن فرمودند آنها چون اثر ظاهر شرع را روايت كردند مسمي بمحمد شدند ايشان چون باطن را روايت كردند مسمي باسم احمد شدند و علماء سلف كه مجدد شرع شدند و صاحب تصنيف و تأليف بودند غالبا اسمشان محمد بوده چند دفعه سخن را مكرر نمودم تا درست بفهمي و اما آنچه مرحوم آقا بيان فرموده‌اند در حكمتهاي غيبت و ظهور است عالم را تشبيه بانسان كرده‌اند از وقت ظهور آدم عليه السلام تا زمان رجعت آن وقت را هنگام انعقاد نطفه فرموده‌اند رجعت را هنگام كمال و هر وقتي را مقابل وقتي كرده‌اند چه دخل باين مسأله دارد ولي مقصود او اين بوده كه اين حرفها را بگويد تا نتيجه بگيرد كه بابيه لعنهم الله از اين جهت اين مزخرفات را گفته‌اند جواب اين را مگر به خداوند واگذارم ملاحظه نما الآن كه پنجاه سال متجاوز است كه بابيه پيدا شده‌اند كه غير از ما ايشان را رد كرده كدام عالم دامن بكمر زد و بدعتهاي ايشان را رفع كرد و شبهات ايشان را جواب داد اگر اقوال ايشان نتيجه اقوال ماست چه شد كه ردكننده ايشان ما شديم و تمام مخاصمه ايشان با ما شد ولي عداوتي كه در قلب اين مرد است كه هر كلمه كه ميگويد دلش خنك نميشود كلمه سخت‌تر ميگويد تا اين‌جا شبهات مذهبي بجهت اهل علم بر ما وارد آورد خودش فهميد كه اينها مثمر ثمر نيست صاحبان هوش ميفهمند كه اينها حرف عالم نيست آنها هم كه هوش ندارند عداوت و محبتشان نفع و ضرر ندارد اينجا اين كلمات را القاء نمود شايد اهل دولت ببينند و از اين باب بر ما ضرري وارد آيد و حمد ميكنم خداوند را كه پادشاه اسلام
صفحه ١٥٦

 خلد الله ملكه را ديده بصيرتي عنايت فرموده كه اهل حق و باطل را خوب ميشناسند و بي‌غرض و مغرض و مصلح و مفسد را تميز ميدهند و ميدانند كه آنكه بقوت علم بابيه را جواب كرده ما بوده‌ايم و سايرين از عهده رفع يك شبهه برنيامدند و نميدانم چرا نميگويد حرفهاي بابيه نتيجه حرفهاي صوفيه و وحدت وجوديين است اينك جماعتي از ايشان كتابها نوشته‌اند ملاحظه نما و ببين مطالب ايشان نتيجه حرفهاي صوفيان است يا نتيجه سخنان ما آنكه شرع را ترك كرد و گفت مكلف غير از مكلف مائيم يا طايفه از آنها آنكه شرب خمر و لواط و زنا و ترك صلوة و صيام را زينت خود قرار داد مائيم يا آنها آنكه مهدي نوعي قايل شده مائيم يا صوفيان اگر واقعا انصاف دهي مي‌بيني كه اينها مذهب صوفيان است كه در ميان ايشان منتشر است الا اينكه چون علمشان كم است نميتوانند مطلب خود را درست بيان كنند و اما باقي مطالب كه نوشته اگر كسي عين عبارات ارشادالعوام را بخواند حاجت بجواب ندارد نهايت الفاظي كج كرده پيش و پس آنها را انداخته اينطور روايت كرده .
قال الفصل الثالث في الوحي قالت الامامية الوحي النازل الي نبينا (ص‌) كلام الله سبحانه يخلقه في القلم الاعلي فيرسمه القلم في اللوح المحفوظ و هو معلق في جبين اسرافيل فيأخذه اسرافيل و يؤديه الي ميكائيل و هو الي جبرائيل و هو الروح الامين فينزل به من السماء الي السماء حتي ينتهي الي الارض فيلقي معناه علي قلب النبي (ص‌) و يتجسد له فيراه ببصره و يلقي الفاظه علي سمعه الظاهر و هو تجلي الهي للنبي (ص‌) بكلامه و لذلك تعرضه الغشوة حين ينزل عليه الوحي و قالوا لاينزل جبرئيل (ع‌) بالوحي بعد محمد بن عبدالله بن آمنة (ص‌) الي احد من امام و غيره و لو بحرف واحد و لو كان لامور اخري غير الوحي علي الاوصياء (ع‌) و يؤيد الاولياء في المعني من غير رؤية ،
اقول يعني اماميه گفته‌اند كه وحي نازل بسوي نبي ما كلام خداست كه آن را خلق فرموده
صفحه ١٥٧

 در قلم اعلي پس قلم آنرا رسم ميكند در لوح محفوظ و آن معلق است در جبين اسرافيل پس ميگيرد آنرا اسرافيل و ادا ميكند بميكائيل و او بجبرئيل و او روح الامين است و نازل ميكند روح الامين وحي را از آسمان بآسماني تا بزمين برسد پس معني آنرا بقلب نبي مياندازد پس متجسد ميشود و نبي او را مي‌بيند و الفاظ آن را القاء بر گوش نبي ميكند و اين تجلي الهي است بر نبي در كلامش و از اين باب غش ميكند وقت نزول وحي و گفته‌اند كه جبرئيل بعد از پيغمبر بر احدي نازل نميشود خواه امام باشد خواه غير امام اگر چه يك حرف باشد اگر چه در ساير امور بسا نازل شود و اولياء را هم در معني تأييد نمايد ، و چون در اين مقام اشتباه‌كاري زياد نموده لابد آنچه نسبت باماميه داده جدا بيان ميكنم و آنچه نسبت بمشايخ ما داده جدا تا غرضهاي اين مرد معلوم شود و مردم بدانند كه هيچ مبالات از دروغ و مزخرف‌گوئي ندارد اما اين تفصيل كه نسبت بجميع اماميه داده است ديني است بر او كه اثبات نمايد ما كه واقف بر چنين اجماعي نشديم چرا كه عوام اماميه كه ابدا نميفهمند جز اينكه وحي بر پيغمبر (ص‌) نازل ميشد و زياده بر اين چيزي نميدانند و شاهد اين ادعا اينكه سؤال كن از مردمان در كوچه و بازار از وحي و كيفيت آن تا بداني راست ميگويم و اما صاحبان فهم ايشان از اين زيادتر كه جبرئيل نازل ميشد و وحي ميآورد نميدانند مسلما و شاهد آن هم باز همينكه سؤال كن تا جواب بشنوي پس كلام راجع بعلماست فقها هم اگر ميل بطلب علمي كرده‌اند و رجوعي باخبار كرده‌اند همان قدر كه در اخبار است اعتقاد كرده‌اند بدون معرفت بحقايق پس امر منحصر است باهل حكمت و بايد دانست كه آنها چه ميگويند اما اتباع مشائين كه قول ايشان در وحي اين است كه مشاعر پيغمبر (ص‌) مطالب را از عقل پيغمبر ميگيرد نهايت همين مراتب را در شرع باسم ملائكه ميخوانند و آن فهميدن را وحي ميگويند و ملا صدرا و اتباع او ميگويند كه
صفحه ١٥٨

 پيغمبر (ص‌) بخيال خود متوجه عقل ميشود و معاني كليه از عقل او نازل ميشود بر خيال تا اينكه ميرسد بحس و از حس ببدن ميرسد و معاني متصور و متجسد ميشود و اشخاصي پيش چشم پيغمبر مصور ميشوند از آن معاني نازله از عقل و اين را ملك ميگويند و وحي ميخوانند و عقل را جبرئيل ميدانند اينك بعضي از عبارات آخوند و تلاميذ او را از براي تو نقل ميكنم تا بفهمي غرض اين مرد را ملا عبدالرزاق مرحوم در گوهرمراد ميگويد كمال قوه ادراك جزئي سيما قوه متخيله آن است كه با آنكه بغايت قوي باشد در نهايت انقياد و اطاعت باشد مر قوه عقليه را بحيثيتي كه هنگام انتقاش و ارتسام نفس بصورت معقولات و اتصال وي بعقل فعال كه مفيض علوم و كمالات است باذن الله تع و جبرئيل از او است قوه متخيله منجذب شود بسوي قوه عقليه بحدي كه هر صورتي كه در ذات نفس بعنوان تجرد و كليت مرتسم شود مثالي و شبحي از او در قوه متخيله بعنوان تمثل و جزئيت ظاهر ميشود پس حكايت كند متخيله مدركات قوه عقليه را اگر ذوات مجرده باشد بصورت شخصي از اشخاص انسان كه افضل انواع محسوسات جوهريه است در كمال حسن و بها و اگر معاني مجرده است در كمال بلاغت و فصاحت و چون تطبع و ارتسام متخيله بصور مذكوره در كمال قوه و ظهور بود ادا كند آن صور را بحس مشترك بحيثيتي كه صورت ذوات مدرك بحس بصر و صور الفاظ مدرك بحس سمع گردد و چنان مشاهده شود كه شخصي در كمال حسن در برابر ايستاده كلامي در كمال فصاحت القاء ميكند تا آنكه ميگويد بعد از تفصيل جزئي از اين قبيل بيان پس جبرئيل كه عبارت از عقل فعال باشد نزد حكما اول بر نفس ناطقه نبي كه حقيقت قلب است نازل شود و بعد از آن بخيالش و بعد از آن بحس درآيد و همچنين كلام الهي را اول دل نبي شنود و بعد از آن بخيال درآيد و بعد از آن معاني بدل فهميده شود
صفحه ١٥٩

 و مرحوم سبزواري در اسرار شرحي در كيفيت خيالات و اضغاث احلام و وحي بيان ميكند و در باب وحي ميگويد و اگر در بيداري و نحو آن اتصال اتفاق افتاده پس بايد نفس ناطقه قوت داشته باشد تا وافي بهر دو جانب باشد از ظاهر و باطن و متخيله قوت داشته باشد كه خيال را استخلاص از مشاعر ظاهره نمايد پس اگر آنچه را به نفس رسيده از معاني و صور در آنها متخيله مطيعه تصرف نكرده و صور را حس مشترك ادراك كرده و خيال حفظ كرده پس آن وحي صريح و الهام صحيح است و قبل از اين و بعد از اين تصريحات بسيار دارد و همين است مطلب مرحوم آخوند چه فايده كه مطالب را آن مرحوم متفرق نوشته و نميتوانم همه را جمع كنم يك جا تا حاصل مطلب او را بفهمي ولي اصطلاح او را عرض ميكنم اما عقل اول را روح القدس ميداند و حق هم همين است و جبرئيل را نيز همان عقل ميداند و نفس را لوح ميداند و مقر است كه نفس خاتم (ص‌) همان لوح است و ملائكه را چيزي جز اوامر قوليه و فعليه متعلقه باشياء نميداند اين تفصيل اصطلاح او است حال خلاصه كلام او را فارسي بيان ميكنم ميگويد رحمة الله عليه كه ملائكه ذوات حقيقيه دارند و ذوات اضافيه كه مضاف بمادون ميشوند مثل نفس به بدن ولي بدن آنها مثل ابدان اهل آخرت است نه اهل دنيا و مراد او از ابدان اهل آخرت خيالات است اگر تحقيقات او را در معاد فهميده باشي اما ذوات حقيقيه آنها كه امري قضائي و قولي است و اما ذوات اضافيه آنها كه خلقي است و قدري و انشاء ميشوند از آنها ملائكه لوحيه و اعظم ايشان اسرافيل است و ملائكه لوحيه ميگيرند از ملائكه قلميه و پيغمبر (ص‌) در معراج آنها را ملاقات ميفرمود و روح القدس را ميديد در بيداري پس روح نبوت بعالم ايشان كه عالم وحي رباني است متصل شد كلام خدا را مي‌شنيد بعد توضيح ميكند مطلب را باين كلام كه آن اعلام حقايق است بمكالمه
صفحه ١٦٠

 حقيقيه و اين است افاضه و استفاضه در مقام قاب قوسين او ادني و اين جاست مقام قرب و مقعد صدق و معدن وحي و الهام و اين است كلام حقيقي و ملتفت اين نكته هم باش كه او حقيقت كلام را ذاتي ميداند و آن بزرگوار در معراج رسيد تا جائي كه صرير قلم را شنيد و بعد از مراجعت چون بساحت ملكوت سماوي رسيد صورت آنچه تعقل كرد در لوح نفس او متمثل شد و آن‌جا مشاهده فرمود پس از آن مقام اثر نمود بظاهر و در اين وقت دهشتي در حواس ظاهره براي او حاصل ميشد بجهت اينكه روح قدس ضابط جانبين است پس استعمال ميكند مشاعر حسيه را نيز لكن نه در اعراض حيوانيه بلكه در سبيل سلوك رب پس مشايعت ميكند در سبيل معرفة الله و طاعت او پس هر گاه خداوند او را خطابي سازد بدون حجاب خواه بواسطه ملك يا بدون واسطه در نفس او منطبع ميشود نقش ملكوت و صورت جبروت پس ظاهر ميشود بر او مثالي از وحي و حامل او بسوي حس باطن پس آنگاه حاسه ظاهريه منجذب ببالا ميشود و متمثل ميشود براي آن صورتي كه از معني منفك نيست و روح حقيقي پس اين گاه ممثل ميشود بر او ملك پس مي‌بيند ملكي از ملائكه را بر غير صورتي كه داشته در عالم امر بجهت اين كه امر اگر نازل شود خلقي ميشود مقدر پس بصورت خلقي ديده بشود تا آخر سخن او و در اين كلام اشاره‌ها و بيانها كرده كه همه مخالف با شرع انور است بلكه مخالف اغلب شيعه است ولي چون در صدد رد و بحث با او نيستم جواب نميگويم خلاصه اين است مختصر سخن او در اين مقام و بصورت ظاهر اگر چه اسم ملكي برده ولي در معني مطلب او معلوم است كه چه ميگويد و هكذا هر كسي در اين باب تحقيقي دارد پس آن اماميين كه اجماع كرده‌اند بر اين كيفيت مذكوره كه ايشان تحقيق فرموده‌اند كيانند كاش مردم انصافي داشتند يكي يكي عبارات اين كتاب را بر ايشان شرح ميكردم تا ببينند كه
صفحه ١٦١

 مصداق باطل و مزخرف همين سخنان او است ولي چه كنم كه مردم در صدد معرفت حق و باطل نيستند تا من شرح نمايم و اما اينكه گفته كه وحي نازل كلام خداست كه خلق ميكند آن را در مقام قلم كلام حقي است ولي كيفيت تكلم محل اختلاف بسيار است و مذهب غالب وحدت وجوديين اين است كه كلام قديم است و ملا صدرا هم كه اصل آنرا از امر گرفته امر را قديم ميداند ولي مذهب ما اين است كه كلام حادث است و قرآن حادث است و چون اين مرد ادعا كرده كه همه اماميه باين قايلند ما هم ساكت ميشويم نهايت خود او بر خلاف اين قايل است در معني خود داند و اما اينكه گفته لوح معلق است بر جبين اسرافيل دليلي بر اين نيافتم اجماعي كه نيست در اين مسأله كه از اجماع معلوم شود بلكه اكثر علماء در اين باب تحقيقي ندارند و مأخذ اين مسائل هم عقل نيست كه انسان مرخص باشد تا بعقل تحقيقي نمايد بلكه بايد بيان اين مسائل از حجتهاي خداوند برسد در بعضي اخبار ميفرمايند لوح ادا ميكند باسرافيل در بعضي اخبار ميفرمايند لوح به پيشاني او ميخورد و اين غير از آن معني است كه او گفته و اخبار در ترتيب ملائكه مختلف است و در اين مقام در صدد شرح آن نيستم و اما اينكه گفته كه ميكائيل بجبرئيل ميرساند موافق حديثي صحيح است ولي موافق رأي خود و اساتيدش درست نيست زيرا كه جبرئيل را نفس عقل ميدانند و عقل مسلما همان قلم است چنانكه اخبار صريحه بر آن دلالت ميكند بلي بيك قسم ميتوان تطبيق كرد كه اسرافيل و ميكائيل را پيش از عقل بگيريم آنهم درست نميآيد زيرا كه قبل از عقل را آنها خلق نميدانند بلكه عقل را هم بخدا نعوذ بالله ملحق ميگيرند چنانكه گفته العقل و ما فوقه بسيط الحقيقة و احتمال هم ميرود كه مراد از اين جبرئيل آن تمثل شخصي باشد كه ظاهر جبرئيل اعلي است باري در صدد تصحيح كلام آنها نيستم و اما اينكه گفته از سمائي بسمائي نازل ميشود تعمد نموده باين لفظ بگويد تا ضعفاء تصديق
صفحه ١٦٢

 او را نمايند و الا دانستي كه مذهب همه آنها اين است كه در همان مشاعر پيغمبر ظاهر ميشود و ساير مطلبش همان است كه آخوند گفته‌اند الا اينكه چون عربيتش كم است عبارات آن مرحوم را درست نفهميده و اينكه گفته است كه غشوه در اين حال عارض آن بزرگوار ميشد افترا بسته و دروغ گفته صريح حديث است كه وقتيكه جبرئيل نازل ميشد حالت آن بزرگوار فرق نميكرد زيرا كه جبرئيل خادم او بود و مثل عبد مي‌آمد و رخصت ميگرفت ولي آنوقت كه وحي بدون واسطه ملك بر آن بزرگوار نازل ميشد اغمائي عارض ايشان ميشد پس از اين خبر معلوم شد كه وحي آن بزرگوار منحصر باين يك قسم هم نبوده كه جبرئيل نازل شود بلكه از خداوند بي‌واسطه هم ميگرفتند و اما اينكه گفته كه جبرئيل بوحي بر احدي بعد از پيغمبر (ص‌) نازل نميشود صحيح است و اما نزول او را مطلقا نفي نميتوان كرد و همچنين اينهم كه گفته كه ائمه عليهم السلام نميديدند ملائكه را اينهم قولي است بي‌جا و بمحض رأي اخبار متواتره است در اينكه ايشان ملائكه را ميديدند و با ايشان تكلم مينمودند و حديث با ايشان ميكردند ولي وحيي مثل اينكه بر پيغمبر (ص‌) نازل ميشود بر ايشان نازل نميشد .
قال و قالت الشيخية ان الوحي عبارة عن توجه خيال النبي (ص‌) الي نفسه و نفسه الي عقله و انزال عقله المعاني الي نفسه و نفسه الي خياله و العقل هو جبرئيل النازل عليه صرح به الخان في الارشاد و قال هنالك ان النبي (ص‌) مهما كان متوجها الي مسألة علمية كان غافلا عن ساير المسائل فيندرج العلم له شيئا بعد شئ في الدنيا و البرزخ و قال كثير ما كان يسأل عن الائمة عليهم السلام من الاحكام الشرعية و لايكون عندهم علم جواب المسألة حتي يلقي اليهم من عقلهم فيقصر زمان الالقاء و يطول فان قلت فكيف يرمون هؤلاء بالغلو في حقهم (ع‌) و هذه خرافاتهم قلت ان التناقض في كلماتهم غير معدودة و لا محدودة و يقولون بجواز
صفحه ١٦٣

 اجتماع النقيضين و لاسيما في ذات الواجب و يستدلون بوجود ملك نصفه من النار و نصفه من الثلج و هذا معروف منهم ،
اقول گفته است شيخيه گفته‌اند كه وحي عبارت است از توجه خيال نبي بنفس او و نفس او بعقلش و انزال عقل او معاني را بنفس او و نفس بخيال و عقل جبرئيل است كه بر او نازل ميشود و گفته است كه مرحوم آقا فرموده‌اند كه نبي هر گاه متوجه شود بمسأله علميه علم درجه بدرجه باو ميرسد در دنيا و برزخ و بسيار ميشد از ائمه سؤال ميكردند چيزي را و جواب را نمي‌دانستند تا از عقل ايشان القاء ميشد بمشاعر و مدت القاء گاه قصير بود و گاه طويل اگر بگوئي چگونه ايشان را نسبت بغلو ميدهند و حال اينكه اين است كلام ايشان ميگويم تناقض در كلام ايشان بسيار است و ايشان قايلند بجواز اجتماع نقيضين بخصوص در ذات خدا و استدلال ميكنند بوجود ملكي كه نصف آن از آتش است و نصف آن برف ، و اگر بخواهم غلطهاي عباراتش را بيان كنم تطويل بلاطايل است جسارتها هم كه كرده كه من جواب نميگويم ولي هر چه بگويد آتش غيظ او فرونمي‌نشيند بجهت اينكه آنوقت كه ساكن همدان كه وطن او است بوده بعضي جهال كه خود را باين سلسله عليه نسبت ميداده‌اند بجهت بعضي اغراض او را آزار كرده اذيت نموده‌اند لهذا آن عداوت قلبي كه محض مخالفت طينت با ما داشته ظاهر شده و دايما در صدد رد و بحث درآمده هر وقتي بشكلي و مع ذلك قلب او آرام نميشود باري تلك شقشقة هدرت ثم قرت از من همان جواب مطالب است اما آنچه نسبت بارشادالعوام داده دروغ گفته و دانستي سابقا كه اين مذهب كي است من همان بيانهاي پدر بزرگوارم را بطور اختصار مينويسم ببين چه قدر فرق دارد با آنچه او گفته در همانجا كه او اشاره كرده مختصر فرمايش اين است كه از براي خاتم (ص‌) و ائمه هدي عليهم السلام دو مقام است
صفحه ١٦٤

 يكي مقام قطبيت ظاهري ايشان يكي مقام علت ايجاد بودن اما در مقامي كه علتند جميع اشياء بر ايشان مكشوف است بطوريكه محتاج نيستند بالتفات جديدي زيرا كه همه خلق نزد ايشان حاضر است و بسبب وجود ايشان برپاست و بتوجه ايشان قائم است اگر از چيزي غافل شوند وجود او فاني ميشود و حاق اين معني را جز خود ايشان كسي درك نميكند ولي آيت آنرا اگر بخواهي بفهمي بنفس خود نظر كن كه در يك آن چگونه ملتفت جميع بدن تو است و از هيچ عضوي غافل نميشود و اما در مقام قطبيت كه مرتبه بشريت ظاهريه ايشان است بسا توجه بطرفي فرمايند و در اين آن از جهتي خود را غافل نمايند ولي هر وقت بخواهند فورا متوجه آنطرف ميشوند و مي‌بينند تندتر از طرفه عين مثل اينكه بدن ايشان وقتي كه در مكه بود در مدينه نبود و چون در اين خانه بود در آن خانه نبود و همان طور كه بدن گوشتي و پوستي اين حالت را داشت آن حواسي هم كه در اين سر است همين حال را دارند بسا در خيال خود ملتفت صورتي نبودند با وجود اينكه روح ايشان علت آن شئ است و محيط باو و غير او است مثل اينكه ببدن جسماني عرضي خود در همه شهرها هميشه نبودند با اينكه همه شهرها اثر روح ايشان بود و علت اين مسأله اين است كه هر چيزي اقتضائي دارد و هر مرتبه صفتي دارد امام عليه السلام در هر جا باقتضاي همان جا عمل ميفرمايد اقتضاي تن عنصري اين است كه اگر توجه بطرفي كرد از طرفي غافل باشد و در يك آن يك تن در دو محل نباشد چنانكه اقتضاي آن آنست كه بخورد و بخوابد و منصدم شود از صدمات و اعراض مثل ساير بشر و چون بعرصه بشر آمدند بلباس بشر جلوه كردند و از اين باب بود كه معجزاتي هم ظاهر ميفرمودند كه بشر بدانند كه آنها از صفات بشر نيست بلكه فعل خداست كه بر دست ايشان جاري شد پس با اينكه روح ايشان در همه آنات ملتفت جميع
صفحه ١٦٥

 ماكان و مايكون است بدن ملتفت همه چيز نيست مگر بتوجه مخصوص پس روح ايشان مثل منبعي است كه از آن منبع فيضها و علمها و قدرت پي در پي باين بدن شخصي ميرسد و هر چه از روح ايشان باين بدن رسيد دارد هر چه نرسيد محتاج است كه باو برسد پس اگر علمي از روح ايشان بتن ايشان رسيد دارند اگر نرسيد ندارند و جميع آنچه از روح باين بدن ميرسد تدريجي است اگر چه در خود روح تدريج نباشد لهذا علمهاي بدن ايشان تدريجي بود و شيئا فشيئا بر ايشان وارد ميشد و آن ورود وحي الهي بود كه بواسطه جبرئيل ميشد و جبرئيل حامل آن خاطر بود چرا كه هر چيزي ملكي حامل دارد و ملك حامل آن خاطرها جبرئيل است چرا كه پست‌تر ملكي است از ملائكه متشخص بزرگ و او حامل ركن چهارم عرش است و آنچه بملائكه‌هاي ديگر كه دون درجه او هستند ميرسد بايد بواسطه جبرئيل برسد بعد از آن ترتيب ملائكه را ميفرمايند كه اول ميكائيل است حامل ركن ابيض عرش بعد از آن اسرافيل است كه حامل ركن زرد است كه روح باشد و سيوم عزرائيل است كه حامل ركن سبز است كه نفس باشد و چهارم جبرائيل كه حامل ركن قرمز است كه طبع باشد و فيضها از آن سه ملك بجبرئيل ميرسد و از او ببدن پيغمبران ميرسد و هر چه بخاطر ايشان برسد بواسطه جبرئيل است چنانكه خداوند فرموده ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علمه شديد القوي يعني پيغمبر هر چه بگويد از هوي سخن نميگويد بلكه آن وحيي است كه بسوي او آمده و تعليم كرده او را جبرئيل يا آنكه مراد از شديد القوي خدا باشد هر دو جايز است و از اخبار رسيده و اين وحي در عالم زمان بتدريج ميرسد زيرا كه بدن زماني است و يك توجه بيش ندارد پس از اين باب بود كه در دنيا تا وحي به پيغمبران نميشد نميدانستند و بسا از ايشان سؤال
صفحه ١٦٦

 ميشد و حكم آن را نمي‌دانستند تا وحي برسد و از ائمه عليهم السلام چيزي سؤال ميكردند و نميدانستند حكم آن را تا بايشان الهام بشود و روح القدس ايشان را خبر دهد اين است كه فرمودند كه از ما ميگيرند و نميدانيم و بما ميدهند و ميدانيم و فرموده كه هر چه را بخواهيم بدانيم ميدانيم و چون اين تحقيق را دانستي جواب اين مسأله را كه چگونه امام زهر خوردند آيا ملتفت بودند يا نبودند ميفهمي و اگر نداني عرض ميكنم كه پيش از خوردن ملتفت بودند و ميدانستند و اما حين خوردن چنان منقطع بسوي خدا ميشدند كه از نظر ايشان ميرفت كه در اين انگور مثلا زهر است و اگر بگوئي كه ايشان متوجه همه جهات بودند و غافل از چيزي نبودند ميگويم بلي روح ايشان چنين بود ولي بدن چنين نبود اين است مطلب اين فصل بلي در بين اين فصل خواسته‌اند شرحي از الهامات و بعضي وحيها كه بغير انبياء ميشود مثل وحي مادر موسي و مريم و وحي بسوي نحل را بفرمايند شرحي فرمودند و ذكر خاطر و خيالي فرموده‌اند بسا اين مرد از ناداني چنين پنداشته كه مقصود ايشان اين است كه وحي انبياء چنين است و يك مسأله ديگر است كه در اينجا مجمل فرموده‌اند و آن احاطه روح ايشان است بسا چنين بپنداري كه اين علم از نفس خود ايشان است بدون حاجت بوحي خداوند ولي حل اين مسأله را در فصل بعد فرموده‌اند و مختصر آن اين است كه ميفرمايد بفؤاد و عقل و نفس ايشان وحي ميشود از خداوند ولي وحي آنجا مثل زمان نيست بلكه بفؤاد يك وحي شده روز اول و محتاج بوحي جديد نيست و اما عقل بتدريج باو ميرسد ولي تدريج آنجا جبروتي است و يك آنش محيط بهمه دنياست و همچنين نفس تدريج دارد ولي ملكوتي است باري حاصل فرمايش اين است كه جميع بوحي خداست نهايت اين است كه اين بدن تدريجات زماني دارد آن مراتب اين قسم
صفحه ١٦٧

 تدريج ندارد حال تو را بخداوند قسم ميدهم انصاف ده كدام يك از اين فرمايشات منافي است با قول حق اگر اين بيان نباشد حل اخبار چطور ميشود اينهمه اخبار كه وارد شده كه علم ما زياد ميشود يا فرموده‌اند شب جمعه ما زياد ميكنيم يا سائل سؤال ميكرد ميفرمود نميدانم بچه قسم شرح ميشود آيا ميگوئي همه دروغ است كه تكذيب خدا و رسول ميشود انسان نبايد بجهت بيان فضيلت امام خود را تكذيب نمايد بلكه اين صريح قرآن است ميفرمايد خطاب برسول خود اوحينا اليك روحا من امرنا ماكنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و كذلك اين مسأله مشهور است كه احوال اصحاب كهف را از آن حضرت سؤال كردند وعده فرمود كه فردا جواب ميگويم وحي چهل روز از او سلب شد و آيه نازل فرمود و لاتقولن لشئ اني فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله و اذكر ربك اذا نسيت و قل عسي ان يهدين ربي لأقرب من هذا رشدا و كذلك اغلب اوقات مسأله مي‌پرسيدند جواب نميفرمودند تا وحي نازل شود بلكه عرض ميكنم همين قول كه ميگوئي اجماعي اماميه است كه وحي ميشد بايشان عين اين مطلب است و در اصل مسأله علم ائمه (ع‌) ميان علماء اختلاف فاحش است بعضي قايل شدند كه مطلقا علم ايشان اختياري بوده و بعضي نفي بعضي علوم از ايشان كردند مطلقا و نسبت به پيغمبر (ص‌) مطلقا قايل شدند غالب علما كه هر چه وحي ميشد ميدانستند هر چه نميشد نميدانستند و جمعي درماندند در حل اين معما ولي از اين بيان كه مرحوم والد من فرموده‌اند همه مشكلات حل ميشود و اخبار مختلفه جمع ميشود باري همين قدر كه دروغ او بر مؤمنين ظاهر شد مرا كافي است و اما آنچه گفته در كلام ما تناقض بسيار است عرض ميكنم تناقض در كلام كسي است كه ميگويد حكمت علم بحقايق اشياست خواه مطابق شرع باشد خواه مطابق نباشد نه آن
صفحه ١٦٨

 كسي كه ميگويد ما قال آل‌محمد (ع‌) قلنا و ما دان آل‌محمد دنا حمد ميكنم خداوند را كه يك كلمه از لسان و قلم مشايخ من و خود من بيرون نيامده كه حديث نداشته باشد و حمد ميكنم خدا را كه چه اين ايرادكننده و چه غير او يك كلمه ايراد بر ما نتوانستند بكنند كه راست باشد و وارد آيد .
قال الفصل الرابع في العصمة قالت الامامية الانبياء معصومون من الكباير و الصغاير عمدا و سهوا قبل البعثة و بعدها صرح بالسهو شيخهم في جوامع‌الكلم و قال يغيب عنهم الملك المسدد له في المقام تفصيل مضحك ذكرناه في الكتاب الكبير و قال الخان في الارشاد ما لفظه في المجلد الرابع پس اگر خداوند مصلحت بداند در بقاء دين آن پيغمبر كه از دنيا ميرود البته بايد قائم مقام از براي آن پيغمبر قرار بدهد كه اقلا در حفظ احكام شريعت معصوم باشد اگر چه در جاهاي ديگر معصوم نباشد تا اينكه ميگويد و ان كان في مبحث العصمة اثبتها لهم و قسمها بعصمة عقلية و عصمة نفسية و وجودية و قسمها الشيخ في شرح‌الزيارة بعصمة ذاتية و قال بها لنبينا و عرضية و قال بها في ساير الانبياء (ع‌) و لايفهم مراده من الذاتية و العرضية الا هو نفسه و غيره و هو من سقطاته في اصطلاحاته الخاصة ،
اقول گفته است انبياء معصومند از كباير عمدا و سهوا قبل از بعثت و بعد از آن و شيخ ايشان در جوامع‌الكلم تصريح كرده‌اند كه نبي سهو ميكند و گفته‌اند كه ملك مسدد از ايشان غايب ميشود و تفصيلي گفته‌اند كه در كتاب بزرگ نوشته‌ايم تا آنكه گفته اگر چه در مبحث عصمت اثبات عصمت بر ايشان نموده‌اند و عصمت را تقسيم نموده‌اند بعقلي و نفسي و وجودي و شيخ در شرح‌زيارت قايل شده‌اند بعصمت ذاتي و عرضي و ذاتي را مخصوص بخاتم دانسته‌اند و عرضي را مخصوص ساير انبياء و كسي اصطلاح ايشان را نميداند غير از خودشان و اينهم از لغزشهاي ايشان است در اصطلاح خودشان ، گمان
صفحه ١٦٩

 كرده است كه اين مجمع‌الرسائل كه مسمي است بجوامع‌الكلم از تسميه خود مرحوم شيخ است اعلي الله مقامه و چنين نيست بلكه رسايل ايشان را بعد از آنكه جمع نمودند مرحوم آخوند ملا محمدتقي (ره‌) آن را مسمي كردند باين اسم چنانكه گفته‌اند در ديباچه : كانت جديرة بأن تسمي بجوامع‌الكلم و فصل‌الخطاب ، باري مسلم است كه انبياء سلام الله عليهم معصومند از كفر و شرك و گناه خواه صغيره باشد و خواه كبيره خواه عمدي باشد خواه سهوي از بدأ ولادت تا حين وفات قبل از بعثت و بعد از آن و ما در اين مسأله شبهه نداريم و آنچه نسبت بشيخ مرحوم اعلي الله مقامه داده خلاف است عبارت شيخ مرحوم اعلي الله مقامه اين است كه من از براي تو روايت ميكنم در كتاب عصمت و رجعت ميفرمايند بعد از آنكه بيان ميفرمايند كه انبياء و اولياء عصيان نميكنند اگر بگوئي اگر ايشان عصيان نميكنند چرا خداوند عتاب فرموده انبياء خود را چنانكه در قرآن و ساير كتب سماويه حكايت آن هست ميگويم اين عتابها از جهت معروفه ميان مردم نيست زيرا كه معروف نزد مردم اين است كه عتاب را وقتي ميكنند كه بر كسي غضب نمايند و بخواهند او را عقاب كنند محض مخالفتي كه نموده از امر و نهي او بجهت اينكه او عصيان كرده در امر و نهي او و اما عتاب خداوند انبياء را از اين باب نيست زيرا كه ايشان مخالفت نمي‌نمايند و آنچه هم كه بمقتضاي طبع بشري از ايشان سرزند نيست از چيزهائي كه خداوند حرام فرموده است تا اينكه گفته شود چگونه داعي طبع را بر داعي امر خداوند ترجيح ميدهند و حال اينكه داعي طبع نفس اماره است و داعي امر خداوند عقل است و اصحاب عقول كامله اطاعت قرين شيطان را نميكنند بلكه آن نهي كه خداوند فرموده از عمل ايشان بمقتضاي طبع بشري نهي تنزيه و ارشاد است پس هر گاه خداوند بخواهد وقتي
صفحه ١٧٠

 كه نبي خود را ترقي دهد بسوي درجه بالاتر كه بعمل بآن مقام نميرسند و بايد بانكسار و خضوع و توبه بآن‌جا برسند امر ميفرمايد كه ملك مسدد ايشان آني از ايشان غايب شود پس ايشان را بخود واميگذارد در آن حال از ايشان عمل بمقتضاي طبع بشري سرميزند ولي چون طبع ايشان معتدل است و نفس ايشان بر فطرت است معصيت نميكنند ولو بطبع باشد اما در اين حال از ايشان ترك اولائي سرميزند و ترك اولي از كمال نيست ولي نقصي هم نيست كه لايق شأن انبياء نباشد بعد از آنكه مرتكب ترك اولي شدند خداوند ايشان را عتاب ميفرمايد پس متنبه ميشوند و توبه و انابه ميكنند و باين توبه و انابه و انكسار و خضوع خداوند ايشان را ترقي ميدهد و بالا ميبرد اين است مختصر فرمايش ايشان حال انصاف ده معني اين سخن اين است كه پيغمبران معصيت ميكنند العياذ بالله يا آنكه سهو ميكنند نعوذ بالله حاشا كه چنين باشد بلكه حاصل مطلب بزبان عاميانه اين است كه فعل ايشان دو قسم است يكي فعلي است مخصوص نفس نبوت يكي فعلي است از طبع بشري چون انبياء جزئي هستند و در همه حال نميتوانند متوجه نفس نبوت باشند احيانا يك وقتي بطبع بشري راه ميروند يعني عباداتي كه از شأن بشريت است ميكنند باز متذكر مقام بالا ميشوند و اما خاتم و ائمه هدي چون نفس ايشان محيط است در هيچ حال غافل از نفس نبوت و امامت نميشوند و روح القدس از ايشان مفارقت نميكند حال تو خود انصاف ده در اين مطلب چه عيب است و اين است عين حديث شريف كه ميفرمايد خداوند يونس پيغمبر را يك طرفة العين بخود واگذارد پس كرد آنچه كرد نهايت شيخ مرحوم (اع‌) شرح اين حديث را فرموده‌اند و در فصل بعد از اين ميفرمايند كه اماميه گفته‌اند كه پيغمبر معصوم است و عصمت ملازم اوست از اول
صفحه ١٧١

 عمر او تا آخر و در تمام عمر خود معصوم است از جميع ذنوب خواه كبيره باشد و خواه صغيره چه بعمد و چه بسهو و چه بنسيان بلكه مطلقا سهو نميكند و فراموشي از براي او نيست و ادله بسيار چه بروايت از علما و چه از خود بر اين مسأله اقامه فرموده‌اند و آن كتاب در جوامع‌الكلم چاپ شده ملاحظه نما كه چه فرموده‌اند تا غرضهاي اين مرد بر تو معلوم شود و اما آن بيانات كه او را بخنده آورده است شايد همين‌ها بود كه عرض كردم الله يستهزئ بهم و يمدهم في طغيانهم يعمهون اعداء بر همه حجتهاي خدا استهزاء و سخريه كردند و طوري هم نشد و اما آنچه از مرحوم آقا اعلي الله مقامه روايت كرده است بسيار محل تعجب است و گويا خود او هم فهميده كه هر كس در آن فصل نظر كند و ساير بيانات كه در عصمت فرموده‌اند ببيند ميفهمد مطلب ايشان را از اين جهت احتياطي كرده است كه ميگويد در باب عصمت بيان عصمت را كرده‌اند و ثابت نموده‌اند باري مطلب در آن فصل كه اين مرد نفهميده يا عمدا مطلب را كج كرده اين است كه باجماع جميع ملل مطلب را ثابت فرمايند و خواسته‌اند مقدمات را طوري بچينند كه مجوس و يهود و نصاري و سني و شيعه همه قبول كنند و تو ميداني كه همه اين ملل قايل بعصمت نيستند اگر از ساير ملل خبر نداري از سنيان و اقوال ايشان مطلع هستي جمع كثيري از ايشان قايلند بجواز صدور عصيان از انبياء در افعال و مختصر سخن اين است كلية اموري كه سخن در عصمت انبياء در آنها ميرود اعتقاد است و تبليغ و احكام و افعال اما در سه‌تاي اول جميع امت متفقند بر وجود عصمت در انبياء مگر بعضي از خوارج كه معصيت را بر انبياء جايز دانسته‌اند و عجب اينكه هر معصيتي را كفر ميدانند پس بنا بر اين كفر را بر انبياء تجويز كرده‌اند و چون كفر خود خوارج ظاهر است
صفحه ١٧٢

 خروجشان كلا او بعضا از اجماع قادح آن نميشود و بعضي از اهل سنت هم سهو را در احكام و تبليغ بر ايشان تجويز نموده‌اند ولي سايرين متفقند بناء علي المحكي عنهم بر عصمت ايشان در اين سه صفت ولي در افعال ميان امت خلاف است پس بعضي از مخالفين كه حشويه خوانده ميشوند تعمد كباير را بر انبياء تجويز كرده‌اند و معتزله تجويز كرده‌اند تعمد صغاير را بشرطي كه خسيسه نباشد مثل دزدي يك لقمه نان مثلا و حنابله تجويز نموده‌اند صدور ذنب را بر سبيل خطا در تأويل و اشاعره تجويز گناه عمدي نكرده‌اند ولي صغيره را بسهو تجويز كرده‌اند پس چون اين خلاف در ميان امت است و آن مرحوم خواسته‌اند امري كه مجمع عليه است بيان فرمايند فرموده‌اند در صفت پيغمبر كه اجماعي همه است كه اقلا در آنچه متعلق بامر حلال و حرام است بايد معصوم باشد يعني اين صفت را همه قايلند ملتفت باش چه عرض كردم آن وقت عين عبارت ايشان را در آن كتاب مبارك بخوان و اما در باب وصي پيغمبر واضح است كه اين فصل و بيان در جلد چهارم است مقصود اثبات امامت امام نيست مراد بيان اين مطلب است كه بعد از پيغمبر بايد عالمي مستحفظ دين باشد و چون خواسته‌اند قدر مجمع عليه كل امت بل جميع ملل را بفرمايند محض اثبات همين مسأله از اين باب نوعا مسأله مجمع عليها را بيان كرده‌اند كه يك كسي كه حفظ دين را بكند بايد باشد و او اگر معصوم كلي نيست اقلا در ابلاغ احكام بايد معصوم باشد اگر چه باعانت غيري باشد و اين است عين عبارت پس بعد از مردن آن نبي اگر حكمت در بقاء دين او است حافظي براي دين او قرار ميدهد كه دين او را از شر منافقين و شبهات مشبهين حفظ كند و او هم اگر معصوم نباشد مانند يكي از رعيت
صفحه ١٧٣

 است اقلا بايد در حفظ آن دين معصوم باشد اگر چه بمعونت سايرين باشد و اگر چه در همه جا معصوم نباشد تا آخر كلام و بهمين قسم بطور ضرورت همه ملل ثابت ميفرمايند كه در هر امتي سابقين هستند و محبت ايشان فرض است اين مطلب چه دخل دارد بامر امامت مراد ايشان اثبات وجود علماست كه در اصطلاح ما ركن رابع ميگوئيم كه بهمه ادله اثبات ميكنيم وجود او و لزوم معرفت و محبت او را الحمد لله و ايشانند كه در همه امور معصوم نيستند ولي در حفظ دين خداوند ايشان را نگاه ميدارد بهر طور صلاح داند زيرا كه امام معصوم در اين امت موجود است در ساير امم هم وصي معصوم در هر عصر بوده و او نگهدار است و بهر قسم بخواهد آن عالم كه مأمور است بهدايت جمعي هدايت ميفرمايد ولو باين باشد كه در هر مقام كه سهو كرد ديگري را برانگيزاند كه باو بفهماند هوش خود را جمع كن تا معني سخن حكيم را بفهمي و بحرف مغرضين اعتنا مكن اين جماعت محض غرض كتاب خدا و سنت رسول صلي الله عليه و آله را ترك ميكنند بلكه انكار مينمايند تا چه رسد بكلام خادمان ايشان شخصي بود در بلد ما كه كرمان است بعد از آنكه ديد مرحوم والد من مصرند بر دوستي حضرت امير عليه السلام و هميشه بر منابر و كراسي و مجالس و محافل خلق را تحريص بر اين مطلب ميفرمايند رفت بر منبر و گفت ايها الناس همه چيز حد وسطش خوب است چنانكه در خبر است خير الامور اوساطها پس در دوستي حضرت امير افراط ننمائيد و ديگري ديد ايشان ميفرمايند كه خداوند بواسطه حضرت امير عليه السلام فيوض و امداد را بخلق ميرساند علانيه گفت اگر خداوند بواسطه آن بزرگوار بمن رزق ميدهد ميخواهم ندهد و من اسم را بتعظيم ذكر كردم او اهانت
صفحه ١٧٤

 نمود نعوذ بالله و اينها نيست مگر از عداوت با ما و گمان داري كه اين مسائل كه صاحب اين هديه طرح كرده است اعتقادي خود او است گمان ندارم بلكه گمان ميكنم ملاحظه كرده اهل اين زمان از اين مقوله افتراها مستوحش ميشوند و از ما بسا متنفر ميشوند اينها را طرح كرده اگر بداند بغير از اين ميشود غير اينها را ميگويد چنانكه شخصي از ايشان در اين بلد بود سني حنفي مذهب وارد شد از او پرسيد ما به الاختلاف شما با ايشان چيست گفت آنها شهادت بولايت را جزو اذان ميدانند ما نميدانيم تو را بخداوند قادر قسم ميدهم ملاحظه نما شيعي راضي ميشود چنين اسم بزرگي و شهادة جليله را از خود دور كند محض عداوت شيعي و تملق يك سني ولي ايشان حالشان اين است و از صدر اول چنين بودند بعضي علماي كربلا كتاب شيخ مرحوم را كه در آن روايت ديك‌الجن را فرموده بودند برد نزد والي بغداد كه بسيار مرد متعصبي بود و نشان داد كه شيخيه اين گونه سخنها درباره خلفاء ميگويند مثل اينكه در آن سنه كه من مشرف بودم يكي از علماء بيكي از صاحب‌منصبان سني گفت كه فلاني سب خلفاء را واجب ميداند و او در جواب گفت كه فلاني اين قدر صادق و متقي است كه اگر پيش روي من سب كند من ميفهمم آنها مستحق سب هستند حال ببين چگونه است حالت آنها و چگونه است حالت ما و من ميگويم چنانكه شاعر گفته :
وقاية الله خير من توقينا       ** * **      و عادة الله في الاعداء تكفينا
كاد الاعادي فماابقوا و ماتركوا       ** * **      لعنا و طعنا و تقبيحا و تهجينا
فلم‌نزد نحن في سر و في علن       ** * **      علي مقالتنا الله يكفينا
و كان ذاك و رد الله حاسدنا       ** * **      بغيظه لم‌ينل مأموله فينا
باري من اگر بخواهم تمام فصل ارشاد را بنويسم سخن بطول مي‌انجامد همينكه مطلب معلوم شد كافي است و اما
صفحه ١٧٥

 آنچه در باب قسمت عصمت در مراتب حكايت نموده ضرري بمسأله ندارد اگر چه آنچه را هم روايت نموده نفهميده ولي مطلب معلوم است و مراد اين است كه ايشان در همه مراتب معصومند و اما آنچه از مرحوم شيخ روايت كرده مراد ايشان آن است كه انبياء از نور ائمه آفريده شده‌اند و نسبت نور بمنير نسبت صفت است بموصوف پس همان طور كه وجود ايشان قائم است بوجود ائمه عصمت ايشان نيز قائم است بايشان پس بايد بواسطه وجود ايشان محفوظ باشند مثل اينكه چراغ در نوربخشي بالذات محفوظ است و نور او بواسطه چراغ محفوظ است و اينكه گفته كسي مراد ايشان را نميفهمد نسبت بخودش راست گفته كاش در آنچه نمي‌فهميد عيب نميگرفت و اما غيره كه گفته شايد غلط است يا افتاده در كلام است خواسته بگويد غيره لايعرف و اما نسبت لغزش در اصطلاح خاص از عين بيخردي است هر كس مختار نفس خودش است در اموري كه از شارع منعي در آن نرسيده چه ميشود انسان از براي خود اصطلاحي بگذارد و باصطلاح خود تكلم كند با اينكه اين اصطلاح خاصي هم نيست لفظي است مستعمل نزد همه كس .
قال و قال الخان بعصمة الركن الرابع الذي يسميه امام الزمان حيث يقول في ارشاده غير مرة پس امام غايب بكار مردم نميخورد مردم امام حي حاضر معصوم ميخواهند ،
اقول يعني خان قايل شده‌اند بعصمت ركن رابع كه او را باسم امام زمان خوانده تا آخر عبارت او كه جميعش محض غرض است و شايد خواسته ظاهر بگويد حاضر گفته و لفظ معصوم را ملحق كرده ابدا چنين چيزي نفرموده‌اند كه مردم در زمان غيبت امام حي حاضر معصوم ميخواهند بلي بعيد نيست
صفحه ١٧٦

 لفظ امام ظاهر حي بفرمايند موافق حديث كه ميفرمايد لاتقوم الحجة لله علي خلقه الا بامام ظاهر حي يعرف بمعني كه امام در اين حديث شريف اراده فرموده و بعد از اين انشاء الله بيان آنرا ميكنم و اگر لفظ حاضر احيانا در فرمايشات ايشان در صفت امام عصر عجل الله فرجه باشد باشد حاضر در معني مشهور بمعني شاهد است و بمعني ظاهر كمتر استعمال ميشود و اگر فرموده باشند حاضر مرادشان شاهد است يعني امامي كه ببيند و مطلع باشد چنانچه خود امام فرمود كه شما در مرأي و مسمع ما هستيد و دليل اينكه مراد ايشان اين معني است تصريحات بسيار است كه جاهاي ديگر فرموده‌اند و اگر كسي بمطلبي در جاهاي بسيار تصريح نمود و در جائي لفظي مشترك بگويد كه در يك معني نادر الاستعمال هم باشد البته كلام او حمل بر معني مشهور ميشود خلاصه فرمايش ايشان همان لفظ حديث است و شرحش بعد از اين ذكر ميشود .
قال الفصل الخامس في معراج نبينا محمد (ص‌) قالت الامامية عرج نبينا (ص‌) بجسده العنصري الدنياوي الشريف حيا يقظانا ملبسا ناعلا راكبا للبراق مخدوما بجبرئيل (ع‌) و اخوته الي السماوات ثم كذلك الي الكرسي ثم كذلك الي العرش و بقي براقه و جبرئيله عند سدرة المنتهي فسار برفرف الي قاب قوسين او ادني علي ما ورد في نص القرآن و السنة من غير تأويل ،
اقول يعني اماميه گفته‌اند كه پيغمبر (ص‌) معراج فرمود بجسد عنصري دنياوي در حال زندگي و بيداري با لباس و نعلين در حالي كه سوار براق بود و جبرئيل و ساير ملائكه خدمت او را ميكردند تا آسمانها و تا كرسي و تا عرش و براق و جبرئيل در نزد سدرة ماندند و آن بزرگوار بر رفرف نشست تا بقاب قوسين رسيد همان طور
صفحه ١٧٧

 كه در كتاب و سنت است در معراج پيغمبر با جسم شريف و لباس و نعلين شك نيست و بصورت ظاهر اماميه قائل بمعراج هستند اجمالا و اجماعي هم هست اما اختلاف بسيار است در كيفيت آن كه بعد عرض ميشود و لكن عرفاء باين نحو معراج قائل نيستند و در عبارت خود او اشاره هست باين مطلب كه گفته باقي ماند براق او و جبرئيل او اگر قول خود او مطابق اجماع مردم بود ميگفت براق و جبرئيل پس بهمين اضافه از براي اهلش ظاهر ميشود كه قائل است بجبرئيل و براق معنوي و اگر اجماع را مناط ميداند چرا ميگويد من غير تأويل و كذلك اينكه گفته كه منتهاي عروج فوق عرش است اجماعي نيست بلكه آنچه اجماعي است تحت عرش است فوق كرسي و از ظاهر سخنش چنين معلوم است كه مراد او اين بوده كه جبرئيل و براق تا عرش رفتند و چنين نيست بلكه سير آنها تا سدرة المنتهي بوده و سدره در كرسي است و چون مراد او بيان مسأله اجماعيه بود خوب بود همان قدر مجمع عليه را بگويد ولي ظاهر كلامش مشعر باين است كه حضرت با جسد و نعلين تا عرش تشريف برده‌اند و از عرش خارج شده‌اند بعوالم غيب رفته‌اند و چنين سخني احدي نگفته كه جسم بعالم ديگر برود و منتهاي سخن اين است كه جسم تا تحت عرش رفته چنانچه بعد عرض ميشود .
قال و قالت الشيخية بما هو لفظ الشيخ في رسالته المسماة بالقطيفية او الرشتية و الترديد مني لعدم حضور الكتاب قال انه صلي الله عليه و آله لما اراد العروج القي في كل كرة ما منها و القي ترابه في التراب و ماءه في الماء و هواءه في الهواء و ناره في النار و كل قبضة من السماء في تلك السماء ثم لما رجع اخذ من كل كرة ما القي فيها و صرح بمثله في جميع كتبه تا اينكه گفته و قد صعدها الخان في معراج
صفحه ١٧٨

 الغذاء المأكول الي ان جعلها نفسا و عقلا و فؤادا و قد ذكرنا عباراتهم في الكتاب الكبير و نقضنا ما ابرموه بزعمهم و لا حاجة الي تزييفه و بيان خروجه من الدين ،
اقول يعني شيخيه گفته‌اند آنچه عين لفظ شيخ مرحوم است در قطيفيه يا رشتيه چون كه اراده فرمود عروج را انداخت در هر كره آنچه از آن بود تراب را در تراب انداخت و آب را در آب و هواء و نار را در هواء و نار و هر قبضه را كه از هر سمائي بود بسمائي كه مناسب آن بوده بعد از آنكه برگشت گرفت آنچه در آن القاء كرده بود و خان بالاتر گفته‌اند تا باينجا رسانيده‌اند كه مراد از معراج مثل عروج غذاء است از كيلوس تا انسانيت و عقل و فؤاد ، اولا از باب مقدمه مختصري از اقوال ناس و تحير ايشان در اين مسأله عرض ميشود تا بداني در آن هميشه گفتگو بوده الا اينكه مشايخ ما حل معماها فرمودند و حقيقت معراج را طوري بيان فرموده‌اند كه با شرع درست باشد و حكما هم بپسندند ولي اين جماعت از حسد چنان پا روي حق ميگذارند كه خودشان را هم از معرفت حق مطلب محروم ميكنند باري شيخ طبرسي عليه الرحمه در شرح آيه اسراء ميگويد وضع معراج پيغمبر (ص‌) بنا بر آنچه گفته شده اين است كه بالا رفت به بيت‌المقدس و قرآن دليل اين مطلب است و مسلم آن را انكار نميكند و آنچه بعضي گفته‌اند كه در خواب بوده باطل است و در اين معجزي نيست و روايات در باب عروج او بسماوات بسيار وارد شده و جمله آنها منقسم ميشود بچهار قسم قسمي متواتر است و شكي در صحت آن نيست و قسمي رواياتي است كه متواتر است ولي عقول هم انكاري از امكان آنها ندارد با اصول مذهب هم درست مي‌آيد و قطع داريم در بيداري بوده
صفحه ١٧٩

 نه خواب و قسمي است كه ظاهرش مخالف است با بعضي اصول الا اينكه ميتوان تأويل نمود آنها را بطوري كه بعقل درست بيايد و اولي اين است كه تأويل كنيم آنها را بطوري كه موافق حق باشد و قسمي است كه نه درست است و نه ميتوان تأويل نمود اما قسم اول رواياتي است كه مجملا روايت شده است در معراج نوعا قسم دويم رواياتي است كه وارد شده در باب عروج به آسمان كه طواف نمود در آسمانها و ديد انبياء را و امثال اينها و اما قسم سيوم اخباريست كه وارد شده جنت و نار را مشاهده فرمود و ديد اهل آنها را كه منعم و معذبند و حمل ميشود اين روايات بر اينكه صفات و اسماء ايشان را شناخت قسم چهارم روايات وارده در تكلم با خدا و ديدن او و نشستن با او بر كرسي و امثال اينها است كه نه با عقل درست مي‌آيد نه محملي برميدارد و مثل آنچه وارد شده كه شكم او را شكافتند و شستند بجهت اينكه طاهر بود و محتاج به تطهير نبود تمام شد كلام خود طبرسي و اگر چه فايده مهمه در نقل قول او نبود ولي مرادم اين بود كه بداني بناي عامه اهل علم بر اين است كه در مسأله معراج و امثال آن بعضي چيزها را تأويل ميكنند و مرحوم آخوند (ره‌) در اين باب مخصوص رساله نوشته و استدلال نموده بر جواز تأويل بعضي آيات و اخبار نهايت ما در ظاهر هم طوري تحقيق مسأله را ميكنيم كه درست باشد و محتاج بترك ظواهر اخبار هم نشويم باري در باب معراج اولا ميان شيعه و سني اختلاف شده و هر يك ميان خودشان هم خلاف است فخر رازي ميگويد اكثر طوايف مسلمين اتفاق كرده‌اند بر اينكه معراج فرمود رسول خدا با جسد مطهر خود و قليلي هم قائل شدند باينكه معراج روحاني بوده و محمد بن جرير طبري
صفحه ١٨٠

 روايت نموده از حذيفه كه معراج در خواب بوده و بدن پيغمبر در آن شب از رختخواب بالا نرفت و اين روايت از عايشه شده بعد خود او بياني مفصل نموده در بيان امكان معراج و كراجكي در باب مشاهده پيغمبر (ص‌) انبياء را در آسمان اشكالي نموده و جوابي داده باينطور كه اجساد انبياء زياده از چند روز در قبر نمي‌ماند و بالا ميرود و مجلسي مرحوم و شيخ عبدالله بن نورالله ميگويند بعيد نيست كه در جواب بگوئيم كه ارواح ايشان بابدان مثاليه تعلق گرفته بود و رسول خدا آنها را ملاحظه فرمود حال ملاحظه نما كه فرق عالم با جاهل چه قدر است اين مجلسي است عليه الرحمه كه صاحب علم است و فراست و متتبع در اخبار و مطلع بر مذهب اماميه ببين چگونه مطلب را بيان ميكند حال هيچ عاقل ميتواند بگويد كه مجلسي خلاف اجماع جهال كرده پس از دين خارج شده و ابن شهراشوب در مناقب ميگويد مردم در معراج اختلاف كردند اما خوارج مطلقا انكار كردند و جحميه گفتند معراج روحاني بوده در عالم رؤيا و اماميه و زيديه و معتزله گفته‌اند با روح و بدن خود عروج فرمود ولي ببيت‌المقدس چرا كه خداوند فرموده است سبحان الذي اسري بعبده الآيه ، و بعض ديگر گفتند بلكه با روح و بدن به آسمان بالا رفت و اين مروي از ابن‌عباس است و ابن‌مسعود و جابر و حذيفه و انس و عايشه و ام‌هاني و ما منكر اين نيستيم زيرا كه مثل آن اتفاق افتاده از براي موسي بطور و از براي ابرهيم بآسمان اول و از براي عيسي بآسمان چهارم و از براي ادريس بجنت و از براي پيغمبر بمقام قاب قوسين و مجمل كلام مجلسي عليه الرحمه اين است كه اصحاب حديث از شيعه و متقدمين ايشان قائل شدند بمعراج جسماني ولي در متأخرين بعضي كه داخل حكمت شده‌اند و شبهات حكما را ديده‌اند
صفحه ١٨١

 امر بر ايشان مشتبه شده و منكر شدند معراج جسماني را بسبب اشكالاتي كه از آن جمله است عدم جواز خرق و التيام در فلك اين مختصري از اقوال شيعه و سني است و اهل ظاهر هم كه قائل بمعراج جسماني هستند تحقيق بقاعده از ايشان نديده‌ايم همين قدر ميگويند پيغمبر بآسمان تشريف برده و سوار هم شده‌اند بر براق ولي كسي حل معما نكرده كه از كدام طرف تشريف بردند و معني آنچه وارد شده در صفت براق كه از آن جمله است اينكه در جاهاي سرازير دستش بلند ميشد و در سربالا پاهايش بلند ميشد تا پشت او مستقيم باشد ابدا حل نكرده‌اند نمي‌دانيم در راه آسمان كوه و تلش كجاست و در اين هوا كه متصاعد ميشوند تا از كره نار ميگذرند و بدخان آسمان ميرسند در كجا بمبدأ خلق هر چيز گذشته‌اند جهنم و بهشت كجا است كه داخل شدند و ديدند و شيخ مرحوم (اع‌) طوري بيان مطلب را فرموده كه همه اين مشكلات حل شده و با اخبار مطابق است بدون تأويل و من عين عبارت آن بزرگوار را براي تو ترجمه ميكنم تا بفهمي و اگر عبارت عربي را بخواهي در رساله قطيفيه ملاحظه كن سائل سؤال كرده حقيقت معراج پيغمبر (ص‌) با جسم شريفش چگونه است بطوريكه خرق و التيام لازم نيايد و ديدن انبياء در هر آسماني يعني چه و نماز كردن او با ملائكه يعني چه و نماز رب و وقوف او يعني چه جواب فرموده‌اند اما حقيقت معراج عروج پيغمبر است بآسمان و در اين اشكالي نيست ولي جسد پيغمبر را مردم نميشناسند و افعال خدا را نمي‌دانند و خرق و التيام را نميفهمند پس حل اينها بايد بشود بدانكه خداوند قلوب مؤمنين را از فاضل طينت جسم آن بزرگوار آفريده و در اخبار و كلمات عرفاء باسرار هر گاه فاضل بگويند مراد شعاع است
صفحه ١٨٢

 و نسبت شعاع بمنير نسبت يك جزو است به هفتاد جزو پس مثل جسم او آفتاب آسمان است و قلوب مؤمنين مثلا از آن نور كه بر زمين افتاده آفريده شده پس در صورتيكه جسم آن بزرگوار باين لطافت است از صعود او بآسمان خرق لازم نمي‌آيد زيرا كه جسم لطيف از كثيف بدون انخراق ميگذرد ولي اين صفت صفت جسم اصلي پيغمبر است اما اشكال در بدن بشري است كه متجسد شده و حكم او حكم ساير اجسام جماديه شده و از صعود با آن بدن خرق و التيام لازم ميآيد جواب ميگوئيم دو وجه احتمال ميدهيم در اين مقام ولي احتمال اول از عقول بعيد است و دويم قريب است احتمال اول اين است كه صاعد هر چه بالا رود از هر مرتبه آنچه متعلق بآن رتبه است بگذارد و برود بالا مثلا از هواء كه ميگذرد آنچه از هوا در او است بگذارد و بالا رود و از نار كه ميگذرد آنچه از نار دارد بگذارد و بگذرد و چون برگردد باز آنچه گذارده از هر مرتبه بخود گيرد و كسي گمان نبرد كه باين قسم عروج لازم مي‌آيد كه معراج روحاني باشد ملتفت باش اين بيان را كه بفهمي اشكالي كه او وارد آورده وارد نمي‌آيد و معراج باين سبب روحاني نميشود و از اين وجه احتمال معلوم نميشود كه اعتقاد مرحوم شيخ اين است زيرا كه ميفرمايد اگر ما قائل بشويم باين قسم و معني اين سخن اين است كه ما قائل نيستيم باين قول نهايت احتمالي است و مراد اين است كه عرض هوائي را در هواء ميگذارد نه ذات هوا را و كذلك در هر مرتبه و مطلب اين است كه اصل جسم مركب از ذوات اين عناصر است اگر ذوات عناصر از هم بپاشد بدن فاني ميشود پس اصل هواء و نار را با خود ميبرد نهايت اعراض آنها را ميگذارد و تو ملاحظه نما كه عرض چيست جز كم و كيف و امثال اين دو اينها دخل بحقيقت جسم ندارد
صفحه ١٨٣

 و اگر ذوات اينها از هم بپاشد موت حاصل ميشود و اين باطل است حتي آنكه آنها هم كه قائلند بعروج روح نميگويند كه بنيه او از هم مي‌پاشد بلكه ميگويند روحش متوجه بالا ميشود ولي مراد ما اين است كه بدن جسماني بنسبت بعالم كون و فساد لطيف‌تر ميشود ولي اين احتمالي است كه فرموده محض جواب حكما و يك قسم مجادله بالتي هي احسن اين است كه احتمالات در مسأله بگويند تا خصم بشبهه بيافتد در آنچه بر يقين است آنوقت او را بر حق واقف نمايند حال بهمين قاعده آن كسي را كه ميگفت معراج با روح است بجهت اينكه خرق و التيام در فلك نشود باين قسم ميفرمايد كه احتمال ميرود كه جسد را لطيف كنند و بالا ببرند و قسم ثاني كه اقرب بعقل است اين است كه صورت بشري صرف مقدار و تخطيطات است و آنها تابع جسمند در لطافت و كثافت پس اگر جسم لطيف بصورت بشر هم بشود اين تخطيطات او را غليظ نميكنند مثل اينكه جبرئيل وقتي بصورت دحيه ميشد باندازه بدن دحيه ظاهر ميشد با اينكه بدن او ميان خافقين را پر ميكرد و در همين حال هم اگر ميخواست از سوراخ سوزن بيرون رود ميرفت بجهت اينكه جسم لطيف حالتش مثل روح است و همچنين است بدن معصومين از اين جهت بود كه يك طرفة العين از مغرب بمشرق ميرفتند و معراج پيغمبر (ص‌) باينطور بود زيرا كه بدن مقدس او الطف از سماوات بود اگر چه بظاهر بصورت بشري بود ولي اين تخطيطات باعث غلظت او نبود پس با اين بدن بآسمان رفت بدون لزوم خرق و التيام و اين احتمال را خود ايشان اختيار فرموده‌اند حال تو را بحق خداوند عزوجل ميخوانم انصاف ده كه قول او اين ميشود كه عناصر را در عناصر گذارد افلاك را در افلاك با اينكه دو جا تصريح مي‌فرمايد كه اين قول ما نيست و اما قول ثاني
صفحه ١٨٤

 كه قول بألطفيت بدن مقدس او باشد قولي است مطابق اخبار و آثار و شك در آن نيست و نفس معراج شاهد اين مطلب است و مشهور همچنين است و اما در باب خرق و التيام بياني شريف ميفرمايند و خارج است از محل كلام حاصل اين است اولا كه خرق و التيام لازم نميآيد چرا كه بدن او الطف است از سماوات و بر فرض كه لازم آيد آنكه منع نموده خرق و التيام را از اين باب است كه اين جزء چه ميشود مندرج در باقي نمي‌توان شد بجهت اينكه اختلاف حركات لازم مي‌آيد و هر جزء هم بغير حيز خود ميرود و احتباس اجزاء از اطراف نيز ميشود و فلك ممنوع از حركت ميشود و نظام از هم مي‌پاشد و تخلخل و تلزز هم در فلك روا نيست چرا كه بسيط است و در جواب ميفرمايد ممكن است بگوئيم كه بهر فلك كه ميرسيدند بمعجزه آن جزء فلك را معدوم ميفرمودند و بدن خود ايشان قائم مقام او بود در عمل ولي دانستي حق فرمايش ايشان را و اينها جوابهاي حكمي است با حكما در مقام احتمالات بجهت اثبات مطالب ديگر و ساير فرمايشات را محتاج بترجمه نيستيم و اما آنچه از ارشادالعوام نقل كرده بر او مشتبه شده از اين باب كه مطلب را در فصول پراكنده فرموده‌اند در هر فصلي مقدمه و مثالي فرموده‌اند در آن فصل كه اين مطلب را از آن روايت كرده كيفيت تكون ارواح و مشاعر را فرموده‌اند و مرادشان اين است كه بيان فرمايند چگونه باين شخص روحي كه قطب عالم باشد تعلق ميگيرد بلي اواخر فصل لفظي هم ميفرمايند كه اين معراج تدريجي است براي انسان ولي مرادشان بالا رفتن اين غذاست نه اينكه پيغمبر بآسمان نرفت و اين قسم معراج فرمود ولي چون همه فصول را بخواني مطلب را ميفهمي كه مرادشان اين است كه بدن آن بزرگوار لطيف بود و بالا رفت چنانكه دو فصل بعد در ورق يكصد و هشتاد و چهار از چاپ بمبئي فرموده‌اند كلام حكيم را بالتمام بايد ملاحظه كرد نه بعض آن را بسا يك جزء كلام را
صفحه ١٨٥

 اگر بگيري و جزء ديگر را ترك كني كفر شود ولي مصنف حق دارد بجهت اينكه مأنوس است بكلام دراويش كه معراج را اينطور ميگويند مطلب خود را از اين الفاظ فهميده نمي‌بيني ميگويد بيان فرموده‌اند صعود غذا را تا آنكه نفس شود و عقل شود و حال اينكه ما چنين چيزي نميگوئيم اين مذهب حكماست كه اين غذا انسان ميشود ما ميگوئيم حامل انسان ميشود و مذهب ملا صدرا اين است كه همين خدا ميشود و غالب صوفيه هم چنين ميگويند .
قال و من فروع انكارهم للمعراج الجسماني انكارهم لشق القمر حيث قال الشيخ في المواضع المذكور ان الخرق و الالتيام في مادة الفلك ممتنعان و لكن رسول الله حجب عن الخلق ضوء القمر السماوي و اظهر للناس صورة قمر في الهواء و شقها فلم‌يكن الشق في مادة القمر و جسمه و هذا كما تري صريح في مقالة ابي‌جهل التي حكاه الله تعالي في قوله و ان يروا آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر ،
اقول يعني از فروع انكار ايشان معراج جسماني را انكار شق القمر است كه شيخ مرحوم فرموده‌اند خرق و التيام در ماده فلك ممتنعند و لكن رسول خدا محجوب كرد از خلق ضوء قمر سماوي را و ظاهر نمود صورت قمر را در هواء و شق نمود آنرا پس شق در ماده قمر نبود تا آخر كلامش ، كه ديگر ترجمه لازم ندارد و دوست ميدارم عين عبارت شيخ مرحوم را نقل نمايم تا غرض اين شخص بي‌دين را ببيني كه چه قدر بي‌باك است كه عالمي مثل شيخ مرحوم را كه همه علماي بزرگ تصديق او را نموده‌اند با اينكه بعض ايشان همين رساله او را و غير آن را ديده‌اند تشبيه بابي‌جهل ميكند باري بهتر سكوت است سائل گفته‌اند ما كيفية نزول جبرئيل (ع‌) و ما كيفية نزول النجم و انشقاق القمر من غير لزوم الخرق و الالتيام جواب ميفرمايد اما كيفية نزول جبرئيل فهي ان يهبط الي المحل الاسفل من مقامه و هو هبوط رتبي يستلزم الهبوط
صفحه ١٨٦

 المكاني لأن الارواح اذا تجسدت نزلت من رتبتها تا اينكه ميفرمايد و اما نزول النجم و القمر للمعجز فينتزع القوي صاحب المعجز بامر الله صورة النجم و القمر مع ما فيه من النور الي الموضع الذي اراد و اذا اراد رده رجعت تلك الصورة مع ما فيها من النور الي المادة اعني مادة النجم و القمر حين انتزع منها الصورة و النور لأنها ح مساوية للفلك الحامل لها و انما استبانت منه بذلك فاذا ردت انطبقت علي المادة كما كان كما اذا التفت الخيال الي شئ غائب و انتزع منه صورته فاذا رآه صاحب الخيال انطبقت صورة الخيال علي المرئي و هذا انشاء الله تعالي ظاهر ، حاصل معني اينكه نزول نجم و قمر بمعجزه باين وجه است كه انتزاع ميكند شخص قوي صاحب معجزه بامر خداوند صورة نجم و قمر را با آنچه در او است از نور بسوي موضعي كه اراده فرموده و هر گاه رد نمايد او را برميگردد با نورش بسوي ماده و ماده ستاره و ماه آن وقت كه نور از آن گرفته شود ديده نميشود بجهت اينكه مثل باقي فلك است و فرقش بهمين نور است و چون گرفته شد مثل باقي ميشود و چون نور را برگردانند منطبق ميشود بر ماده مثل اول و مثل اين مسأله مثل اين است كه صورت شخص غايبي را در خيال تصور نمائي چون او را ببيني صورت خيالي منطبق بر او ميشود ، حال درست در اين بيان ملاحظه نما ببين آيا آنچه او گفته از اين بيان استشمام ميشود كه مراد او اين است كه فرموده‌اند صورتي در هواء بنظر مردم مي‌آورند و اصل را در آنجا از نظر مي‌برند كه از قبيل تخييل باشد شيخ (اع‌) مي‌فرمايند عين آن صورت را با نورش از آنجا جلب ميكنند و مي‌آورند پائين ميان اين دو كلام فرق بسيار است و اگر بگوئي چرا ماده را جلب نميكنند عرض ميكنم
صفحه ١٨٧

 اين نه از باب ضعف پيغمبر است بلكه او قادر است بر هر چه بخواهد ولي شق كردن فلك باندازه يك كوكب يا ماه كه بآن بزرگي هستند كه خدا داناست سبب اختلال ملك است و فساد آسمانها و پيغمبر محض خواهش چند نفر مردمان ضعيف يا اظهار امري كه بكمتر از آن هم ظاهر ميشود آسمان را بهم نميزند و نظام ملك را فاسد نمي‌فرمايد از اين گذشته كه اصل اسم قمر و كوكب موضوع بر همين صورت است نه بر ماده مثل اينكه اسم لبنه موضوع بر هيئت است نه بر تراب و آنچه آن بزرگوار شق فرمود قمر بوده و قمر اسم اين هيئت است نه اسم فلك و كذلك آنچه نازل فرمود بخانه حضرت امير (ع‌) زهره بود و آن همين هيئت است لاغير و اگر ماده را نازل ميفرمود اغلب فضاء عالم را مي‌گرفت و جميع ملك فاسد ميشد و رسول خدا مصلح ملك است نه مفسد و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و حكمت ديگر هم در اين است و آن سري است كه امام عليه السلام در حديث فرمود زنديقي عرض كرد خداوند قادر است آسمان را در تخم مرغ جاي دهد بدون اينكه آسمان را كوچك فرمايد يا تخم مرغ را بزرگ نمايد فرمود خداوند قادر است اما اين چيزي است كه نميشود حال چنين است امر در اين مقام ماده فلك جسم است و مكاني بحسب خود مي‌خواهد و در تمام ارض مكه و مدينه بلكه تمام حجاز جرم زهره و قمر نمي‌گنجيد با اينكه پيغمبر (ص‌) قادر هم بود ولي اگر ميخواست آن دو را پائين بياورد يا مي‌بايست آن دو را كوچك كند يا ارض مكه يا مدينه را بزرگ كند يا بوجه ديگر معالجه فرمايد اما تغيير دادن آن دو كه از حكمت نبود ولي باين قسم معالجه كه صورت را نازل فرمايد بر ماده كمتري در زمين ممكن بود بوجهي كه نظام ملك بهم نخورد پس چنين
صفحه ١٨٨

 فرمود و هيچ نقصي وارد نيامد ابدا پس صورت قمر را منشق فرمود نصف را آن طرف جبل انداخت نصف اين طرف و صورت زهره را بر دار حضرت امير نازل فرمود بهمين طور و اما مثل خيال كه فرموده بجهت بيان مطلبهاست يكي كيفيت انتزاع است كه ممكن است صورتي انتزاع شود مثل اينكه خيال انتزاع ميكند يكي انطباق ثاني است بدون تفاوت يكي بيان كيفيت تصرف است كه باين مثل فهمانيد كه چطور صورت را از بالا ميگيرد چنانكه بعضي از حكما ملتفت مسأله شده‌اند و بيان كرده‌اند و شايد صاحب هديه از همين مثل بر او مشتبه شده چنين پنداشته كه قول شيخ مرحوم بر تخييل است و عرض ميكنم بر فرض كه كسي قائل به تخييل هم بشود سحر نميشود چنانكه او افترا بسته زيرا كه سحر با اسباب دنيوي ميشود و آن معالجه است مثل معالجات طبي چنانكه در حديث مي‌فرمايد و اما عمل پيغمبر بقوت اسمهاي خداوند است و آن غير از سحر است پس اگر پيغمبر باين صفت چيزي را بخيال تو هم بياورد معجزه است نه سحر ولي تخييل نبود و واقع بود باري پس اين هم محض افتراء و كذب صرف بود .
قال قالت الامامية الامامة رياسة عامة الهية بعهد معهود من الله تبارك و تعالي و اخباره و وصاه النبي (ص‌) و نصه او نص وصيه و من ضروريات الاثني‌عشرية كونهم اثني‌عشر رجلا لايزاد عليهم و لاينقص منهم احد و يجب كونهم قرشيا هاشميا طالبيا علويا و من بعد الحسين (ع‌) حسينيا لايجتمع في اخوين من بعد الحسين (ع‌) واحدا من بعد واحد فهي في ولده يرثها ولد عن والده الي ان ختم الامر بالثاني‌عشر المغيب و هو الحجة بن الحسن (ع‌) ابن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين اخ الحسن بن علي بن ابيطالب (ع‌) و ذرية رسول الله (ص‌) من صلب علي و بطن فاطمة بنت الرسول (ص‌) و هذا
صفحه ١٨٩

 الثاني‌عشر حي في الدنيا مرزوق فوق الارض تحت السماء يأكل و يشرب و ينكح و هو شخص واحد روحا و جسما و عمره الشريف اليوم الف و سبعة و اربعون عاما يحفظ الله به دينه و يمسك به سماءه و ارضه و هو قطب الزمان و امام الزمان الذي من مات و لم‌يعرفه مات ميتة جاهلية و ميتة كفر و نفاق فمن ادعي من بعده الامامة لنفسه او لغيره فهو اما ولد زنا او ولد حيض او مطعون في عجانه و له عليه السلام ظهور في غيبته من مكة بيت الله الحرام بعد الصيحة من جبرئيل (ع‌) و خروج السفياني من آل امية يملأ الارض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا و لا ظهور الا له و لا مكان لظهوره الا مكة و علامته الحتمية التي لا بد فيها الصيحة و السفياني و خروج الدجال و نزول عيسي (ع‌) من السماء الي الارض و هؤلاء الائمة الاثني‌عشر معصومون كعصمة النبي (ص‌) و لو خلت الارض من واحد منهم لساخت باهلها و هم عباد مربوبون مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يسألون الله سبحانه فيخلق و يسألونه فيرزق هذا اعتقادهم عليه نحيي و عليه نموت و عليه نبعث انشاء الله تعالي اللهم هذه امانتي عندك فردها علي عند وفاتي و في قبري و مبعثي و صراطي و ميزاني لكي ادخل بها الجنة و ابعد بها من النار آمين يا رب العالمين .
اقول يعني امامت رياستي عامه است از جانب خداوند بعهدي معهود از جانب او و اخبار او و وصيت فرموده او را نبي و نص او يا نص وصي او و از ضروريات اثناعشريه است كه ائمه دوازده نفرند نه بر ايشان زياد ميشود و نه كم و واجب است كه قرشي باشند و هاشمي و طالبي و علوي و بعد از حضرت امام حسين حسيني و جمع نميشود امامت در دو برادر بعد از حضرت امام حسين و بعد از آن بزرگوار در اولاد او است كه فرزند از پدر ارث ميبرد تا اينكه ختم شد امر بامام دوازدهم كه غايب است و او حجة بن حسن است
صفحه ١٩٠

 و امام دوازدهم حي است در دنيا و مرزوق است روي زمين زير آسمان ميخورد و مي‌آشامد و نكاح ميكند و او يك شخص است از حيث روح و جسم و عمر او امروز هزار و چهل و هفت سال است خداوند باو حفظ ميفرمايد دين خود را و نگاه ميدارد آسمان و زمين را و او قطب زمان است و امام زمان كه هر كس بميرد و نشناخته باشد او را مرده است بميته جاهليت و ميته كفر و نفاق پس هر كس بعد از او ادعاي امامت از براي خود نمايد يا از براي غير خود يا ولد الزناست يا ولد حيض يا موطوء و ظاهر ميشود در غيبت خود از مكه خانه خدا بعد از صيحه جبرئيل و خروج سفياني از آل اميه و امام پر ميكند زمين را از عدل و داد بعد از آنكه پر شده از ظلم و جور و كس ديگر ظاهر نميشود مگر او و مكاني هم از براي ظهور او نيست مگر مكه و علامت حتمي از براي ظهور او عليه السلام صيحه است و سفياني و خروج دجال و نزول عيسي (ع‌) از آسمان بسوي زمين و اين ائمه اثني‌عشر صلوات الله عليهم معصوم ميباشند مثل عصمت پيغمبر و اگر زمين از يكي از اينها خالي بماند اهلش را فرو ميبرد و ايشانند عبادي كه مربوب خداوند هستند و مكرم هستند سبقت نميگيرند بر خداوند خود بقول و ايشان بامر او عمل ميكنند سؤال ميكنند از خداوند و خلق ميكند و سؤال ميكنند پس رزق ميدهد اين است اعتقاد ايشان بر اين زنده باشيم و بر اين بميريم و بر آن مبعوث شويم انشاء الله تعالي خدايا اين است امانت من نزد تو پس رد كن اين امانت را بر من نزد وفات من و در قبر من و مبعث من و بر صراط و ميزان تا اينكه داخل جنت شوم و دور شوم از نار آمين يا رب العالمين ، چون ترجمه سخن او را دانستي عرض ميكنم خواسته اعتقاداتي بنويسد از كتب اعتقاديه كه علما
صفحه ١٩١

 نوشته‌اند يا ابدا اطلاع نداشته يا نفهميده اخبار را هم كه درست نديده بعضي چيزها بهم بافته نسبت باماميه داده اما آنچه غلط عربيتي دارد كه حاجت بذكر ندارد اما آنچه در تعريف امامت علامه رحمه الله گفته اين است الامامة رياسة عامة في امور الدين و الدنيا لشخص من الاشخاص نيابة عن النبي و بعضي باين تعريف ملحق كرده‌اند بحق الاصالة ، و لاهجي رحمه الله ميگويد مراد از امامت نيست مگر رياسة عامه مسلمين در امور دنيا و دين بر سبيل خليفگي و نيابت از پيغمبر و ميگويد اين تعريف متفق عليه است ميان ما و مخالفين ما و در اخبار بالفاظ مختلفه صفت و تعريف امامت را فرموده‌اند از جمله اين لفظ است ان الامامة هي منزلة الانبياء و ارث الاوصياء ان الامامة خلافة الله و خلافة الرسول و مقام اميرالمؤمنين و در حديث ديگر است الامامة ميراث الانبياء و منزلة الاصفياء و خلافة الله و خلافة رسل الله فهي عصمة و ولاية و سلطنة و هداية لأنهم تمام الدين و رجح الموازين تا آخر حديث اين حديث است در تعريف امامت و آن قول علماء شيعه اين تعريف كه او كرده و نسبت بهمه اماميه داده نمي‌دانم از كجاست اگر چه تصحيح آنرا بتوان كرد و نميگويم غلط است ولي ميخواهم بداني كه در روايت نمودن بي‌مبالات است و اما آنچه گفته در عدد ايشان حق است و صدق و دين ما همين است ائمه دوازده نفرند اول ايشان حضرت امير علي بن ابي‌طالب عليه السلام و آخر ايشان حجة بن الحسن روحي فداهم و اگر كسي امام سيزدهم قائل شود از دين تشيع خارج است و اما آنچه در نسب گفته كه قرشي و هاشمي باشند صحيح است و لي طالبي كه گفته اگر مرادش ابوطالب است و محض نسبت كلمه ابو را انداخته صحيح است ولي اگر مرادش طالب است صحيح نيست طالب برادر
صفحه ١٩٢

 حضرت امير است و اما علوي كه گفته در خود حضرت امير جاري نميشود ولي از امام حسن عليه السلام ببعد جاري ميشود و كذلك باقي را كه همه را حسيني گفته اگر چه صحيح است و نه امام از ذريه آن بزرگوار هستند اما سيدالساجدين روحي فداه به تنهائي حسيني فقط بودند ولي از امام محمدباقر (ع‌) تا امام عصر عجل الله فرجه حسني و حسيني هر دو بودند زيرا كه مادر امام محمدباقر (ع‌) دختر حضرت امام حسن است ولي از جهت پدر حسيني بودند و از طرف پدر ايشان را ذريه امام حسين ميخوانند و اما آنچه گفته در صفت حضرت صاحب الامر كه شخص واحدند و از آن روز كه تولد فرموده‌اند در دنيا هستند و ساير صفات كه يمسك به سماءه و ارضه صحيح است و دين ما هم همين است و اما اينكه گفته آن بزرگوار قطب زمان است تقصير در حق آن سرور نموده زيرا كه او قطب عالم است و امام همه زمانهاست نهايت اين است كه خداوند بر اهل اين زمان منت گذارد كه شخص او را امام ايشان خاصة قرار داد و الا آنسرور امام هزارهزار عالم است و اما اينكه گفته امام الزمان الذي تا آخر خواسته مطلبي بگويد بخيال خود از عهده برنيامده خوب بود گفته بود هذا الزمان زيرا كه اين روايت كه در باب معرفت امام زمان است اختصاص باين بزرگوار ندارد بلكه اهل هر زمان بايد امام خود را بشناسند در زمان حضرت امير واجب بود معرفت آن حضرت كه هر كس نمي‌شناخت آن بزرگوار را و ميمرد جاهل و كافر مرده بود و هكذا در زمان ساير ائمه بلكه انبياء هميشه چنين بوده و بر اهل هر زمان واجب است كه حجت زمان خود را بشناسند اگر نشناسند ايمان ايشان ناقص ميشود بلكه ايمان پيدا نميكنند و بعد از اين ان شاء الله بيان اين مسأله خواهد شد و اما اينكه گفته هر كس ادعا كند بعد از او امامت را تا آخر صدق است اگر كسي بآن معني امامت كه لايق اين دوازده نفس است بر ديگري
صفحه ١٩٣

 يا خود اثبات كند همينطور است كه گفته و اما آنچه در ظهور امام (ع‌) و علامات آن گفته كم و زياد بسيار دارد و بي‌ترتيب يك چيزي گويا از هر كس شنيده و گفته او كه ميخواسته دعا كند كه بر اين عقيده بميرد درست اين بود كه از روي اخبار و كتب اخيار نگاه كند آنچه فرموده‌اند بنويسد آن وقت از خدا بطلبد كه بر اين عقيده بميرد و اما اينكه گفته است سؤال ميكنند از خداوند و خدا خلق ميكند و رزق ميدهد بظاهر كلامي است كه مسلم مي‌پسندد ولي تعمد كرده در اين لفظ محض انكار فضائل بسيار از ائمه اطهار و حال در صدد بيان نيستم مختصر اينكه يك فضل از فضائل ايشان اين است كه مستجاب الدعوه هستند ولي اجماعي شيعه است كه ايشان اول ما خلق الله هستند نهايت بعضي حقيقت محمديه را كه اصل كل است عقل اول گفتند و بعضي امر خواندند آنها هم كه عقل خواندند همان عقل را مشيت دانستند و مسلم است كه عقل يا امر علت جميع ماسوي است و اگر اغماض نكني و از حق چشم نپوشي ميفهمي كه اينهم اجماعي است چرا كه عوام الناس فهمشان مطلقا در اين باب حجت نيست و علماء همه همين را ميگويند بعضي از روي عرفان بعضي از روي حكمت و علت اولي يد الله است در صنع همه چيز چنان‌كه در اخبار بسيار وارد شده است و در بعضي اخبار است در صفت امام قدرة الرب و مشيته و در دعاء قنوت صحيح معروف است از حضرت سيدالشهداء (ع‌) اللهم منك البدء و لك المشية و لك الحول و القوة جعلت قلوب اوليائك مسكنا لمشيتك و مكمنا لارادتك و عقولهم مناصب اوامرك و نواهيك فاذا شئت ما تشاء حركت من سرائرهم كوامن ما ابطنت فيهم تا آخر دعا باري برويم سر مطلب مقصود او انكار فضائل بوده نه اقرار اين منصب كه او گفته
صفحه ١٩٤

 شأن هر پيغمبر جزئي غير مرسل است كه مستجاب الدعوه باشد بلكه بسا در اولياء بزرگ كساني باشند كه دعوت ايشان مستجاب شود و چون او اين امانت را گذارد نزد خداوند منهم امانتي مي‌گذارم و جميع انبياء و اولياء و ائمه هدي و ملائكه و مؤمنين ناظرين در اين اوراق را گواه ميگيرم و هي اني اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا صلي الله عليه و آله عبده و رسوله و هو خاتم الرسل و حلاله حلال الي يوم القيمة و حرامه حرام الي يوم القيمة و اشهد ان علي بن ابيطالب و حسن بن علي و حسين بن علي و علي بن الحسين و محمد بن علي الباقر و جعفر بن محمد الصادق و موسي بن جعفر الكاظم و علي بن موسي الرضا و محمد بن علي التقي و علي بن محمد النقي و حسن بن علي الزكي و حجة بن الحسن القائم المنتظر عليهم صلوات الله و روحي فداهم ائمتي و قادتي و سادتي و حجج الله و خلفاء رسوله خاتم الرسل و الانبياء محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و لا امام لي سواهم و من ادعي مثل امامتهم لغيرهم عليه لعنة الله و لعنة اللاعنين و اشهد ان الثاني‌عشر منهم الحجة ابن الحسن سمي جده صلي الله عليه و آله هو الامام الموعود المنتظر بشخصه و هو حي لايموت حتي يظهر و يقوم بالامر في الظاهر كما هو القائم اليوم بالامر في الباطن و هو الذي يملأ الارض قسطا و عدلا و لايظهر من البطون كما قال اصحاب الظنون بل هو الذي غاب و سيظهر عجل الله فرجه و سهل مخرجه و اسأل الله ان يجعلني من انصاره المجاهدين في سبيله المستشهدين بين يديه و اشهد ان لهم من الفضل جميع ما كان لرسول الله (ص‌) غير النبوة و كان له كل فضل غير الالوهية آمنت بسرهم و علانيتهم و اولهم و آخرهم و ظاهرهم و باطنهم و اوالي من والاهم و آمن بمثل ما آمنوا به و اعادي من عاداهم اين است عقيده من
صفحه ١٩٥

 كه پدر من اعلي الله مقامه و رفع في الدارين اعلامه تعليم من فرموده و ميثاق از من گرفته و او هم همين عقايد را از مشايخ خود گرفته بود ديگر هر كس غير از اين نسبت بما بدهد خلاف است .
قال و قالت الشيخية ان امام الزمان غير الائمة الاثني‌عشر و لا بد في كل زمان عن امام غيرهم عليهم السلام و هذا صريح كلماتهم كما صرح به العبد الاثيم في فوايده السبع في شرح حديث خيط جابر بن يزيد و صرح في سبعة‌عشر موضعا بقوله فامام الزمان غير الائمة الاثني‌عشر و قال في المجلد الرابع من ارشاده فيما يقرب من خمسين ورقا و في كلها يستدل بأن الامام الغايب لايكتفي به و هذا صريح لفظه پس چنانكه بخداي ناديده اكتفا نمي‌تواند نمود بامام غايب نيز نميتواند اكتفا نمود و قال في مواضع استاد غايب چگونه تربيت شاگرد ميتواند نمود ،
اقول يعني شيخيه گفته‌اند كه امام زمان غير از ائمه اثني‌عشر است و لابد در هر زمان امامي غير ايشان بايد باشد و اين است صريح كلمات ايشان چنانكه مرحوم آقا اعلي الله مقامه در فوايد سبع در شرح حديث خيط فرموده‌اند و تصريح كردند در هفده موضع كه امام زمان غير از ائمه اثني‌عشر است و در مجلد چهارم ارشاد در قريب پنجاه ورق گفته‌اند و در همه استدلال ميكنند كه بامام غايب اكتفا نمي‌توان كرد ، اولا بجهت اينكه عوام الناس مطلب علمي نميفهمند كه از شرح دادن حقيقت مسأله منتفع شوند مختصرا عرض ميكنم و خداوند قادر عادل را شاهد ميگيرم و پيغمبر و ائمه هدي و ارواح همه انبياء و مؤمنين و ملائكه مقربين را گواه ميگيرم كه اين معني كه او نقل نموده و بيان كرده مشايخ ما اراده نفرموده‌اند و از مذهب ما و دين ما اين نيست كه غير از ائمه اثني‌عشر سلام الله عليهم
صفحه ١٩٦

 كه اول ايشان حضرت امير است و آخر ايشان حضرت مهدي ابن الحسن روحي فداهم امامي در مقام ايشان و شأن ايشان يا مطلقا از عرض ايشان باشد بلكه اگر كسي چنين اعتقادي كند ما او را كافر ميدانيم و ملعون ولي در لفظ امامت يك تفصيلي پدر بزرگوار من فرموده است از روي اخبار و آياتي چند بسا آن براي ايشان اسباب شبهه شده است اولا عرض ميكنم كه آنچه اصل مطلب است اين است كه بعد از غيبت امام عليه السلام خداوند عالم خلق را مهمل نگذارده زيرا كه همان دليل لطف كه لزوم بعث رسل و انزال كتب و نصب ائمه را حكم ميكند بعينه قاضي است باين كه عالم خالي از حجت نبايد باشد پس اگر حجت معصوم خودش در ميان خلق است نور علي نور و خلق بنور هدايت او مهتدي ميشوند ولي اگر غايب شد اگر چه تصرف او برجا باشد ولي خلق نمي‌توانند از او منتفع شوند بوجه تعلم و اهتداء اگر چه بعضي انتفاعات ملكيه داشته باشند چرا كه انتفاع ايشان در اين باب فرع ديدن و شناختن است پس از اين باب آن وقت كه غايب شدند دستور العمل فرمودند كه اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي روات حديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجة الله و همچنين حضرت صادق (ع‌) فرمودند در باب تنازع و ترافع ينظران من كان منكم ممن قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكما فاني قد جعلته عليكم حاكما فاذا حكم بحكم الله فلم‌يقبله منه فانما استخف بحكم الله و علينا رد و الراد علينا الراد علي الله و هو علي حد الشرك بالله پس بعد از غيبت امام بر كافه مؤمنين لازم است اين اشخاص را متابعت كنند و معرفت ايشان را تحصيل كنند و دين خود را از ايشان بگيرند اگر كسي بنشيند در كسر خانه خود و بگويد ملك امام دارد من از امام ميخواهم و طلب علم از عالم نميكنم ابدا باو نفعي نميكند
صفحه ١٩٧

 بلكه چنين كسي معصيت امام را كرده زيرا كه ايشان امر فرموده‌اند رجوع بعلماء كنند بلكه پيغمبر (ص‌) در شأن علماء فرمود علماء امتي كانبياء بني‌اسرائيل و حديث همه جا مشهور است و در عوالم هم روايت نموده اگر چه معني آن مشكل است و ما اينجا در صدد شرح آن نيستيم اين است تمام مطلب و آنچه مشايخ ما بفرمايند مراد اين است لاغير حال سخن در اين است كه آيا بر اين عالم برحق اسم امام جايز است گفتن يا آنكه جايز نيست و چون ايراد بر مرحوم مبرور والد اعلي الله مقامه وارد آورده بهتر اين است كه عين عبارت ايشان را كه در يكي از رسائل خود در جواب يكي از علماء فرموده‌اند نقل نمايم تا مراد ايشان را بفهمي و بداني ايشان سؤال فرموده‌اند بزبان عربي كه چه چيز است مراد از امامت و لزوم خفاء آن در زمان غيبت و حال اينكه امام ميفرمايد من مات و لم‌يعرف امام زمانه فقد مات ميتة جاهلية و همچنين ميفرمايد من اصبح من هذه الامة و ليس له امام ظاهر اصبح تائها متحيرا و بهمين مضمون در بصاير هم روايت كرده و آيا جايز است اطلاق وصف امامت بر غير امام عليه السلام چنانكه بعضي دعاها و اخبار بر آن دلالت ميكند تا آخر سؤال در جواب ميفرمايد و من عين عبارت را از براي تو ترجمه ميكنم مگر آنچه از اخبار روايت فرموده‌اند اما مراد از امامت را پيشتر بيان كردم و آنچه پيش فرموده‌اند اين است كه از براي امام اطلاقات است يكمرتبه گفته ميشود امام و اراده كرده ميشود امام مطلق كه او است حجة معصوم از آل‌محمد عليهم السلام و ايشان بعد از پيغمبر (ص‌) بيش از دوازده نفر نيستند اول ايشان حضرت امير است و آخر ايشان قائم عليه السلام و يك مرتبه اطلاق ميشود بر حجتي كه مقدم باشد مطلقا و باين معني اطلاق ميشود اسم امام بر پيغمبر نيز و از اين باب است قول خداوند عالم درباره ابرهيم عليه السلام اني جاعلك للناس اماما قال و من ذريتي قال لاينال عهدي الظالمين
صفحه ١٩٨

 و گاه اطلاق ميشود امام بر كتاب خدا مثل قول خداوند من قبله كتاب موسي اماما و رحمة در دو مقام و همچنين فرموده كل شئ احصيناه في امام مبين و كتاب را امام گفتند بجهت اينكه حاكم است از جانب خداوند تعالي و گاه امام اطلاق ميشود بر پيش‌نماز و اگر چه معصوم هم نباشد و آنرا امام جماعت مي‌نامند و گاه امام اطلاق ميشود بر آن كس كه مقدم است در راه باطل و باو اقتدا ميكنند و از اين باب است قول خداوند يوم ندعو كل اناس بامامهم بنا بر يك معني و مترجم ميگويد و از اين باب است قول خداوند و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمة لاينصرون و قول خداوند جل‌وعز و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا في دينكم فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون و همه اهل سنت پيشوايان خود را امام ميگويند برگرديم بترجمه عبارات و گاهي اطلاق ميشود بر آن كس كه باو تأسي ميكنند و متابعت او را مينمايند مثل روساء و فقهاء و علماء و از اين باب است كه در حديث مؤمن را باسم امام خوانده‌اند مثل حديث همام و غير آن و از اين باب است كه گفته ميشود ائمه لغت ائمه شعر ائمه فقه ائمه تفسير ائمه حديث و غير اينها چنانكه در قاموس گفته : الامام ما ائتم به من رئيس و غيره تا اينكه گفته و الخيط يمد علي البناء فيبني عليه و الطريق و قيم الامر المصلح له و القرآن و النبي (ص‌) و الخليفة و قائد الجند تا آخر ، آنچه گفته از معاني پس ظاهر شد كه امامت معاني عديده دارد و در همه معاني استعمال ميشود و آن امامت كه بر احدي جايز نيست ادعاي آن مقام آل‌محمد است عليهم السلام و آن است كه مخصوص بايشان است و در حيوة ايشان و مماتشان و ظهور و غيبتشان بر احدي حتي انبياء و مرسلين و ملئكه مقربين جايز نيست ادعاء مرتبه ايشان و اگر كسي ادعاء كرد هلاك ميشود اين است ترجمه كلام سابق ايشان كه حواله
صفحه ١٩٩

 بآنجا شده است و از اين مقدمه البته دانستي كه اسم امام مشترك است باشتراك لفظي يا بمعني رياست نوعيه است در مقاماتي و معاني چند كه يكي از آنها مقام آل‌محمد است و بآن معني امامت بر احدي از آحاد روا نيست و يك معني مخصوص بابرهيم و امثال آن بزرگوار است و اين مقامي فوق رسالت است و يك مقامي است كه بر ساير انبياء هم اطلاق ميشود چنانكه خداوند در قرآن مجيد اطلاق كرده است و باين سه معني مخصوص بمعصومين است و بمعني رئيس و سايس و مقتدي بر علما هم اطلاق ميشود و اخبار باين معني بسيار است و بعد ذكر ميشود انشاء الله حال رجوع ميكنيم بآنچه در جواب مسأله فرموده‌اند ميفرمايد امامتي كه واجب است خفاي آن در زمان غيبت امامت مطلقه است و ولايت كليه كه مخصوص است بآل‌محمد عليهم السلام باعيانهم كه بغير ايشان نميرسد و صاحب اين ولايت در زمان غيبت مخفي است بجهت علتهائي چند و صفت كوني ايشان هم مخفي است و آن اسم و رسم ايشان است چرا كه دانستي كه ظهور آن با غيبت منافي است و اما حديث اول كه فرموده‌اند مستفيض است در معني از آن جمله است آنچه در كافي روايت كرده است از فضيل بن يسار قال ابتدأنا ابوعبدالله (ع‌) يوما و قال قال رسول الله (ص‌) من مات و ليس له امام فميتته ميتة جاهلية فقلت قال ذلك رسول الله فقال اي والله قد قال قلت فكل من مات و ليس له امام فميتته ميتة جاهلية قال نعم و غير از اينهم روايات باين معني متعدد است و اما حديث دويم را در كافي روايت نموده است از محمد بن مسلم كه گفت شنيدم از حضرت باقر عليه السلام كل من دان بعبادة يجهد فيها نفسه و لا امام له من الله فسعيه غير مقبول و هو ضال متحير و الله شاني لاعماله الي ان قال و كذلك يا محمد من اصبح من هذه الامة لا امام له
صفحه ٢٠٠

 من الله جل و عز ظاهرا عادلا اصبح ضالا تايها و ان مات علي هذه الحالة مات ميتة كفر و نفاق و اما حديث سيوم آن حديث است كه در بصاير روايت كرده است از محمد بن عماره از حضرت امام رضا (ع‌) ان الحجة لاتقوم لله علي خلقه الا بامام حي يعرف و در كافي روايت كرده است از صفار بسندش از محمد بن عمار مثل اين حديث را الا اينكه بجاي حي يعرف حتي روايت كرده و باز از داود رقي روايت نموده از موسي بن جعفر (ع‌) ان الحجة لاتقوم لله علي خلقه الا بامام حتي يعرف و بهمين لفظ روايت ديگر است از حضرت رضا و لكن در بصاير روايت كرده از محمد بن مسلم از ابوجعفر عليه السلام لاتبقي الارض بغير امام ظاهر و همچنين از يعقوب سراج است قلت لابي‌عبدالله (ع‌) تخلو الارض من عالم منكم حي ظاهر يفزع اليه الناس في حلالهم و حرامهم فقال لا يا بايوسف ان ذلك بين في كتاب الله تعالي يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون اصبروا علي دينكم و صابروا عدوكم ممن يخالفكم و رابطوا امامكم و اتقوا الله فيما يأمركم و فرض عليكم و از ابي‌اسحق روايت نموده از بعضي از ثقات از حضرت امير عليه السلام كه فرمود اللهم لاتخلي الارض من حجة لك علي خلقك ظاهر مشهود او خافي مغمور لئلاتبطل حججك و بيناتك و هر يك از اين اخبار وجهي دارد اما آنچه از آنها دلالت ميكند بر لزوم وجود حجت يا ظاهر مشهور يا خائف مغمور كه ممكن است صرف نمودن آن بامام مطلق و كملين از نقبا و نجبا و مانعي از اين نيست و جايز هم هست زيرا كه امام اصل حجت آل‌محمد است عليهم السلام و امام بمعني مقتدي و رئيس اطلاق بر شيعه هم ميشود چنانكه در اخبار و ادعيه بسيار وارد شده و ما در كتاب الزام‌النواصب و فوايدسبعه روايت كرده‌ايم و چنانچه در حديث همام فرمود و اما روايت ابواسحق
صفحه ٢٠١

 در شيعه ظاهرتر است زيرا كه تمام آن حديث را كليني روايت نموده و اين است روايت او اللهم و اني لأعلم ان العلم لايأزر كله و لاينقطع مواده و انك لاتخلي ارضك من حجة لك علي خلقك ظاهر ليس بالمطاع او خائف مغمور كيلاتبطل حجتك و لايضل اولياؤك بعد اذ هديتهم بل اين هم و كم اولئك الاقلون عددا و الاعظمون عند الله جل ذكره قدرا المتبعون لقادة الدين الائمة الهادين الذين يتأدبون بآدابهم و ينهجون نهجهم فعند ذلك يهجم بهم العلم علي حقيقة الايمان فتستجيب ارواحهم لقادة العلم و يستلينون من حديثهم ما استوعر علي غيرهم و يأنسون بما استوحش منه المكذبون و اباه المسرفون اولئك اتباع العلماء صحبوا اهل الدنيا بطاعة الله تبارك و تعالي و لاوليائه و دانوا بالتقية علي دينهم و الخوف من عدوهم فارواحهم معلقة بالمحل الاعلي فعلماؤهم و اتباعهم خرس صمت في دولة الباطل منتظرون لدولة الحق و سيحق الله الحق بكلماته و يمحق الباطل ها ها طوبي لهم علي صبرهم علي دينهم في حال هدنتهم و يا شوقتاه الي رؤيتهم في حال ظهور دولتهم و سيجمعنا الله و اياهم في جنات عدن و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم انتهي ، ملاحظه نما در اين كلام شريف و ببين كه نص است در شيعه و اما آنچه دلالت دارد بر اينكه زمين خالي نمي‌ماند از امام يا حجة حي ظاهر پس بناء بر جواز استعمال لفظ امام و حجة بر شيعه كه اشكالي در اخبار باقي نمي‌ماند و بحد استفاضه رسيده است در اخبار كه فرموده ان لنا في كل خلف عدولا ينفون عن ديننا تا آخر حديث و اين عدول مسلم از شيعه‌اند و در حديث حضرت امير ايشان را حجت نام نهاد و در دعاهاي عديده امام نام نهاده و در كافي از ابن‌اذينه روايت نموده كه مي‌گويد از چند نفر شنيدم كه روايت كردند از يكي
صفحه ٢٠٢

 از صادقين صلي الله عليهما كه فرمود لايكون العبد مؤمنا حتي يعرف الله و رسوله و الائمة كلهم و امام زمانه و يرد اليه و يسلم له ثم قال كيف يعرف الآخر و هو يجهل الاول تمام شد حديث پس چون فرمود همه ائمه را بشناسند و بعد از ايشان فرمود امام زمان خود را بشناسد دانستيم كه امام زمان غير از همه ائمه است و از لفظ همه ائمه چنين معلوم ميشود كه دوازده امام مراد است نه يازده امام و اين فرمايش كه فرمود كيف يعرف الآخر يعني امام زمانش نه امام دوازدهم را و هو يجهل الاول يعني ائمه و رسول و خدا را از لفظ حديث چنين برمي‌آيد بالجمله بنا بر اينكه جايز باشد استعمال لفظ امام در شيعه هيچ اشكال در اين اخبار نمي‌ماند و لازم نيست تأويل نمودن يا رد نمودن آنها و اين شيعه كه مسمي باين اسم ميشوند نجبا خواهند بود كه دين را حفظ ميكنند و هر كس بدعتي بگذارد برميدارند چنانكه از حضرت عسكري عليه السلام روايت شده لولا من يبقي بعد غيبة قائمنا (ع‌) من العلماء الداعين اليه و الدالين عليه و الذابين عن دينه بحجج الله و المنقذين لضعفاء عباد الله من شباك ابليس و مردته و من فخاخ النواصب لمابقي احد الا ارتد عن دين الله و لكنهم الذين يمسكون ازمة قلوب ضعفا الشيعة كما يمسك صاحب السفينة سكانها اولئك الافضلون عند الله عز و جل الخبر و اين جماعت مسلم از شيعيانند و ايشانند حجتهاي خداوند بر خلق چنانكه از حجت (ع‌) روايت شده اما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الي روات حديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجة الله انتهي و شك نيست كه حجت ايشان حجت خدا است چنانكه خداوند حجج حضرت عيسي و رسل او را بخود نسبت داده است و فرموده اذ ارسلنا اليهم اثنين فكذبوهما فعززنا بثالث پس زمين مسلم از حجت خالي نميماند اگر حجت در عالم نباشد خلق مرتد
صفحه ٢٠٣

 ميشوند و اگر همه مرتد شدند موضع لطف منقطع ميشود و عنايت خداوند از عالم مرتفع ميشود پس نه آسماني ميماند نه زميني و در اين مقام تفصيلي ميفرمايد و حاصل سخن اين است كه خداوند خلق را بجهت غايت شرعي آفريده كه اين معرفت و عبادت است و اگر طريق آن را بخلق نفهماند خلق لغو ميشود و معرفت بدون حجتي كه حلال و حرام و احكام را بفهمد حاصل نميشود پس لابد بايد بعد از غيبت در ميان خلق حجتي از خدا باشد و ظاهر و معروف هم باشد كه مردم رو باو كنند چنانكه در احاديث متقدمه مذكور شد بخصوص خبر يعقوب سراج كه پيش گذشت و همچنين روايت محمد بن عماره بنا بر روايت بصاير و اما آن طور هم كه كليني روايت كرده كه گفته لاتقوم لله حجة الا بامام حتي يعرف منافات با روايت بصاير ندارد زيرا كه معني اين است كه شناخته شود خداوند يعني اگر امام نبود خداوند شناخته نميشد اگر بصيغه مجهول بخوانند اگر از باب تفعيل بخوانند معني ميشود تا اينكه بشناساند و تعليم نمايد حلال و حرام و حق و باطل و امثال اينها را چنانكه از اخبار ديگر مفهوم ميشود و اينهم باز بدون مشاهده نميشود لابد بايد مردم حاجت خود را عرض نمايند و جواب بشنوند و شك نيست كه شيعه ايشان حجتهاي خداوند هستند بر عباد كه دين را حفظ ميكنند در هر قرني و تعليم ضعفا مينمايند چنانچه مقبوله حنظله و غير آن دليل اين مطلب است پس اشكال از حديث مرتفع شد و شبهه اختلال و اختلاف از اخبار برداشته شد پس اگر اطلاق اسم حجت و امام بر اكابر شيعه جايز باشد و اخباري وارد شود كه واجب است امام ظاهر باشد و حجت قائم باشد در هر عصر ظاهر ميشود كه لابد بايد از شيعيان ايشان در ميان مردم در هر قرن اشخاصي باشند
صفحه ٢٠٤

 كه حجت باشند و پيشواي خلق باشند تا اينكه مردم رجوع بآنها كنند تمام شد موضع حاجت از فرمايش ايشان ، ولي من مجددا مطلب را بزبان عاميانه عرض ميكنم سائل مردي مؤمن بوده و غرضي و مرضي از خود نداشته ديده است اخباري رسيده كه لابد بايد امامي ظاهر باشد و اگر كسي امام ظاهر معروف نداشته باشد دينش تباه است و در عرف عجم هم غالبا امام كه ميگويند امام كلي را ميخواهند كه دوازده نفس مقدس باشند ديده اين حديث باين عرف درست نمي‌آيد زيرا كه مسلم است كه امام عصر عجل الله فرجه غايب است و بشخصه معروف نميشود حتي اسم او پنهان است و در حديث وارد است اگر كسي ادعاي رؤيت كند او را تكذيب نمائيد و ميفرمايند ديده نميشود تا وقت ظهور پس حيران شده اين تعارض چگونه مرتفع ميشود و مردمان قشري و علماء ظاهري چون در اخبار ملاحظه نمي‌كنند و اگر حديثي هم ببينند كه متعلق بفقه نيست در آن دقتي نميكنند در اين مطلب ابدا اشكال نمي‌كنند و چون عاري از كارند اگر كسي سخني هم بگويد او را انكار ميكنند زيرا كه خلاف عرف ساير عجم گفته ولي اهل علم مسلم است كه باين حرفها اكتفا نميكنند و ميخواهند بفهمند لهذا سائل محترم رحمه الله حيران شده والد ماجد اعلي الله درجته جوابي متين و محكم ميفرمايند و حاصل اينكه اصل امام در لغت معاني عديده دارد و در اخبار و قرآن هم بهمان معاني بسيار استعمال شده يك معني آن ولي مطلق و امام كلي است ولي معاني ديگر هم دارد بر انبياء اطلاق ميشود بر روساء اطلاق ميشود و همچنين بر علماء و فقهاء چه اهل حق باشند چه اهل باطل اطلاق ميشود و در اخبار هم بمعني عالم و شيعه عامل و مؤمن اطلاق شده و روايات آن را بعد عرض ميكنم پس بنا بر اين اخباري كه وارد شده
صفحه ٢٠٥

 كه حجت خدا قائم نميشود مگر بامام حي ظاهر معروف يا آنكه اگر كسي امام ظاهر نداشته باشد دين او تباه است و امثال اينها مي‌توان اين اخبار را حمل بر عالم شيعه كرد در حديث هم كه صراحة ميفرمايند كه اينها حجتند و حجت البته مقتدي است و پيشوا و عجب ميكنم از همين جماعت منكرين كه اگر بخود ايشان بگوئي فقهاء بخصوص شما پيشواي ما هستيد بدشان نمي‌آيد و منكر نميشوند اگر بگوئي مولائيد و مقتدائيد حرف ندارند بلكه اگر بگوئي حجة الاسلام و ملجاء الانام و مخزن الكتاب و الاحكام هستيد و بر غاليچه پيغمبر (ص‌) نشسته‌ايد منع نميكنند لكن لفظ امام در صفت عالمي كه ميگوئي رد ميكنند اين نيست مگر از عجم بودن اگر در ميان عرب لفظ امام را استعمال كني تا قرينه نگذاري ابدا حمل بر خليفه پيغمبر نميكنند اگر قدري انصاف دهي ملتفت ميشوي پس والد من اعلي الله مقامه كه درباره بزرگان شيعه اسم امام را روا داشته از اين باب است و من چند حديث روايت ميكنم در اين باب تا ملتفت شوي در حديث همام كه در كافي و ساير جاها روايت كرده‌اند در صفت مؤمن از حضرت امير عليه السلام ميفرمايد ليس تباعده تكبرا و لا عظمة و لا دنوه خديعة و لا خلابة بل يقتدي بمن كان قبله من اهل الخير فهو امام لمن بعده من اهل البر يعني نيست دوري كردن او از تكبر و نه نزديكي او خدعه بلكه اقتدا ميكند بكساني كه قبل از او بودند از اهل خير پس او است امام از براي آنكسان كه بعد از او آيند از اهل بر و در عوالم روايت كرده از حضرت صادق (ع‌) الا و ان لكل شئ اماما و ان امام الارض ارض تسكنها الشيعة يعني از براي هر چيزي امامي است و امام زمين زميني است كه شيعه ساكن آن است و از حضرت امير (ع‌) در فضل علم ميفرمايد يرفع الله به اقواما يجعلهم في الخير ائمة يقتدي بهم ترمق اعمالهم تا آخر حديث يعني خداوند بالا مي‌برد بعلم اقوامي را قرار ميدهد ايشان را
صفحه ٢٠٦

 در خير ائمه كه اقتدا كرده ميشود بايشان و نظر كرده ميشود باعمال ايشان و بسا كسي اين حديث را تخصيص دهد بآل‌محمد (ع‌) و بگويد مراد از اين جماعت ايشانند ولي حديث حضرت امام حسن عسكري (ع‌) صريح در شيعه است در تفسير امام است يرفع الله بهذا القرآن و العلم بتأويله و بموالاتنا اهل البيت و التبري من اعدائنا اقواما فيجعلهم في الخير قادة و ائمة في الخير يقتص آثارهم يعني بالا ميبرد خداوند باين قرآن و علم بتأويل او و بموالات ما اهل بيت و تبري از اعداء ما اقوامي را پس قرار ميدهد خداوند ايشان را در خير پيشوايان و در كافي نيز روايت كرده از حضرت امير عليه السلام در خطبه در وصف عالمان بقرآن تا اينكه ميفرمايد فانهم خاصة نور يستضاء به و ائمة يقتدي بهم و در تحف‌العقول در حديث طويلي روايت كرده است فحقوق ائمتك ثلثة اوجبها عليك حق سايسك بالسلطان ثم سايسك بالعلم ثم حق سايسك بالملك و كل سايس امام و در مصباح‌الشريعة است در معني يوم ندعو كل اناس بامامهم اي من كان اقتدي بمحق فهو زكي اين است مختصري از اخبار كه در آنها اسم امام را بر بزرگان و علماء شيعه اطلاق فرموده‌اند محض ملاحظه اين اخبار و صحة در لغت و اطلاق در قرآن پدر من فرموده كه آن اخباري كه وارد شده كه هميشه امام حي ظاهر معروفي بايد باشد ميتوان در زمان غيبت حمل بر علماء كرد حال تو خود انصاف ده اين چه عيب دارد و چه نقصي بر دين انسان وارد ميآورد و بنا بر اين معني اگر گفته شود يك معني حديث شريف كه فرموده من مات و لم‌يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية و در حديثي كفر و نفاق اين است كه آن مقتدي و حجتي كه از جانب امام در زمان غيبت ميان مردم ايستاده بجهت هدايت اگر كسي او را نشناسد بمرگ كفر و نفاق و مرگ جاهليت مرده است چه عيب دارد
صفحه ٢٠٧

 و مراد از عدم معرفت انكار است چنانكه خداوند فرموده ام لم‌يعرفوا رسولهم فهم له منكرون نه معرفت ناداني زيرا كه معرفت ناداني مورث ضعف است نه كفر باري ميتوان گفت در زمان غيبت معرفت ايشان را بايد بطور كمال تحصيل كرد زيرا كه معرفت امام غايب بجز همين قدر كه امامي داريم نهايت نسب او را هم ميدانيم حاصل نميشود و اما آنچه از صفات امامت بفهميم صفات نوعي است كه در همه ائمه از آل‌محمد عليهم السلام پيدا ميشود پس مثل ما نسبت بآن بزرگوار مثل آن كساني است كه ميدانستند پيغمبر چه صفت دارد و ميدانستند مثلا محمد بن عبدالله (ص‌) بايد ظاهر شود ولي خدمت او نرسيده بودند و دين او را نفهميده بودند حال ما هم نسبت بصاحب الامر (ع‌) چنين است يا قدري بهتر از اين بجهت اينكه ايمان بآن بزرگوار هم داريم ولي آن طور معرفت كه بايد داشته باشيم تا شخص او را نبينيم محال است حاصل شود اگر چه مشاهده بدن عرضي دخالت تامه در معرفت ذوات ندارد ولي باز اينهم قنطره‌ايست از براي اهل معرفت و لكن در بعضي معاملات كه لابد بايد بدن مشهود شود و اين در زمان غيبت محال است پس بايد در آن زمان معني از براي اين حديث باشد و آن همين است كه عرض شد كه مراد از امام زمان عالم راوي از اهل بيت باشد ولي نه اين است كه اين را بتي بفرمايند بلكه ميفرمايند موافق اين اخبار كه روايت شد ميتوان اين قسم معني كرد يا اينهم يكي از معاني حديث باشد و اما وجوب معرفت عالم شيعي را از اخبار ديگر ميفرمايند كه صريح در آن مطلب است و شكي نمي‌توان در آنها نمود و بعضي از آن اخبار را در اين مقام و بعد از اين روايت ميكنيم پس هوش خود را جمع دار اي برادر و باين روايتهاي ناتمام كه اين مرد باغرض ميكند دين خود را از دست مده تمام كلام حكيم را ملاحظه كن ببين
صفحه ٢٠٨

 چه ميگويند باين مختصري كه او روايت كرده نيست و من هم اگر چه بعض عبارات را كه در يك كتاب فرموده‌اند نقل كردم ولي ظاهرا كافي باشد پس اصل اعتقاد و دين ما اين است كه امام مطلق دوازده نفرند كه بر كافه كائنات امامند اول ايشان اميرالمؤمنين و آخر ايشان حجة بن الحسن است عليهم السلام و امروز امام كل حجة بن الحسن است روحي فداه و اگر شخص او غايب است تصرف او موجود است و او است سلطان بحق از براي او چهار وزير بزرگ است كه اركان باشند كه از جانب او منصوبند بچهار جهت عالم و باذن او تصرف ميفرمايند اين است كه در حديث مثل اين مطلب را فرمود كه خيمه بعمودي و چهار طناب مي‌ايستد مراد از عمود امام است و مراد از اطناب اركانند و بعد از ايشان دوازده نفر نقبا هستند چنانكه در اخبار متعدده فرموده‌اند و ايشان هم منصوبند باقطار عالم و بعد از ايشان هفتاد نفر نجبا هستند كه مأمور بهدايت خلقند و در بعضي اخبار فرموده‌اند سي نفر نقيبند و صد نفر نجيب و ايشان ابدالند يعني اگر يكي از ايشان بميرد ديگري را در مقام او واميدارند و اين جماعت لازم نكرده معروف باشند بسا در ميان خلق راه هم ميروند ولي مردم ايشان را باين مقامات نمي‌شناسند و بعد از ايشان علما هستند و فقها علي حسب درجاتهم و آن قدر كه بر همه كس متحتم است امروز اين است كه عالمي را بوصف علم و تقوي بشناسد كه دين را از او بگيرند و بوجود نقبا و نجبا و اركان هم اعتقاد كنند و معرفت ائمه را هم داشته باشند و اقل معرفت اين است كه اسم و نسب ائمه را بداند و بفهمد كه ايشان امام معصوم مطهر منصوب من عند الله هستند و معرفت اركان را هم باسم و صفت تحصيل كند اولي است و معرفت نقبا و نجباء
صفحه ٢٠٩

 باشخاصهم واجب نيست زيرا كه ظاهر نيستند و لايكلف الله نفسا الا ما آتاها مگر آنكه انسان بدرجه برسد كه قوه معرفت ايشان را داشته باشد آن وقت بر او واجب ميشود و اما معرفت عالم گزيري از او نيست و بر همه كس واجب است مگر مكلف نباشد مطلقا همه مطلب اين است لاغير و هر كس غير از اين بگويد ما از او بيزاريم و هر يك از ايشان را فضلي است بر حسب درجه اگر كسي علما را توصيف كند بآنچه لايق نجباست غلو كرده و همچنين تا بالا و احدي از ايشان در فضل شريك غوث اعظم نميشود اين است دين ما و آئين ما فليقبل الواشون او فليمنعوا و اگر يك وقتي يكي از اهل مرتبه سافل را امام خوانديم بمعني هست كه لايق شأن ايشان است نه بمعني ديگر مثل اينكه همه مردم امام جمعه را امام مي‌گويند و پيش‌نماز را امام مي‌گويند ميتوان عالم را امام گفت يعني امام علم يعني امام تقوي امام حكمت و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و شيعتهم الانجبين .
قال الفصل الثاني و الثالث في انها منحصر في اثني‌عشر و في انها من بني‌هاشم لا غير قالت الامامية يرثها ولد عن والده و اولو الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله و ان عدة الشهور عند الله اثناعشر الآية و قالت الشيخية لاتنحصر في بني‌هاشم و لا في العلوي و لا في الحسيني و لا في اثني‌عشر بل و لو كان مطيرفيا او تركمانيا يعد من ذرية الحسين (ع‌) لأن الحسين ام المؤمنين كعلي ابيه صرح بذلك الخان في ارشاده في مواضع كثيرة و قال فيه في تفسير و ازواجه امهاتهم پس ائمه اطهار هم زنان پيغمبرند تا آخر .
اقول گفته است فصل دويم و سيوم در اينكه امامت منحصر است در دوازده نفر و در اينكه امامت از بني‌هاشم است نه غير اماميه گفته‌اند ارث ميبرد امامت را هر فرزندي از پدر و اولو الارحام بعض ايشان اولي هستند ببعض در كتاب خدا
صفحه ٢١٠

 و عده شهور در نزد خداوند دوازده است و شيخيه گفته‌اند كه امامت منحصر نيست در بني‌هاشم و نه در علوي و نه در حسيني و نه در اثني‌عشر بلكه اگر چه مطيرفي باشد يا تركماني از ذريه حضرت امام حسين حساب ميشود بجهت اينكه حضرت امام حسين مادر مؤمنين است مثل حضرت امير (ع‌) تصريح نموده‌اند مرحوم آقا (اع‌) باين مطلب در چندين موضع و در شرح آيه و ازواجه امهاتهم چنين فرموده‌اند ، عرض ميشود چون خواسته دروغ بزرگي بگويد نتوانسته جاي سخن را نشان دهد ميگويد در جاهاي متعدده اين مطلب را گفته‌اند و يك مطلبي را دست داده كه از براي عوام مشتبه كند هيهات هيهات حق مشتبه نميشود ابدا و حق صاحب حق را خداوند نميگذارد پامال شود اما ائمه اثني‌عشر بهمان اسم و نسب و حسب كه سابقا عرض شد ائمه ما هستند و محال است كه ديگري مقام ايشان را پيدا كند و اما اين مطلب كه او كج كرده مطلب ديگر است و آن اين است كه اخبار عديده وارد شده در اين باب كه مؤمنين اخوان هستند و محمد و علي صلي الله عليهما والدين هستند و در حديثي ميفرمايد انا و علي ابوا هذه الامة و در يك حديث معني ميفرمايند كه من و علي دو پدر هستيم و در حديث ديگر ميفرمايند كه محمد پدر است و علي مادر است اين حديث را والد من اعلي الله مقامه شرحي ميفرمايند و بيك وجهي توجيه مينمايند اين مطلب را كه عرض خواهم كرد و در حديثي ميفرمايد مؤمن از هر قبيله باشد از آل‌محمد است و در اخبار عديده رسيده انتم آل‌محمد و سلمان منا اهل البيت و آن اخبار بر كسي پنهان نمي‌ماند كتب مملو از آنهاست و اما معني انا و علي ابوا هذه الامة بنا بر معني ثاني موافق آنچه مرحوم والد (اع‌) فرموده‌اند اين است كه ولي نفس نبي است بنص كتاب و سنت و محتاج
صفحه ٢١١

 باثبات اين مسأله نيستيم و نفس مقام صورت است از براي عقل و عقل ماده است و ماده ذكر است و صورت انثي بحسب مزاج و طبيعت پس نفس مقام زوجه است از براي عقل و از اوست صورت و خطوط و در بطن او مولود تعين پيدا ميكند و خداوند فرموده خلق لكم من انفسكم ازواجا و چون اين صفات در ولي ظاهر شد لهذا او را زوجه گفته و صفات عقل چون در پيغمبر بود او را زوج گفته پس اين است معني زوجه بودن نه كه مراد اين باشد كه حضرت امير يا ائمه ديگر زن پيغمبر باشند نعوذ بالله و جميع مؤمنين را خداوند از نور پيغمبر (ص‌) آفريده كه ماده باشد و اين ماده در بطن ولايت صورت ميگيرد اين است كه اختلاف در ايمان و كفر و درجات ايمان آنجا پيدا ميشود خداوند ميفرمايد عم يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون و حضرت پيغمبر (ص‌) فرمود لا اختلاف في الله و لا في و لكن الاختلاف فيك يا علي پس همه اختلافات در آنحضرت حاصل شد لهذا او را ام خواندند پس مؤمنين همه از ذريه پيغمبرند باين ملاحظه اين است كه فرموده‌اند المؤمن اخ المؤمن لابيه و امه ابوه النور و امه الرحمة و از حضرت رضا (ع‌) وارد شده در حديثي طويل در صفت امام الامام الانيس الرفيق و الوالد الشفيق و الاخ الشقيق و الأم البرة بالولد الصغير و حضرت امير عليه السلام فرموده در حديثي ان كل مؤمن و مؤمنة من شيعتنا هو من رحم محمد صلي الله عليه و آله و حضرت صادق (ع‌) فرمود ان رسول الله (ص‌) احد الوالدين و الآخر علي (ع‌) ابوبصير عرض كرد اين در كجاي كتاب خداست فرمود و بالوالدين احسانا و اخبار باين مضمون بسيار است و اخبار وارده در لحوق مؤمنين بايشان و بودن سلمان و اقران او از ايشان نيز بسيار است خلاصه مطلب مرحوم آقا (اع‌) از اين فرمايش اين است نه اينكه امام ميشود
صفحه ٢١٢

 از غير نسل پيغمبر و علي باشد و خود تو هم رجوع نما بكتاب مبارك ارشاد تا ببيني و بفهمي كه چه فرموده‌اند كاش اين مرد اگر قابل انصاف داشتن نيست قدري حيا داشت و اين طور افترا بمؤمنين نميگفت اگر مطلب علمي نميفهمي اين قدر را ميفهمي كه اين كتاب حال تخمينا پنجاه سال است تصنيف شده و همه علماء و طلاب و عوام و مردان و زنان اين را ديده‌اند چه طور شد كه هيچ كس چنين مطلبي از آن نديد و ايراد نكرد و تازه اين مرد ديده و ايراد كرده مسلم بدان اگر چنين چيزي بود شيخي و بالاسري بفغان مي‌آمدند نه همان يك نفر و اما اين لفظ كه گفته اگر چه مطيرفي باشد يا تركماني بخيال خود اشاره كرده چون كه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه اهل مطيرفي بودند از قراي لحسا و مرحوم آقا را هم بجهت آنكه نسبت بقاجاريه دادند و بعضي مردم چنين مي‌پندارند كه قاجاريه تركند و اين جاهل فرق ترك و تركمان را ندانسته گفته اگر چه تركماني باشد خواسته باين لفظ ركيك برساند كه ما ايشان را از ذريه امام ميدانيم ولي عرض ميكنم اولا قاجاريه تركمان نيستند بلكه اصل ايشان از روم و شام است و ساكن شدند در بلادي كه زبان ترك ميدانستند آن تركي كه در اخبار و آثار فرموده‌اند ترك تركستان است و آنهم تركماني نيست بلكه تركماني طايفه ديگرند ولي بر فرض آنكه ترك يا تركماني هم باشند ابدا منافاتي با تشيع ندارد اولا كه حديثي وارد نشده كه دلالتي بر اين كند كه ترك دوست حضرت امير نميشود نهايت درباره آنها فرموده‌اند ان احبوك اكلوك و ان ابغضوك قتلوك و در حديثي فرموده‌اند كه متاركه كنيد با آنها يعني جنگ نكنيد بجهت اينكه اول كسيكه شكست بدهند اسلام را بني‌قنطورند و آنها تركند اين فرمايشها دخل ندارد باينكه ترك مطلقا بد است هر كه از آنها شيعه نيست بد است و آنچه هم كه مردم روايت
صفحه ٢١٣

 ميكنند اترك التروك و لو كان ابوك عبارتي است كه عربيتش هم درست نيست چه طور بحديث نسبت داده ميشود ولي اخبار بسيار در كتب معتبره وارد شده كه شيعه از هر قبيله باشد عربي است و هاشمي است و از آل‌محمد است و بر فرض كه نوع ترك نجابت نداشته باشد اولا كه عرض كردم آنها اهل تركستانند عبرت بگير از اين مسأله از بني‌اميه كه كسي بدتر نميشود علي بن يقطين را امام از خود ميشمرند و از ابوبكر خبيث‌تري در عالم نيست محمد از او عمل آمد و حضرت امير فرمود پسر من است از صلب او بلكه از همه بالاتر اينكه حضرت صادق عليه السلام از نسل او بودند پس باين حرفهاي جاهلانه احمقانه شأن مؤمنين را نميتوان باطل نمود مؤمن از هر جا باشد فرع آل‌محمد است چنانكه در اخبار عديده فرموده‌اند .
قال الفصل الرابع في عصمتهم كعصمة النبي تا اينكه گفته و قالت الشيخية بما سبق لفظه من الخان و هو مستلزم ان لايكون الامام معصوما بالله في نفسه فقط و لو في الاحكام الشرعية فانه يقول و لو بمعونة السايرين الي ان قال و شيخهم يقول ان الحسن عليه السلام و ساير الائمة كانوا عالمين بوجود السم قبل تناولهم اما حين التناول فغاب عنهم الملك المسدد فتناولوا السم بالشرب و غيره و قال بالاسهاء و الانامة في النبي ، تا آخر كلامش .
اقول يعني در باب عصمت ائمه اطهار عليهم السلام شيخيه گفته‌اند همان مطلب كه سابقا از مرحوم آقا ذكر شد و اين سخن مستلزم اين است كه امام معصوم نباشد بنفسه و اگر چه در احكام شرعيه باشد زيرا كه ايشان فرموده‌اند اگر چه بمعونت سايرين و شيخ ايشان ميگويد كه حسن عليه السلام و ساير ائمه (ع‌) عالم بودند بسم قبل از تناول فرمودن و در آن حين ملك از ايشان پنهان شد پس تناول كردند و قائل
صفحه ٢١٤

 شده‌اند باسهاء و انامه در پيغمبر (ص‌) ، اما آنچه نسبت بمرحوم آقا داده از همان عبارت است كه از ارشادالعوام نقل كرده و سابقا دانستي كه اين بيان در علما است نه در ائمه و بر فرض اگر تعميمش هم بدهي چون بناء فصل بر اثبات ركن رابع باجماع همه ملل است اين قدر فرموده‌اند كه اجماعي كل باشد زيرا كه سواي اثناعشريه سايرين قائل بعصمت ائمه نيستند در ايشان هم بعضي قائل بجواز سهو و اسهاء هستند پس چطور ميتوان در مقامي كه اثبات اجماع ملل ميخواهند بنمايند ادعاي عصمت كليه بنمايند و اما آنچه از مرحوم شيخ روايت كرده است از باب مقدمه عرض ميكنم كه اين مسأله از صدر اول تا حال ميان شيعه محل حرف شده كه آيا امام سم را از روي علم ميل فرمود يا عالم نبوده اگر از روي علم ميل فرموده چه طور رواست و حال آنكه اعانت بر قتل نفس است و خداوند فرموده و لاتلقوا بايديكم الي التهلكة اگر جاهل بوده‌اند چگونه راست مي‌آيد با امامت و در اين باب تحقيقات كرده‌اند و بعضي جوابها داده‌اند و همچنين درباره انبياء و حالات مختلفه ايشان تحقيقها كرده‌اند از آن جمله است اين بيان كه بشعر در آورده‌اند درباره حضرت يعقوب عليه السلام :
يكي پرسيد از آن گم‌گشته فرزند       ** * **      كه اي روشن‌روان پير خردمند
ز مصرش بوي پيراهن شنيدي       ** * **      چرا در چاه كنعانش نديدي
بگفت احوال ما برق جهان است       ** * **      گهي پيدا و ديگر گه نهان است
گهي بر طارم اعلي نشينيم       ** * **      گهي تا پشت پاي خود نبينيم
و از امام عليه السلام در اين باب سؤال كرده‌اند از جمله اين حديث كه در عوالم از ابرهيم بن ابي‌محمود روايت كرده ميگويد قلت الامام يعلم متي يموت قال نعم قلت حيث ما بعث يحيي بن خالد برطب و ريحان
صفحه ٢١٥

 مسمومين علم به قال نعم قلت فاكله و هو يعلم فيكون معينا علي نفسه فقال لايعلم قبل ذلك ليتقدم فيما يحتاج اليه فاذا جاء الوقت القي الله علي قلبه النسيان ليقضي فيه الحكم ، تمام شد حديث شريف و در ميان علماء در معني اين حديث و امثال آن اختلاف است شاهزاده محمودميرزا (ره‌) از شيخ مرحوم سؤال كرده‌اند كه حل اين معما را بفرمايند جوابي فرموده‌اند كه بآن جواب جمع ميان همه اخبار ميشود و من عين عبارت ايشان را ترجمه ميكنم تا بر مطلب واقف شوي سؤال او اين است كه آيا حضرت رضا عليه السلام آن وقت كه عنب مسموم را ميل فرمودند ميدانستند يا خير در جواب ميفرمايد كه اين مسأله دو جواب دارد يكي آنكه عالم بود بسم تا آنوقت كه ميل فرمود بلكه با علم ميل فرمود و لازم نمي‌آيد از اين كه نفس خود را بهلاكت انداخته باشد از دو جهت يكي اينكه نمي‌توانستند نخورند زيرا كه مجبور بودند اگر نميخوردند با سيف ميكشت ايشان را و آنكس ممنوع است از القاء نفس بتهلكه كه بتواند خود را حفظ كند نه كسيكه مجبور است و جواب دويم اين است كه اسلاف آن بزرگوار خبر داده بودند او را كه خداوند بر او مقدر فرموده است اين را و امرش فرموده باينكه سم بخورد و امتثال امر خداوند القاء نفس بتهلكه نيست مثل اينكه امام حكم فرمايد بجهاد و خبر هم بدهد تو را كه كشته ميشوي در اين صورت بر تو واجب ميشود امتثال نمودن و اگر چه ميداني كشته ميشوي و اين نيست القاء نفس بتهلكه كه ممنوع است و جواب دويم اين است كه در وقت تناول آن ملك كه مسدد ايشان بود از ايشان پنهان ميشد چنانچه در روايت است و اين است معني آنچه فرموده‌اند كه تا وقت تناول كردن ميدانستند و در حين تناول از نظر ايشان ميرفت تا اينكه جاري شود بر او
صفحه ٢١٦

 قضاء و معني هر دو روايت يكي است معني روايت اولي اين است كه ملكي كه تسديد ميكند امام را كه عقل شريف او باشد از او غايب ميشود و معني غيبت عقل اين است كه آنوقت كه خداوند امر فرمايد او را بخورد عنب مسموم را متوجه بخداوند ميشود و غافل از نفس خود ميشود و خالص ميشود در رو كردن بخدا و ترك ميكند جميع ماسوي را و از اين ترك نفس كردن تعبير آورده‌اند به انساء بمعني ترك يعني مشغول ميكند خداوند او را بلذت ملاقات او از نفس خودش تا اينكه قدر بر او جاري شود پس بهيچ وجه در آن حال ملتفت خودش نميشود و تعبير آورده‌اند از اين حال بغيبت ملك مسدد تا آخر عبارت ايشان حال ملاحظه فرما در اين بيان ببين چه نقصي است در صورتيكه حديثي باشد و آن حديث را بقسمي معني كنند كه با ساير اخبار هم جمع شود بر گوينده چه حرج است با اينكه كلامي هم بگويد موافق نقل و عقل زيرا كه معني سخن بلفظي كه همه كس بفهمند اين است كه آن حين روح مقدس او چنان محو عالم بالا و مشتاق لقاء سابقين و مستغرق در بحر توحيد شد كه ابدا ملتفت بدن و انگور و سم نبود و اينكه فرموده ملك مسدد عقل است از اين باب است كه مسدد ايشان روح القدس است زيرا كه ساير ملائكه حد اين را ندارند كه ايشان را تسديد نمايند و روح القدس هم مسلم است كه عقل اول است اخبار خود ايشان دليل اين مطلب است و اقوال همه حكماء در اين باب يكي است و عقل اول هم بداهة عقل خود ايشان است و مسلم است كه عقل تا وقتي فرمان‌فرمائي بدن را ميكند كه فؤاد ملتفت او باشد ولي اگر فؤاد متوجه عالم بالا باشد ديگر عقل را فرماني در بدن نيست آيا نمي‌بيني كه ائمه هدي عليهم السلام در حين نماز چنان مستغرق در توجه ميشدند كه ابدا ملتفت بدن خود نبودند و اگر كسي
صفحه ٢١٧

 بگويد در آن حال ملتفت بدن بودند قائل بنقص در توجه ايشان شده و همه اين مطالب راجع است بآن مسأله كه سابقا بيان شد كه مقامات ايشان مختلف است در مقام ذات خود محيط بجميع چيزها هستند و لايشغلهم شأن عن شأن ولي در مقام بدن بمقتضاي بشريت بهر طرف متوجه شدند از طرف ديگر غافل ميشوند و اسم اين غفلت سهو نيست زيرا كه سهو آن است كه مطلب بكلي از لوح نفس و مشاعر انسان پاك شود و اين غفلت ايشان ارادي است و بمحضيكه متوجه شدند ملتفت ميشوند نسيان هم نيست زيرا كه نسيان آن است كه مطلب از لوح مشاعر پاك شود كه هر چه بخواهد عكس آن را از نفس بمشاعر آورد نتواند و امر ايشان چنين نبوده بلكه مثل علم بدني ايشان مثل كسي است كه علمي را داشته باشد ولي الحال ملتفت امري ديگر شده و از آن علم بالمره غافل شده ولي بمحض اينكه از او سؤال نمايند از مسأله از مسائل آن علم فورا ملتفت ميشود و بيان ميكند چنين كسي را در حين غفلت جاهل و ساهي و ناسي نميگويند حال چنين است حالت بدن ائمه نسبت بجميع علوم ايشان با اينكه نفس ايشان محيط بجميع دهريات و زمانيات است و اگر بخواهند به يك لمحه نظر بهمه چيز ميفرمايند ولي در بدن بايد حينا بعد حين وارد شود و هيچ نقصي بر ايشان نيست زيرا كه جعل خداوند در اين بدن همين است و اما آنچه گفته كه قايلند بانامه در ائمه هدي عليهم السلام اما خواب كه اجماعي است كه داشته‌اند نهايت حرف در اين است كه مثل مردم ديگر ميخوابيدند كه بكلي از خود بيخود شوند يا نه شك نيست كه خواب ايشان مثل مردم ديگر نبوده بلكه همان چشم ايشان ميخوابيد و بدن ايشان بظاهر بصورت خواب بود ولي روح بيدار بوده و مشغول بذكر و طاعت خود و خواب هم بر ايشان غالب نمي‌آمد و آنچه روايت شده از خواب
صفحه ٢١٨

 افتادن رسول خدا (ص‌) يا اين است كه در آن حال وحيي بر ايشان نازل ميشده كه اعراض از آن نمي‌توانسته‌اند بكنند يا مراد ديگر داشته‌اند و الا اين مسأله از بديهيات است كه بر ايشان خواب غالب نمي‌آمده و مشايخ ما هم چنين فرمايشي نميفرموده‌اند .
قال الفصل الخامس قالت الامامية لايشترط في الامام ان يكون حاضرا ظاهرا مبسوط اليد ذا تصرف ظاهر في الامور بل لاتخلو الارض من حجة الله اما ظاهرا مشهودا او غائبا مستورا كيلايبطل حججه و بيناته و لايضل اولياؤه .
اقول يعني اماميه گفته‌اند شرط نيست كه امام حاضر و ظاهر و گشاده‌دست و صاحب تصرف ظاهر در كارها باشد بلكه زمين خالي از حجة خدا نميشود و حجة يا ظاهر است يا غايب و پنهان تا اينكه حجتهاي خدا باطل نشود و دوستان خدا گمراه نشوند خواسته مطلبي بگويد نتوانسته درست تعبير بياورد اما اين مطلب كه شرط نيست امام ظاهر باشد بلكه امام هست يا ظاهر يا غايب مسلم است و اين دين همه فرقه حقه است و در تصرف داشتن امام هم در نزد اهل معرفت شبهه نيست زيرا كه بعضي از عنايات وجود مقدس او است اما اين سخن كه گفته دين اماميه است كه امام صاحب تصرف ظاهر نيست و مبسوط اليد نيست نميدانم بچه ملاحظه گفته بسا خواسته قول متكلمين را بگويد و لكن احتياط نموده آنها ميگويند الامام وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا يعني امام وجود او لطف است و تصرف نمودن او لطف ديگر است و عدم تصرف او از سوء اختيار ما است و اين سخن را از قلت معرفت گفته‌اند زيرا كه امام را نشناخته‌اند و تصرف او را محض قضاوت و بيان حلال و حرام پنداشتند گفتند ميشود وقتي حكم نفرمايند لهذا اين لفظ را اختيار كردند ولي مصنف قدري معرفتش بيشتر شده تا اينجا هم اقرار كرده كه امام دعا هم ميفرمايد چنانكه
صفحه ٢١٩

 سابقا گذشت و منصب دعاگوئي امت را در حال غيبت از آن بزرگوار منع ننموده است از اين جهت گفته است تصرف ظاهر ولي آنچه مذهب حق است و همه مؤمنين عارفين بآن اقرار نموده‌اند اين است كه امام مبسوط اليد است و تصرفات او هم در ملك ظاهر است زيرا كه تصرف فعل او است و فعل حركتي است كه از او صادر ميشود و چون متعدي است بمفعول به هم تعلق ميگيرد اگر فعل او حين صدور از او از خلق پنهان باشد حين تعلق ظاهر ميشود و جميع آثار كه در ابدان و در ملك ظاهر ميشود همه بواسطه آن وجود مقدس است اگر اين مسأله را بفهمي معجزاتي كه از قبور مقدسه ائمه يا غير آنها ظاهر مي‌شود ميفهمي اينها همه فعل او است كه ظاهر است ولي كيفيت صدور از او و تصريف او را ما نمي‌بينيم مثل اينكه تصرفات ملائكه را مثلا در ملك تو مي‌بيني هر امري كه واقع شود بواسطه ملكي است كه مأمور من عند الله است بآن امر ولي ما ملك را نمي‌بينيم اما فعل آنها را مي‌بينيم همچنين خداوند غايب است ولي فعل او ظاهر است و شاهد اين مطلب نيز در اخبار و آثار ظاهر است همچنين افعال امام در ملك ظاهر است و همين يك فقره كفايت ميكند كه ميفرمايد بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن .
قال و قالت الشيخية يجب ان يكون ظاهرا بارزا يعرف فلا فائدة في الغايب بل الامام الغايب كالرسول الميت و هذا كثير في عبارات الخان في الارشاد .
اقول يعني شيخيه گفته‌اند واجب است كه ظاهر باشد و معروف و فائده نيست در امام غايب بلكه امام غايب مثل رسول ميت است سابقا شرح اين مطلب گذشت و محتاج بتكرار سخن نيست ولي از باب اينكه كسي را گمان نرود كه جواب عرض نشده محض صدق مقال او است عرض ميشود كه ابدا اين مطلب از مشايخ ما نيست و خداوند شاهد و مطلع است و انبيا و مرسلين و ائمه طاهرين و خود حضرت صاحب الامر روحي فداه و جميع ملائكه
صفحه ٢٢٠

 و مؤمنين را گواه ميگيرم كه اين سخن كه او روايت كرده باين معني كه او كرده محض افترا است و يحتمل عبارتي هم ديده است و مراد را نفهميده مراد مشايخ ما اين است كه همانطور كه وجود امام عليه السلام از لطف خداست و لابد بايد از براي خلق حجة خداوند تمام و كامل شود همچنين حجت او بايد دائم باشد و امر او بخلق برسد و اينهم از لطف است و مسلم است كه اگر امام عليه السلام غايب شود و ديگر مبلغي ميان خلق مطلقا نباشد حجت بر خلق تمام نميشود زيرا كه محتاجند باستفاده و تعلم و همه قابل نيستند كه از عرصه غيب فيوض را از امام غايب بگيرند و همچنين همه قابل فهميدن كتاب و سنة هم نيستند پس ايشان را هم بر خداوند حجت خواهد بود و حال اينكه حجت خداوند بالغه است و از لطف است كه كسي در ميان مردم ظاهر و مشهود و ملموس و محسوس باشد كه از او دين خدا را بگيرند و بهره ببرند و او است آن عادلي كه امام فرموده ان لنا في كل خلف عدولا ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين و سابقا ذكر صفت آن گذشت و اين است آن كسي كه ميفرمايند بايد ميان مردم باشد و مشهود باشد نه امام معصوم مطهر كه بضرورت شيعه و اخبار متواتره غايب است و چگونه ميتوان نسبت بمشايخ ما داد كه بگويند امام دوازدهم امروز ظاهر است يا آنكه غير از او امامي هست و حال آنكه اگر كسي چنين سخني بگويد از مذهب تشيع خارج است اينك هزار جلد كتب مشايخ و اين عبد ضعيف بلكه متجاوز در ميان مردم منتشر است اهل بصيرت ملاحظه نمايند در كجا چنين عبارتي يا مطلبي هست ولي چه كنم بعد از آنكه راوي مغرض شد و مردم ساده اين قسم ميشود كه ملاحظه ميكني ديگر زياده از اين تفصيل در اين مقام روا نيست .
قال المقصد الرابع في المعاد و فيه فصول خمسة الفصل الاول قالت الامامية ان المعاد في المعاد هو الانسان
صفحه ٢٢١

 ببدنه الشخصي الدنياوي و روحه و البدن هو من العناصر التي هي تحت فلك القمر و يقولون ينفخ في الصور فيموت كل من في الارض و يفني كل من في السموات فاذا اراد الله انشاء النشأة الثانية احيي الله اسرافيل بكلمة كن فيلتقم الصور و يقول ايها العظام البالية و الاعضاء المتفرقة و الشعور المنفصلة هلموا الي العرض علي الله تبارك و تعالي و قبل ذلك يزلزل الارض فيجتمع تراب الروحانيين في قبورهم لايعزب عن علمه مثقال ذرة فيمطر من المزن اربعون صباحا مطر له رايحة المني ، تا آخر عبارات .
اقول يعني مقصد چهارم در معاد است و در آن پنج فصل است فصل اول اماميه گفته‌اند كه معاد در معاد انسان است با بدن شخصي دنياوي و روح او و بدن او از عناصريست كه زير فلك قمر است و ميگويند دميده ميشود در صور پس ميميرد هر كه در زمين است و فاني ميشود هر كه در آسمان است پس هر گاه اراده كند خداوند انشاء نشأه ثانيه را زنده ميكند اسرافيل را بكلمه كن و او صور را بدهان خود ميگيرد و ميگويد اي عظام باليه و اعضاء متفرقه و شعور منفصله بشتابيد بسوي عرضه بر خداوند و قبل از آن زمين زلزله ميشود پس جمع ميكند خداوند تراب روحانيين را در قبورشان و همه چيز را ميداند و از خداوند پنهان نميماند چيزي پس مي‌بارد از مزن چهل صباح باراني كه بوي مني ميدهد تحقيقي غير مرتب نموده ولي چون اصل مطلب واضح است پيش و پس گفتن نقلي نيست و سخن در معاد جسماني است بدانكه در اين مسأله اختلافات بسيار است بعضي مطلقا معاد را منكر شده‌اند و آن جماعت خارجند از ملت و بعضي قائل شدند بمعاد روحاني و آنها بعضي از فلاسفه هستند و بعضي از متكلمين مثل بوعلي سينا در آن مقام كه بيان معاد كرده و امثال ايشان و بعضي قائل شده‌اند بعود ارواح در ابدان در آخرت و اين قول حق است و اكثر اثناعشريه باين قائل شده‌اند و آن قدر
صفحه ٢٢٢

 كه اجماعي ايشان است همين قدر است ولي در كيفيت آن اختلاف فاحش است و باين اجمال كه او روايت كرده نيست و هر كس طالب است بر اطلاع بر اقوال و آراء ملاحظه نمايد در كتابهاي حكما نظر كند و از همه آسان‌تر كتاب حق‌اليقين مرحوم مجلسي است ملاحظه نما تا اينكه بر اختلافات واقف شوي خلاصه مطلبم اين است كه در اين مسأله بسي اختلاف است و چه خوب فرموده يكي از علماء كه آنچه مناط كفر و ايمان است اقرار بنفس معاد است فقط ولي كيفيت معاد محل اختلاف است و نبايست بسبب اختلاف در آن مسلمين را تكفير نمود خلاصه مجمل كلام اينكه شيعه اغلب قائل بعود ابدان هستند ولي بعضي قائلند باينكه اصل در جسم هيولي است و اين بدن بكلي تمام ميشود و صورت آن باطل ميشود و همان هيولي ميماند و از هيولي مرتبه ديگر بدني ساخته ميشود و اين همان است بجهت اتحاد هيولي و بعضي قائل شدند كه اصل جسم صورت است و صورت جسم آن صورتي است كه باقي است و بتفرق اجزاء باطل نميشود و در اين باب تحقيقات كرده‌اند و جمع كثيري از شيعه باين عقيده رفته‌اند و مطلقا اين صورت ظاهره را عرض ميدانند و غالب شبهات مشبهين را باين جواب ميگويند و بعضي قائل شدند كه جسم دو جسم است و جسد دو جسد يكي اصلي است و يكي عرضي اما اصلي آن طينت اوليه است كه انسان روز اول از آن آفريده شده و او باقي است ابدا و اما اعراض آن اجزاء است كه بعد از ولادت از اكل و شرب و ساير آنچه در دنيا عارض ميشود عارض او ميشود كه اينها دايما در تحليل‌ند و بدل ما يتحلل بآنها ميرسد و از براي اين بيان شاهدها دارند و اخبار هم دليل اين مطلب است و آن محققين مدقق كه خواسته‌اند تحقيق حكمت را موافق اخبار و آثار نمايند از اين راه رفته‌اند و مرحوم مجلسي اين رأي را پسنديده و در كتاب حق‌اليقين اين مطلب را
صفحه ٢٢٣

 ذكر كرده و ما قدري از عبارات او را بعينها نقل ميكنيم يك فقره در مقامي است كه جواب شبهه آكل و مأكول را بيان ميفرمايد در شرح آيه قل يحييها الذي انشأها اول مرة تا آخر ميفرمايد حق تعالي براي ابطال اين شبهه فرموده است و هو بكل خلق عليم و وجهش آنست كه در اكل اجزاء اصليه هست كه از مني بهم رسيده و اجزاء فضليه هست كه از غذاء بهم ميرسد و در مأكول نيز هر دو قسم است پس اگر انساني را انساني بخورد اجزاي اصلي مأكول اجزاء فضلي آكل خواهد شد و اجزاي اصلي آكل آنهاست كه پيش از خوردن انسان جزو بدن انسان بوده است و حق تعالي بهمه عالم است ميداند كه اجزاي اصلي و فضلي هر يك كدام است پس جمع ميكند اجزاي اصلي آكل را و روح را در آن ميدمد و جمع ميكند اجزاء اصلي مأكول را و نفخ روح در آن ميكند و همچنين اجزائي كه در بقاع و اصقاع متفرق شده است بحكمت شامله و قدرت كامله خود جمع ميكند و بعد از آن شرحي در بدن مثالي ميفرمايد و اثبات آنرا مي‌نمايد كه در اين‌جا در صدد شرح آن نيستم و بيان روح و اختلاف حكما را در تجسم و تجرد او ميفرمايد و بيان بدن را ميكند تا اينكه ميفرمايد بعد از آنكه روايت مينمايد سخن جماعتي را و جوابهاي ايشان را ميگويد عمده شبهه ايشان كه حكماء متشبث بآن شده‌اند امتناع اعاده معدوم است و بنا بر قول اول در حقيقت جسم اشكالي قوي‌تر است زيرا كه بنا بر اين مذهب ايشان صورت جسمي و صورت نوعي البته بايد معدوم شود و اعاده بعينه كه بجميع اجزء عود كند بدون اعاده معدوم نميشود و اصحاب قول دويم و سيوم گمان كرده‌اند كه باختيار اين دو قول تفصي از اين اشكال نموده‌اند و اين محل نظر است زيرا كه ظاهر است كه هر گاه جسد شخصي را بسوزانند و خاكسترش را بباد دهند زيد باقي نميماند و هر چند صورت و اجزاء باقي بماند در عود شخصي بعينه ناچار است
صفحه ٢٢٤

 از عود بشخص او بعد از انعدام آن تشخص مگر بنا بر قول بعض متكلمين كه ميگويند تشخص هر شخصي قائم است باجزاي اصليه او كه مخلوق است از مني و آن اجزاء باقي است در مدت حيوة شخص و بعد از مرگ او و اين قول را تقويت ميفرمايد و اخبار در اين باب ذكر ميكند و جاي ديگر نيز تصريح باين مطلب نموده ميگويد دويم در اجزاي اصليه است كه باقي است از اول عمر تا آخر عمر و اجزاي فضليه ميباشد زياده و كم و متغير و متبدل ميشود و انسان كه مشار اليه است بأنا و من آن اجزاي اصليه است كه مدار حشر و نشر و ثواب و عقاب بر آن است و اگر بخواهم همه كلام او را ذكر كنم سخن بطول مي‌انجامد و در كتاب بحار هم تصريح باين مطلب نموده است و شنيدي كه از جمعي ديگر هم روايت نموده و علامه طوسي در تجريد ميگويد و الضرورة قاضية بثبوت الجسماني من دين محمد (ص‌) مع امكانه و لايجب اعادة فواضل المكلف و شارح در شرح ميگويد اشارة الي جواب شبهة تقريرها ان المعاد الجسماني غير ممكن لأنه لو اكل انسان انسانا حتي صار جزء بدن المأكول جزء بدن الآكل فهذا الجزء اما ان لايعاد اصلا و هو المط او يعاد في احدهما وحده فلايكون الآخر معادا بعينه و هذا مع افضائه الي الترجيح بلا مرجح يثبت مقصودنا و هو انه لايمكن اعادة جميع الابدان باعيانها كما زعمتم تقرير الجواب ان المعاد هو الاجزاء الاصلية و هي الباقية من اول العمر الي آخره لا جميع الاجزاء علي الاطلاق و هذا الجزء فضل في الانسان الآكل فلايجب اعادته فيه و هذا معني قول المص‍ و لايجب اعادة فواضل المكلف ثم ان كان من الاجزاء الاصلية للمأكول اعيد فيه و الا فلا ، حال با اين بيانها تو را بخدا ببين ميتوان ادعاي اجماع نمود بر اينكه جسد عرضي حاصل از اين اغذيه و اشربه عود مي‌نمايد و چگونه عقل تصديق اين دعوي را مي‌نمايد و من آنچه از اقوال هر يك نقل نكردم
صفحه ٢٢٥

 ازيد است از آنچه نقل كرده‌ام و لكن مقصود من اختصار است .
قال و قالت الشيخية ان الجسم جسمان و الجسد جسدان جسد عنصري دنياوي و هو مخلوق من عناصر هذه الدنيا التي تحت فلك القمر و هذا يفني و يلحق كل شئ الي اصله و يعود اليه عود ممازجة و استهلاك فيعود ماؤه الي الماء و هواؤه الي الهواء و ناره الي النار و ترابه الي التراب و لايرجع و لايعود لأنه كالثوب يلقي من الشخص و الثاني جسد اصلي من عناصر هورقليا و هو كامن في هذا المحسوس و هو مركب الروح فيقوم للحساب و هذا الجسد هو الذي يتألم و يتنعم و هو الباقي و به يدخل الجنة او النار و هذه المقالة منهم متكرر في الكتب من غير عد و ما سطرناه عين عبارة ابن صقر في شرح‌الزيارة و عباراتهم مذكورة في السيف المسلول مع اجوبتها و شبههم في المقام شبه منكر الانبياء لحامية بن خلف و غيره قال تعالي و ضرب لنا مثلا و نسي خلقه الآية و لا حاجة الي بيان فساد هذا القول فانه انكار الضرورة صريحا .
اقول ميگويد شيخيه گفته‌اند كه جسم دو جسم است و جسد دو جسد جسد عنصري دنياوي و او مخلوق است از عناصر اين دنيا كه تحت فلك قمر است و فاني ميشود و هر چيزي باصل خود برميگردد و عود ميكند بسوي او عود ممازجه پس آب او بآب عود ميكند و هواء و نار و تراب باصول خود و عود نميكند چرا كه اين بدن مثل جامه است كه از شخص مي‌افتد و دويم جسد اصلي است از عناصر هورقليا و آن كامن است در اين بدن محسوس و آن مركب روح است پس قائم ميشود بجهت حساب و اين است آن جسدي كه متألم ميشود و متنعم ميشود و آن باقي است و به آن داخل جنت و نار ميشود و اين مقاله مكرر در كتب ايشان ذكر شده و شبهه‌هاي ايشان در اين مقام بعينه مثل شبهه منكر انبياء است تا آخر سخن ايشان
صفحه ٢٢٦

 ملاحظه نما و ببين بچه جسارتي كلام حكيم را روايت نموده و انكار نموده و زياد و كم كرده و مرا در اين رساله اقبال بشرح حقيقة مسأله نيست ولي كتابي مخصوص در شرح اين مسأله نوشته‌ام و چاپ هم شده مسمي است بناصريه بمناسبت اينكه بفرمايش مرحوم مبرور شاهزاده آزاده عبدالحميد ميرزا ناصرالدوله فرمان‌فرماي كرمان ادخله الله دار رحمته نوشته‌ام اگر كسي آنرا مطالعه نمايد تمام جهات اين مطلب را علي ما ينبغي ميفهمد ولي در اين مقام بقدر جواب او عرض ميشود من عين عبارت شيخ مرحوم اعلي الله مقامه را در اين‌جا روايت ميكنم خود آن عبارت ظاهر ميكند حق را ميفرمايد در شرح زيارت جامعه اعلم وفقك الله ان الانسان له جسدان و جسمان فاما الجسد الاول فهو ما تألف من العناصر الزمانية و هذا الجسد كالثوب يلبسه الانسان و يخلعه و لا لذة له و لا الم و لا طاعة و لا معصية الاتري ان زيدا يمرض و يذهب جميع لحمه حتي لايكاد يوجد فيه رطل لحم و هو زيد لم‌يتغير و انت تعلم قطعا ببديهتك ان هذا زيد العاصي و لم‌تذهب من معاصيه واحدة و لو كان ما ذهب منه له مدخل في ذهاب المعصية لذهب اكثر معاصيه بذهاب محلها و مصدرها و هذا مثلا زيد المطيع لم‌يذهب من طاعاته شئ اذ لا ربط لها بالذاهب بوجه من الوجوه لا وجه علية و لا وجه مصدرية و لو كان الذاهب من زيد لذهب بما يخصه من خير و شر و كذا لو غث و سمن بعد ذلك هو زيد بلا زيادة في زيد بالسمن و لا نقصان فيه بالضعف لا في ذات و لا في صفات و لا في طاعة و لا في معصية و الحاصل هذا الجسد ليس منه تا اينكه ميفرمايد بعد از بيان مثلها از براي مطلب و اما الجسد الثاني فهو الجسد الباقي و هو الطينة التي خلق منها و يبقي في قبره اذا اكلت الارض الجسد العنصري و تفرق كل جزء منه و لحق باصله فالنارية تلحق بالنار و الهوائية تلحق بالهواء و المائية تلحق بالماء و الترابية تلحق بالتراب
صفحه ٢٢٧

 يبقي مستديرا كما قال الصادق عليه السلام تا آخر اين است بيان مشايخ ما در هر مقام كه فرموده‌اند همين است لاغير و اين همان مطلبي است كه خواجه نصير طوسي و شارح تجريد و جمعي از كلاميين كه شعوري داشته‌اند و مرحوم مجلسي گفته‌اند و گمان دارم كه هر عاقلي كه مؤمن بكتاب خداست و سنة پيغمبر همين را ميگويد و محض اينكه قول بعضي را روايت نمايم كه بداني اختلافات را عرض ميكنم كه مرحوم حاجي سبزواري در اسرار گفته است در جواب شبهه آكل و مأكول كه در كتب كلاميه جواب داده‌اند باينكه اجزائي كه عود ميكند اعضاي اصليه است كه از مني ابوين متخلق شده و آنها جزء بدن ديگري نميشود و مخفي نماند ركاكت اين جواب بلكه جواب تحقيقي آنست كه صورت كه شيئيت شئ بآن است جزء بدن و غذاي بدني نميشود بلكه شرط تغذيه نيست كه مانع است ماده را از قبول صورت ديگر مثلا ماده آب كه خواهد صورت هوا را بگيرد صورت نوعيه آب مانع است بايد خلع كند تا لبس صورت هوا كند و بهمين قسم تعداد ميكند مراتب را از غذا تا روح كه هر مرتبه صورت اسفل را خلع كرده بالا ميرود و صور همه نزد خداوند حاضر است و مرادش اين است كه بدن زيد صورت زيد است و آن باقي است و در جواب شبهه تناسخ ميگويد در دفع اين شبهه به برهان ميگوئيم كه بر عود جسماني نه تناسخ لازم آيد نه مفسده تناسخ چه تعلق نفس به بدن اخروي نه چون تعلق نفس است ببدن دنيوي و لكن ابدان اخرويه منبعثند از نفس و قيام صدوري دارند بنفس تا آخر كلام حال ملاحظه نما و ببين هر كس در اين باب چه ميگويد و من محض اينكه تو مطلب را بفهمي مختصرا مطلبي عرض ميكنم تا درست بفهمي پس عرض ميكنم بعضي مسائل جزء محسوسات است كه انسان لابد از اين است كه قبول نمايد و در آن شبهه نميتواند بكند
صفحه ٢٢٨

 و بعضي چيزها هم از شرع رسيده و بحد ضرورت رسيده و آنرا هم منكر نميتوان شد از جمله چيزها كه بحد ضرورت در شرع رسيده و بطوري ظاهر شده كه منكر نميتوان شد اين است كه معادي هست و خلق بجهت حساب بازگشت ميكنند و بعضي كه علم ايشان كم است ميگويند عقل تصديق اين مطلب را نميكند ولي تعبدا بايد قبول كنيم و بعضي كه قدري شعور ايشان بيشتر شده بعقل هم اثبات معادي ميكنند و باز در ميان شيعه بحد ضرورت رسيده كه روح و بدن هر دو عود ميكند و اين را هم بعضي تعبدا قبول ميكنند و بعضي في‌الجمله دليلي هم بر اين اقامه نموده‌اند اينها از جمله ضروريات است كه منكر نميتوان شد و اما در باب جسماني بودن معاد بملاحظه اينكه در ميان حكما هر چه ماده دارد جسم ميگويند و آنچه از ماده خارج است مجرد ميخوانند و نفس انسان را بعضي مجرد دانسته‌اند و بعضي مادي دانسته‌اند نهايت ميگويند او را ماده لطيفي است قول اغلب كه قايلند بجسمانيت معاد مشتبه است عوام نمي‌فهمند كه مراد ايشان اين است كه همين بدن عنصري بعينه عود ميكند يا بعد از آنكه لطيف شد عود ميكند از اين جهت قشريين چنين پنداشتند كه مقصود حكما و اهل تحقيق اين است كه عرصه قيامت هم مثل دنياست و ابدان خلق در آنجا عين همين ابدان است ولي اهل تحقيق ايشان ميفهمند كه مراد حكما اين نيست و لكن از باب اينكه ابدان را مادي ميدانند ميگويند ابدان جسماني است بلكه بعضي روح را هم جسم ميدانند بلكه بعضي نفس را هم جسم ميدانند خلاصه از اين باب واقف بر قول حكما نميشود مگر حكيم از جمله ملا صدرا و اتباع او كه قائل بمعاد جسماني شده‌اند مطلب ايشان اين است كه لطايف اين بدن بالا ميرود و نفس ميشود و شايد مذهب مصنف هم كه خود را اين طور صورت حق بجانب ساخته همين باشد نهايت مطلب را مكتوم كرده پس مراد آخوند و اشياع او كه قائلند
صفحه ٢٢٩

 بمعاد جسماني اين است كه خلاصه بدن نفس ميشود و همان عود ميكند بلكه عود همه چيز را بهمين قسم تصحيح ميكند پس ميتوان گفت ضروري است بطور اجمال كه معاد جسماني است و اما معاد عنصري نه باجماع ثابت شده نه بضرورت ولي هر كسي در اين باب چيزي فهميده از ظواهر اخبار آل‌محمد عليهم السلام خلاصه اين قدرها ضروري است كه عرض شد و اين مطلب را منكر نميتوان شد و بعضي چيزها هم بديهي است كه محسوس همه خلق است مثل اينكه اين بدن عرضي انسان دايم تحليل ميرود و بدل ما يتحلل بآن ميرسد و در همه حالات شخص همان شخص اول است وقتي دنيا آمد زيد زيد بود وقتيكه خماسي شد او او است وقتي كه مراهق شد او او است وقتيكه شاب و هرم و شيخ شد او او است با اينكه تن او تفاوت كرده و شك نيست كه زيد ناخوش ميشود در حال فربهي كه بيست و پنج من مثلا وزن داشته در مرض لاغر ميشود بحدي كه يك رطل گوشت هم به تن او نمي‌ماند مسلما بعد از بهتر شدن اگر گناهكار بوده از گناه او تحليل نرفته اگر مطيع بوده نيز از طاعت او نكاسته اگر حدي مثلا بر او وارد ميآمده است يا قصاصي حال هم بعين وارد ميآيد و نميگويند چون از گوشت او كاسته حد و قصاص فرق ميكند به نسبت آنچه از او كم شده و كذلك اگر در حال لاغري گناهي بكند بعد از چاق شدن حد بر همان بدن ميزنند و نميگويند اين گوشتها كه زياد شده تقصيري ندارد حال در اين مسأله چه ميگوئي آيا ميگوئي بدن زيد واقعا همين اعراض است پس بايد كم و زياد شود و بايد جبر اثبات كني اگر ميگوئي مناط نفس است و مطلقا بدن ملاحظه نميشود باز عيبهاي ديگر لازم مي‌آيد كه اين‌جا محل ذكر آن نيست پس لابدي بگوئي اصل تن زيد يك چيز ديگر است كه در وقت ولادت و صغر و كبر و سمن و هزال همه وقت با او است و او همان است كه تو آن را هميشه مي‌بيني و آن همان طينت
صفحه ٢٣٠

 اول است لاغير و هر چه از غذاها در رحم و خارج بآن ملحق شده عرض خارجي است و همچنين است امر بعد از مردن انسان اين مسأله از محسوسات است كه اين بدن در قبر خاك ميشود برو در قبرستان قبرهاي مندرسه و ابدان پوسيده را ملاحظه كن تا ببيني شك نيست كه اين اعراض جزو خاك شده و الآن موجود نيست آيا ميگوئي كه زيد كجاست و آن بدن زيد كه بايد منعم شود يا معذب كدام است آيا ميگوئي زيد معدوم شد چنانكه بعضي قايل شدند اين قول خلاف نقل و عقل است ملاحظه نما اين همه اخبار و آثار را كه حكم فرموده‌اند به بقاء بدن و روح و اگر ميگوئي باقي است و همين اعراض است اينهم كه حرفي بي‌جاست پيش چشم تو است كه ميپوسد و خاك ميشود و از خاك آن عمارات ميسازند و جاها بنا ميكنند بلكه بسا پاي زراعت ميريزند حبه ميشود ميوه ميشود آن را حيوان ميخورد گوشت حيوان ميشود حيوان را انسان ميخورد گوشت انسان ميشود باز خاك ميشود اينها چيزي است كه محسوس است حال ميگوئي اينها همين بدن زيد است و در اينجا معاقب يا منعم است و در آخرت همين خاكها را باز ميسازند زيد ميشود بر فرض كه قائل شدي اين خاكها را مجدد ميسازند مسلما آنصورت اول كه از روي او برداشته شده آن صورت ثاني عين اولي كه نيست غير از او است پس بگو ماده زيد بصورتي ديگر مثل زيد شده اينهم كه خلاف حكم عقل و نقل است و از اين باب است شبهه آكل و مأكول زيد عمرو را ميخورد آيا روز قيامت چه ميشود يك بدن عوض هر دو ميآيد يا دو بدن ميشود بسا يكي گناه‌كار است يكي مطيع آيا اين بدن را هم عقاب ميكنند هم ثواب ميدهند تو خود انصاف ده و حكم فرما چه ميشود و آن وقت كه قائل شدي بعود اين بدن كدام بدن را مي‌آورند آيا همه آنچه از زيد تحليل رفته از مو و عرق و فضلات و خون و گوشت و پوست
صفحه ٢٣١

 همه را مي‌آورند يا بعض دون بعض را مي‌آورند اگر ميگوئي بعض دون بعض را مي‌آورند كه اين ترجيح بلامرجح است و از عدل نيست ميگوئي همه را ميآورند بچه نحو جمع ميكنند يك جسم بزرگ از فضلات و اعراض ميسازند يا قسم ديگر است خلاصه اگر عاقل در اين مسأله نگاه كند مي‌بيند چاره نيست جز قائل شود بطينت اصليه و اگر كسي غير از اين را بگويد سفيه است بلكه اگر هوش خود را جمع كني مي‌فهمي كه اين ضروري است زيرا كه شكي و ريبي در ميان خاصه و عامه نيست كه اهل جنت در بهشت همه بصورتهاي خوب و هيئتهاي طيبه و رايحه خوش ميشوند اگر چه در دنيا كريه المنظر و بدبو باشند همه جوان ميشوند اگر چه پير باشند و اهل جهنم همه بصورتهاي خبيثه بلكه مثل حيوانات ميشوند آيا اين صورتهاي ثانويه عين صور عرضيه است يا غير آنهاست عاقل نميگويد كه اينها عين آنهاست پس مسلم غير آنهاست حال خود حكم نما كه آيا صورت كس ديگر را بر مواد آنها مي‌پوشند يا صورت خودشان است اگر بگوئي صورت غير است كه قائل بجبر شده اگر بگوئي صورت خودشان است لابدي بگوئي صورتي در زير اين صورت داشته‌اند زيرا كه انقلاب اعيان محال است و عين آن صور آن صور نميشود پس چون اين صورت زايل است و زوال در دنيا مشهود است گفتيم عرضي است و آن صورت چون باقي است گفتيم ذاتي است باقي ماند كلام در ماده شك نيست كه ماده يكي است نهايت بعد از نزول در عرصه دنيا قدري عرضي عارض آن شد لهذا از غبار دنيوي عارض آن شد آن عرض كه برگشت باصل خودش ماده هم بصورت ذاتي خود جلوه‌گر ميشود و مثل اين امر مثل آب است هر گاه آب را حركت ندهند در كمال صافي است بطوري كه عكس در آن مي‌افتد چون حركتش دادي كف ميكند و حاجب ماوراء ميشود و در هر دو حال آب آب است و جسم است و اين است مثل
صفحه ٢٣٢

 ابدان در دنيا و آخرت همين ابدان جسماني است نهايت اينجا كثيف شده‌اند و بمقتضاي كثافت اعراضي عارض آنها شده در قيامت برميگردند بصرافت اوليه خود و عرض دنيا عارض آنها نميشود و هر دو جسمند زيرا كه جسم هر چه صاف و لطيف شود از جسميت بيرون نميرود و از آن جسم لطيف ما تعبير مي‌آوريم بطينت اوليه يعني گل اول و عاقل نميگويد كه گل اول جسم نيست و آن طينت در باطن همين عناصر است پس اگر قبضه از اين عناصر گرفتند و مولودي ساختند از آنهم داخل اين هست اگر از شجره مزن است طينت طيبه است و بجنت ميرود اگر از شجره زقوم است داخل جهنم ميشود بهشت و جهنم هم مثل انسان است يعني جسمي دارند كه اجسام اناسي مجاور آن ميشوند و روحي دارند كه ارواح آنها منعم و معذب ميشوند و اگر چه در صدد تحقيق نيستم ولي دوست ميدارم دو سه حديث هم از اخباري كه شاهد مطلب ماست روايت كنم شيخ عبدالله در عوالم و مجلسي مرحوم در بحار و غير آنها روايت كرده‌اند از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود همه پسر آدم مي‌پوسد مگر عجب ذنب و مراد از عجب آن استخواني است كه عقب ذنب گاو است و تشبيه بآن فرموده‌اند بجهت اينكه آن اول عضوي است از حيوان كه خلقت ميشود و ساير اعضاء از آن ميرويد و طينت اصليه را بآن تشبيه ميفرمايد و الا مسلم است كه انسان دم ندارد و آن استخوان هم كه در محل دم است مسلما با ساير استخوانها فرق ندارد از اين جهت محققين مثل مجلسي و غير او گفتند مراد از آن طينت اصليه است كه در ساير اخبار فرموده‌اند و يحتمل محض تشبيه به بقره بني‌اسرائيل باشد و دلالت ميكند بر اين آنچه امام فرموده است در قصه ذبح بقره كه گرفتند قطعه را و اين عجب ذنب است كه از آن آفريده شده ابن آدم و بر او تركيب ميشود هر گاه اراده كرده شود خلق جديد
صفحه ٢٣٣

 پس زدند ذنب را به بقره و در حديث هشام است بعد از آنكه حضرت از براي زنديق بيان فرمود كه بدن برميگردد عرض كرد اين مسأله را براي من بيان فرمائيد فرمودند آنچه حاصل خبر است اينكه روح مقيم است در محل خود اگر محسن است در ضياء و وسعت و روح مسي‌ء در ظلمت و تنگي و بدن خاك ميشود و برميگردد بآن خاك كه از او آفريده شده و آنچه هم از ابدان درندگان و جانوران بخورند همه بهمين طور نزد خداوند محفوظ است و تراب روحانيين مثل سحاله طلاست در خاك پس هر گاه وقت مبعوث شدن شود باراني ميبارد بر روي زمين كه فراميگيرد ارض را پس خاك را بهم ميزند مثل اينكه خيك را ميزنند پس طينت مؤمن را از خاك ميگيرد مثل اينكه طلا را با آب ميگيرند از خاك پس تراب هر قالبي جمع ميشود و حركت ميكند بجانب روح پس صورتها برميگردد مثل هيئت اول و روح داخل آنها ميشود و زنده ميشوند ملاحظه نما در اين حديث چطور بيان فرمود كه بدن مؤمن مثل سحاله طلا در خاك متفرق ميشود و آن روز جمع ميشود و مصور ميشود و زنده ميشود و همين است عين مطلب ما لاغير نهايت سخن در آن صورت است كه بچه قسم است مسلما آن صورت بر حسب اعمال است بدن هم مسلما بدني است كه بتواند بعرصه قيامت بيايد زيرا كه زمين هم مبدل ميشود چنانكه در قرآن است و در خبري ميفرمايد مثل مس گداخته ميشود بالبداهه اين بدن گوشتي عرضي تاب ايستادن بر مس گداخته را پنجاه‌هزار سال نمي‌آورد و همچنين از حفص بن غياث روايت كرده كه ميگويد خدمت حضرت صادق بودم ابن ابي‌العوجاء آمد عرض كرد چه ميگوئي در اين آيه كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها بر فرض اين جلود معصيت كرده و عذاب هم شده تقصير آن جلود چيست حضرت فرمود ويحك اين خلق دويمي همان اولي است
صفحه ٢٣٤

 بلحاظي و غير او است بلحاظ ديگر عرض كرد بفهمان بمن اين قول را فرمود اگر مردي بگيرد خشتي را و بشكند پس آنرا خمير كند و خشت ديگر بسازد آيا نه اين است كه اين همان خشت اول است و آن نيست عرض كرد بلي و سيد هاشم بحريني در معالم الزلفي و مجلسي در بحار روايت نموده است كه شخصي سؤال كرد از حضرت صادق (ع‌) كه آيا جسد ميت در خاك ميپوسد فرمود بلي تا اينكه باقي نمي‌ماند گوشتي و نه استخواني مگر همان طينت كه از آن آفريده شده است آن نمي‌پوسد و در قبر مستديرا ميماند تا آن وقت كه دو مرتبه خدا از آن بدن را بيافريند ، ملاحظه نما ببين چه نحو تصريح بمسأله فرموده است و همچنين ملامحسن در علم‌اليقين آورده است كه در حديثي است كه زمين محل ايمان را نميخورد و محل ايمان مسلما غير از اين بدن عرضي است و همچنين در اختصاص روايت كرده از حضرت موسي بن جعفر (ع‌) در صفت خلقت ابن آدم فرمود آفريد خداوند ابن آدم را بنفسي و جسدي و روحي پس روح آن چيزي است كه از او مفارقت نميكند مگر بعد از مردن و نفس او آنچيزي است كه خوابها را باو مينماياند و جسم او آن چيزي است كه مي‌پوسد و برميگردد بتراب ، خلاصه اخباري كه دليل اين مطلب است بحد تواتر رسيده و حاصل مطلب اين است كه اين جسد كه تو مي‌بيني جسدي است عرضي كه جسد اصلي در اندرون اين است و آنچه مي‌پوسد اين اعراض است كه باصطلاح اهل هندسه جسم تعليمي باشد و آنچه ميباشد جسد اصلي است كه از جسم طبيعي آفريده شده و اما آنچه روايت كرده كه ما گفته‌ايم با بدن هورقلياوي محشور ميشود نفهميده اينها از حرفهاي مرحوم آخوند است كه باصطلاح خود سخن ميگويد هورقليا در اصطلاحي كه ما سخن ميگوئيم عرصه برزخ است و بدن هورقلياوي برزخي است و او صالح نيست براي حشر زيرا كه مثالي است
صفحه ٢٣٥

 و اگر چه گاهي او را جسم هم بگويند ولي عرض است و قابل بقاء نيست و در عالم برزخ هست و بدن اخروي از او ظاهر ميشود و در برزخ مثاب يا معاقب ميشود و اما ساير حرفهاي مزخرف او و نسبتهاي بي‌معني كه داده است جواب ندارد و اما آيه كريمه من يحيي العظام و هي رميم تفصيل وجه نزول آن اين است كه ابي بن خلف قطعه استخوان پوسيده را از ديوار كند و با دست خود ماليد خاك شد گفت من يحيي العظام و هي رميم مقصود او اين بود كه ديگر ابدان برنمي‌گردد خداوند جواب فرمود و در همين آيه اشاره هم فرموده است بكيفيت ايجاد خلاصه عرض اين است كه اين آيه رد است بر آن جماعت كه ميگويند مطلقا معاد نيست نه آن كس كه ميگويد معاد هست و اين عظام را در خاك مي‌پوسانند كه آن جوهر خالص كه جسم اخروي است از آن بگيرند باري بيش از اين مجال تفصيل دادن ندارم و مطلب هم ظاهر شد الحمد لله .
قال قالت الامامية ان الروح تعود الي بدنه الدنياوي في القبر و يسأل عنها فيه و قالت الشيخية السؤال عن الروح و الجسد الهورقلياوي يعنون البرزخي و يخالفون الامامية في تمام احكام القبر و يأولون كتابة الاعمال بالسبابة و ريق الفم علي الكفن بما ذكروه في كتبهم .
اقول يعني اماميه گفته‌اند كه روح عود ميكند به بدن دنياوي در قبر و سؤال كرده ميشود از آن در قبر و شيخيه گفته‌اند كه سؤال از روح است و جسد هورقلياوي و مخالفت دارند با اماميه در همه احكام قبر و تأويل ميكنند كتابت اعمال را با سبابه و آب دهان بر كفن بآنچه در كتب ايشان مذكور است چون ندانسته ديگر چه دروغ ببندد گفته است تأويل كرده‌اند بآنچه در كتب خود نوشته‌اند و مرادش اين است كه مطلب را تفصيل دهد تا در هر جا بگويد شيخيه خلاف ضرورت كرده‌اند و كأنه جميع كتب محققين را بر هم گذارده و مراجعه نكرده يا آنكه بكلي آنها را از اماميه ندانسته
صفحه ٢٣٦

 و آنچه از مشايخ ما ديده ايشان را در آن مبدع پنداشته يا آنكه نفهميده هر كس چه ميگويد يا آنكه عالما عامدا چنين ميگويد و مرادش تضييع است خلاصه عوام الناس از آنچه شنيده‌اند كه در قبر بر ميت وارد ميشود چنين دانستند كه همه در اين خاك است تا آنكه امر باينجا رسيد كه زماني بجهت تجربه آمدند روي ميت ارزن ريختند و بعد آمدند ديدند ارزنها بر جاي خود است پس منكر شدند حكايت برخواستن ميت را در آن و بعضي مقدسين تعبدا قبول كردند ولي آنها كه اهل علم و فضلند مطلب را دانسته‌اند از جمله مرحوم مجلسي است اگر تحقيقات او را بخواني در هر مسأله مي‌بيني چه نحو تحقيق نموده از جمله بيان او در قبر است بعد از آنكه مكرر اظهار فرموده كه معاملات در قبر نسبت ببدن اصلي است و شرح حال اهل برزخ را ميگويد ميفرمايد و ساير مردم ارواح بايشان برميگردد در قبر يا بجميع بدن يا به بعضي از بدن كه قدرت بر فهم خطاب و سؤال و جواب داشته باشند و از ايشان سؤال ميكنند از بعضي عقايد و از بعضي از اعمال و بمقتضاي آن ثواب و عقاب ميدهند و ضغطه و فشار قبر في‌الجمله حق است و سؤال از بعضي ساقط ميشود مانند كسيكه تلقين او كرده باشند و ضغطه نيز از بعضي از مؤمنان ساقط ميشود چنانكه گذشت و آنها همه در بدن اصلي واقع ميشود بعد از آن روح تعلق ميگيرد ببدن مثالي لطيفي مانند اجسام جن و ملائكه شبيه باجساد اصليه در صورت تنعم و عذاب در آن بدن ميباشد و ممكن است كه ارواح را علمي حاصل شود بسبب بعضي از امور كه نسبت ببدن اصلي واقع ميشود باعتبار تعلقي كه سابق بآن داشته است و ميداند بآن عود خواهد كرد چنان‌كه از اخبار ظاهر ميشود و باين وجه اكثر اخبار كه در باب ثواب و عقاب قبر و گشادگي و تنگي آن و حركت روح و طيران او در هوا و آمدن او بزيارت اهل
صفحه ٢٣٧

 خود و ديدن ائمه عليهم السلام و مشاهده اعداء ايشان در حال عذاب و ساير آنچه در اين باب وارد شده است بر همه مذاهب بدون تكلف فهميده ميشود پس مراد بقبر در اكثر اخبار آن مكاني است كه روح در آن مي‌باشد در عالم برزخ اگر چه ممكن است تصحيح بعضي از اخبار با قول بتجسم روح بدون اجساد مثاليه اما چون اجساد مثاليه در احاديث معتبره بسيار وارد شده است و مانعي شرعا و عقلا از قول بآنها نيست البته قائل بايد شد تا آخر كلام و از اين قبيل بيان بسيار دارد حال چه ميگوئي درباره مجلسي كه قول او با قول بقال و خباز تفاوت كرد آيا ميگوئي خلاف ضرورت كرده و كافر شده يا نه اگر تكفير ميكني او را قدرت داري علي رؤس الاشهاد بگو و اگر او كافر نيست ما هم مثل او و اگر بنا باشد عالمي مثل مجلسي كافر باشد پس در همه ملك يك مسلمان نيست چنانكه بوعلي سينا را بعد از آنكه تكفير كردند گفت :
در ملك چه من يكي و آنهم كافر       ** * **      پس در همه ملك يك مسلمان نبود
خلاصه حال كه كلام مرحوم مجلسي را كه هم حكيم است و هم ثقه و امين دانستي و قدري قلبت آرام شد عرض ميكنم مسأله قبر از مسائل صعبه است و آن قدر از آن كه ضروري شده همين است كه سؤال قبري هست و ثواب و عقابي هست ولي كيفيت اين را كم كسي فهميده و اغلب تعبدا قبول كرده‌اند و مجلسي مرحوم در اين كتاب مجملي بيان فرموده منهم اينجا در صدد شرح نيستم ولي مختصرا عرض ميكنم بطوري كه با اخبار همه مطابق شود و اختلاف اخبار جمع شود و آن اين است كه روح بعد از مردن تعلقش را از بدن بكلي برنمي‌دارد اگر چه بظاهر مرده باشد و اگر كسي در اخباري كه وارد شده در معاملات ائمه با ابدان اموات و آنچه دستور العمل فرموده‌اند در شستن و دفن كردن و غير آنها نظري گمارد اين مسأله را ميفهمد و بدن
صفحه ٢٣٨

 مثالي هم در غيب همين بدن است مثل روغن در بذر و بدن اخروي هم در غيب همين است و اگر چه وقت مردن روح از همه بيرون رود ولي تعلقش بآنها برجاست و از اين جهت است كه در بعضي ضعفاء كه انقطاع ندارند وارد شده كه ارواح آنها در قبور است و آن وقت كه ملائكه بر او وارد شوند بجهت سؤال مسلم روي آنها بروح است مثل اينكه در حيات معاملات با روح است و چون روح بي بدن قابل جواب و سؤال نيست لابد بايد رو ببدن كند اما اين بدن عرضي بعد از مردن قابل حيات نيست و كاري هم دست آن نيست اما بدن اصلي و جسد برزخي كه در غيب آن است روح بآنها بر ميگردد و آن بدن مي‌نشيند و جواب و سؤال با او ميشود و اين بدن آنجا افتاده بعينه مثل آن كس كه خواب مي‌بيند در خواب مي‌نشيند و مي‌ايستد و راه ميرود و متألم ميشود و متنعم ميگردد و اين بدن خوابيده است و هيچيك از اين حالات بر او وارد نمي‌آيد مگر احيانا بجهت في‌الجمله تعلق بسا جزئي اثري از آنچه بر روح وارد ميآيد در اين تن ظاهر ميشود و در اين حال اگر بگوئي اينكه خوابيده چنين و چنان شد راست گفته و اگر هم بگوئي مطلقا اين نيست راست گفته و اگر بگوئي اينها همه در رختخواب شده راست گفته خلاصه اين مثل امر موت است و حضرت پيغمبر (ص‌) فرمود كما تنامون تموتون و كما تستيقظون تبعثون پس مثل حساب قبر هم مثل خواب ديدن بايد باشد و بعد از آنكه انسان از حساب فارغ شد و بدن برزخي هم طاهر شد روح متعلق بآن ميشود و در برزخ سير ميكند و بآن تفاصيل كه در اخبار مذكور است يا متنعم ميشود يا متألم و اگر هم اهل برزخ نيست كه در قبر خود خوابيده است تا قيامت نهايت اگر طاعاتي داشته دري از بالاي سر او ببهشت باز ميشود و اگر سيئاتي داشته
صفحه ٢٣٩

 از پائين پاي او دري بجهنم باز ميشود تا قيامت و در همه حالات جسم است و جسماني و روح در اندرون جسم است و تفاوت در لطافت و كثافت است اين است مطلب حق موافق اخبار و آثار و هر كس غير از اين بگويد مخالفت اخبار نموده و برأي خود گفته و گمان دارم كه اگر شخص باشعور در اخبار و آثار ملاحظه كند و در تحقيقات حكما نگاه كند مي‌بيند كه هر كس غير از اين قسم بگويد از جاده خارج است و اگر كسي نفهمد مطلب را و بخواهد سلامت هم باشد و دين او فاسد نشود بهتر اين است كه همان ظاهر اخبار را بگيرد و تسليم نمايد و بگويد ما قال آل‌محمد قلنا ما دان آل‌محمد دنا صلي الله عليهم .
قال الفصل الثالث قالت الامامية عالم البرزخ عالم متوسط بين الدنيا و الآخرة و الارواح فيها علي ثلاثة اقسام اما مؤمن ماحض الايمان فيكون روحه في الجسد البرزخي في باطن وادي السلام و هي الجنتان المدهامتان او ماحض الكفر فيكون معذبا في باطن برهوت او مستضعفا فيلهي عنهم فيكون ارواحهم فوق قبورهم الي يوم القيمة فعالم البرزخ دار جزاء لا تكليف فيها الا للبله و الصبيان بما ورد من انه يؤجج لهم نارا فيكلفون بالدخول فيها فمن دخلها صارت عليه بردا و سلاما و من لم‌يدخلها ادخل فيها كرها و قالت الشيخية هي دار الرجعة فاذا اجتمع فيها افراد بني‌آدم قام الحجة (ع‌) فيها بالامر و النهي و ظهر الدين كله فهناك يعبد الله بغير شرك و قد نقلنا عبايرهم هنا و في الكتاب الكبير .
اقول يعني اماميه گفته‌اند كه عالم برزخ عالمي است متوسط ميان دنيا و آخرت و ارواح بر سه قسمند يا ماحض الايمان است پس روح او در جسد برزخي است در باطن وادي السلام و آن جنتان مدهامتان است يا ماحض الكفر است پس معذب است در برهوت يا مستضعف است پس آنها را واميگذارند
صفحه ٢٤٠

 و ارواح آنها بالاي قبور آنها است پس برزخ دار جزاء است نه تكليف مگر بجهت ابلهان و مستضعفان بآن قسم كه وارد شده كه برايشان آتشي روشن ميشود پس تكليف كرده ميشوند بدخول در آن پس هر كس داخل شود مؤمن است و بر او برد و سلام ميشود و هر كه داخل نشد باكراه او را داخل ميكنند و شيخيه گفته‌اند كه اين دار رجعت است پس هر گاه افراد بني‌آدم جمع شوند در برزخ امام ظاهر ميشود و قائم ميشود بامر و نهي و دين همه ظاهر ميشود و آنجا عبادت كرده ميشود خداوند بدون شرك ، عرض ميشود اما اوضاع برزخ در ميان حكما و علماء محل اختلاف است و اين قسم كه او ادعاء اجماع كرده نيست ميخواهي بداني چه قدر اختلاف است رجوع بكتب نما و ما حال كاري به بيان كلام او نداريم مراد ما نفي همان تهمتهاست مذهب ما اين است كه بعد از مردن و پاك شدن بدن روح ببدن برميگردد و اين رجعت روح است به بدن و اما ظهور امام عليه السلام در دنيا است و آن رجعت نيست زيرا كه رجعت بمعني برگشتن بعد از مردن است و امام عليه السلام نمرده و حي است در دنيا بلي بعضي اموات را امام بدنيا برميگرداند و آنها در اجساد دنيويه ظاهر ميشوند و بمناسبت آنكه بعضي اموات رجعت ميكنند گاه باشد زمان ظهور را رجعت بگويند ولي رجعت واقعي از زمان بازگشتن حضرت سيد شهدا است و آن هم در دنيا ميشود نه در عالم ارواح و اگر ديده گاهي در بعضي متشابهات كلام مشايخ ما كه رجعت در مثال است مرادشان اين است كه ارواح به همان ابدان مثاليه كه در دنيا داشتند برميگردند و آن ابدان در ابدان دنيويه ظاهر ميشود و چون اين ابدان دنيويه جديده بملاحظه غير از ابدان اوليه است اگر چه از همان ماده اولي بعينها گرفته شده است
صفحه ٢٤١

 بسا گفته شود رجعت در غير آن ابدان شد چرا كه مسلم آنها پوسيده است چنانكه حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود در حديثي كه اين گوشتها مي‌پوسد و استخوانها خاك ميشود و لامحاله از همين خاك بعينه هم اگر بدن ديگر ساختند اين از جهت صورت غير اولي است اگر چه شبيه بآن هم باشد لهذا مشايخ ما فرمودند كه رجوع در ابدان مثاليه است يعني عين همان ابدان است كه برميگردد مادة و صورة ولي ابدان دنيويه عين همان ابدان است در ماده و غير آنهاست در صورت خلاصه مطلب اين است كه رجعت بدنيا حق است و از مذهب ماست و رجعت در ابدان مثاليه حق است و از مذهب ماست بلكه ابدان مثاليه بدون ابدان دنيويه بعيد است كه قائم شوند زيرا كه امثله‌اند و امثله لابد بايد در مواد ظاهر شود عاقل نميگويد مثالي بي ماده قائم ميشود در جائي خلاصه اين سخن كه بما نسبت داده دروغ است و خداوند بر آنچه عرض كردم شاهد است .
قال الفصل الرابع قالت الامامية الثواب ثوابان ثواب اختصاص و ثواب استحقاق و ان الانبياء و الائمة عليهم السلام لهم ثواب الاختصاص بدءا فقاموا بحق الشكر لما من الله عليهم لعلمه بما يأتونه اختيارا فاعطاهم الله جميع ثواب الآخرة استحقاقا و قالت الشيخية بما هذا لفظه في ارشاد الخان قال در بهشت درجه و مقامي هست تا آخر عبارت كه نقل كرده تا اينكه گفته كأنه لم‌يسمع الحديث الذي خاطب الله الحسين (ع‌) يا حسين ماحتمنا عليك الشهادة الي قوله و لاينقص من درجتك شئ و في معناه اخبار متظافرة ،
اقول گفته است اماميه گفته‌اند ثواب دو ثواب است ثواب اختصاص و ثواب استحقاق و انبياء و ائمه در ابتداء ثواب
صفحه ٢٤٢

 اختصاص دارند پس قائم شدند بحق شكر بجهت آنچه خداوند بايشان عطا كرده محض علم او بآنچه عمل ميكنند باختيار خودشان پس خداوند ثواب آخرت را بعد از آن بايشان داد باستحقاق و شيخيه گفته‌اند بآنچه عبارت مرحوم آقا است تا آخر كه نقل نموده ، گويا نشنيده حديثي كه خداوند بحضرت امام حسين خطاب كرده اي حسين حتم نكرديم بر تو شهادت را و از درجه تو چيزي كم نميشود و اخبار باين معني بسيار است عرض ميكنم اينكه ميگويد اماميه همه گفته‌اند بر خود او است اثبات باين وجه و باين لفظ اجماعي نديده‌ايم بلي در باب رحمت خداوند فرموده و الله يختص برحمته من يشاء و در حديث وارد شده مراد از اين رحمت نبوت است و فخر رازي ميگويد مراد وحي است بهر حال اين مسأله را ما تسليم داريم و حرفي در اين نيست كه خداوند جمعي را باختصاص ثواب ميدهد و رحمت ميفرمايد بعضي را باستحقاق ولي نه بمعني اينكه بر خداوند واجب شود ثواب دادن حاشا و كلا بر خداوند هيچ چيز حتم نميشود خداوند هر چه بخواهد بكند ميكند و خير و شر در دست خود او است و جنت و نار و ثواب و عقاب در دست او بهر كس هر چه خواسته ميدهد الهي كل نعمك ابتداء و كل احسانك تفضل بلكه باين معني همه ثواب اختصاص است ولي استحقاق به مقتضاي وعده خداوند و عدل او ثابت است و در باب اختصاص هم نه اين است كه باقتضاي ذات خداست حاشا و كلا ذات خداوند را اقتضائي نيست بلكه اختصاص هم بسببي ميشود چنانچه سيد مرتضي گفته است لا شبهة في ان نعم الله سبحانه شاملة للخلق اجمعين غير ان في نعمه ايضا ما يختص بها بعض العباد اما لاستحقاق او سبب يقتضي الاختصاص فاذا حملنا قوله الا من رحم
صفحه ٢٤٣

 ربك علي النعمة بالثواب فالاختصاص ظاهر لأن النعمة به لايكون الا مستحقه فمن استحق الثواب باعماله وصل الي هذه النعمة و من لم‌يستحقه لم‌يصل اليها و ان حملنا الرحمة في الآية علي النعمة بالتوفيق للايمان و اللطف الذي وقع بعده فعل الايمان كانت هذه النعمة ايضا مختصة لأنه تعالي لم‌ينعم علي ساير المكلفين بها من حيث لم‌يكن في معلومه ان لهم توفيقا و ان في الافعال ما يختارون عنده الايمان ، اين است كلام سيد در اين باب و در باب عبادت پيغمبران شارح تجريد ميگويد محض تحريص و تعليم عبادت ميكنند و مستحق ثواب هم ميشوند خلاصه اصل مسأله مسأله نادره‌ايست كم كسي در اين تحقيقي دارد ولي مراد مرحوم والد هم اين نيست كه سيدالشهداء بسبب شهادت مثلا مستحق امامت شده و اگر اين نبود امام نميشد نعوذ بالله يا آن فضايل عاليه از دست او ميرفت حاشا و كلا بلكه خداوند عالم او را در شكم مادر امام كرده بود ولي آنهم بسبب است حال سبب چه باشد در اين مقام بصدد ذكر آن نيستيم صاحب كتاب ميگويد سبب علم خداست باينكه ايشان صاحب اين اعمال هستند پس اگر چنين است حق رد كردن بر مرحوم والد نداشته بجهت اينكه ايشان نهايت فرموده‌اند كه حضرت بجهت طلب اجر اخروي متحمل اين مصيبت شد و طلب اين اجر را البته بعلم خدا كرده‌اند و خداوند چون دانست ايشان چنين عمل ميكنند آن مقام را اول بايشان داد پس بر چه رد ميكند و اما اينكه گفته كه اعمال را بجهت شكر ميكنند از اينجا استنباط كرده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وقتي عمل بسيار فرمود و اين قدر بر سر قدمها ايستاد كه پاهاي مباركش ورم كرد عايشه عرض كرد شما چرا اين قدر خود را بتعب مي‌اندازيد و حال اينكه خداوند گناهان شما را آمرزيده فرمود افلااكون
صفحه ٢٤٤

 عبدا شكورا معني اين فرمايش اين نيست كه من عمل بكنم يا نكنم بالسواء است بلكه معني آن اين است كه با اينكه گناه ندارم و مستحق عقاب و سخط نيستم عبادت را بجهت شكر نعمت ميكنم با اينكه اين همه عمل بر من واجب نيست و نه اين است كه اگر پيغمبر خدا هيچ عمل نميفرمود حالش با حال عمل بالسواء ميشد اگر چنين باشد لازم ميآيد اعمال او لغو باشد و عجب اين است كه خود او در اين كلام متناقض خود آخر اقرار كرده كه در آخرت به استحقاق خداوند بايشان ثواب ميدهد پس معلوم است كه عمل ايشان باعث استحقاق ميشود پس ثواب بايشان ميرسد و اين حرفها همه از ناداني است اگر عمل را و ثواب را بداند و بفهمد كه ثواب و عقاب صورها اخروي اعمال است و من يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره اين سخن را نميگويد و اما آنچه كه در باب علم گفته آنهم منافي اين مطلب نيست و چون شرحش تفصيلي دارد اقبال ندارم به تفصيل دادن ولي مجمل بطور ايراد عرض ميكنم در باب سعادت و شقاوت وارد شده السعيد من سعد في بطن امه و الشقي من شقي في بطن امه و امام عليه السلام ميفرمايد هر كس را خداوند دانست كه سعيد است موافق علم خود او را سعيد كرده و هر كس را دانست شقي است موافق علم خود او را شقي آفريده حال تو خود انصاف ده از براي سعيد رواست كه بگويد من خيرات بجا نمي‌آورم چرا كه خدا مرا سعيد دانسته و من مسلم بهشت ميروم بجهت اينكه علم خدا متغير نميشود مسلما شخص عاقل چنين سخني نميگويد بلكه حق اين است كه سعيد بايد عمل كند و از عمل سعادت او زياد ميشود و همين عمل از سعادت او است كه خداوند قبل از ايجاد او دانسته و كذلك دانسته كه اين شخص سعيد چون چنين عبادت ميكند در آخرت مستحق فلان درجه است از بهشت حال بر همين قياس
صفحه ٢٤٥

 بكن امر امام را امام را خدا امام دانسته و در بطن ام او را امام فرموده عبادت هم بايد بكند ثواب هم بگيرد بلي سخني كه هست اين است كه آيا امام مثلا كه امام است باين عبادتها مستحق امامت شده يا قبل از آن امام بوده ميگوئيم نه قبل از ولادت دنيوي امام بوده و هكذا انبياء در ارحام انبياء هستند ولي باين اعمال ترقي ميكنند در نبوت و امامت خود بي‌شبهه و اخبار اين مسأله بسيار است و من در اين مقام بعض آنها را روايت ميكنم در بحارالانوار روايت نموده از ضريس كه گفت شنيدم از حضرت باقر عليه السلام و صدر حديث را روايت نموده تا اينكه ميفرمايد اي حمران اگر علي و حسن و حسين وقتي كه بر ايشان نازل شد آنچه شد از امر خدا و اظهار طواغيت بر ايشان سؤال ميكردند از خداوند دفع آنها را و اصرار ميكردند در طلب زوال ملك آنها خداوند مستجاب مينمود دعوت ايشان را و دفع مينمود شر آنها را و ملك طواغيت زايل ميشد زودتر از اين كه يك رشته پاره شود و نبود اين مصايب كه بايشان رسيده بجهت گناهي كه كرده باشند يا بجهت عقوبت از عصياني كه محض مخالفت خدا نموده باشند بلكه همه آنها را قبول نمودند محض منازل و كرامت از خداوند كه خواسته بآنها برسند پس براههاي باطل مرو در شأن ايشان ، ملاحظه نما در اين حديث شريف چگونه تصريح ميفرمايد باينكه مصايب را قبول نمودند بجهت طلب مقامات عاليه و از محمد بن ابي‌طالب روايت نموده است تفصيل وداع سيدالشهداء روحي فداه را با رسول خدا و تفصيل زكريا را تا اينكه ميفرمايد از براي تو درجاتي است در بهشت كه بآنها نميرسي مگر بشهادت عرض كردم اي جد بزرگوار مرا داخل قبر خود فرما مرا حاجتي به زندگي نيست فرمود لابد بايد برگردي بدنيا تا شهيد شوي و برسي بآنچه خداوند بر تو نوشته است از ثواب ، حال ملاحظه نما در اين حديث ببين معني آن چيست
صفحه ٢٤٦

 و در وافي روايت كرده است از حضرت باقر عليه السلام كه فرمود در حديثي والله ما معنا من الله براءة و لا بيننا و بين الله قرابة و لا لنا علي الله حجة و لانتقرب الي الله الا بالطاعة فمن كان منكم مطيعا لله تنفعه ولايتنا و من كان منكم عاصيا لله لم‌تنفعه ولايتنا ويحكم لاتغتروا ويحكم لاتغتروا يعني والله خداوند ما را بري‌ء نكرده از عذاب و ميان ما و خدا قرابتي نيست و ما را بر او حجتي نه و ما تقرب بخدا نمي‌جوئيم مگر بطاعت پس هر كس از شما مطيع است از براي خداوند ولايت ما باو نفع ميكند و كسيكه از شما عاصي است ولايت ما باو نفع نميكند مغرور نشويد مغرور نشويد و اين دو سه حديث را محض تذكر دوستان روايت كردم و الا اخبار در اين باب بسيار است و اما آنچه او نسبت بحديث داده من نديده‌ام و گمان ميكنم مطلبي را كه سيد مرحوم اعلي الله مقامه بقواعد حكميه در اسرارالشهاده نوشته‌اند گمان كرده حديث است و ظن غالب اين است زيرا كه قريب همان عبارت را نوشته و مطلب را نفهميده و مراد ايشان نه اين است كه عمل آن حضرت ثوابي بر ايشان زياد نميكند ولي فرمايش ايشان محض اين است كه چون حضرت عهد عالم ذر را قبول كرد و در دنيا هم اقدام نمود و اغلب انصار كشته شدند خداوند عهدنامه را فرستاد كه حالا ديگر شما اگر ميخواهيد كشته نشويد از مقام شما كم نميشود حضرت قبول نفرمود و شهادت را اختيار كرد و مسلم اجر بيشتر پيدا كرد و در همين بيان نيز شرح اختصاص و استحقاق شده نهايت بالفاظ ديگر باري اين مطلب چيزي نيست كه محل حرف باشد و حضرت صادق از حضرت باقر عليهما السلام روايت ميفرمايند كه ايوب بدون گناه هفت سال مبتلي شد بعد شرحي ميفرمايد تا اينكه ميفرمايد و انما ابتلاه الله عز و جل بالبلاء العظيم الذي يهون معه علي جميع الناس لئلايدعوا له الربوبية اذا
صفحه ٢٤٧

 شاهدوا ما اراد الله ان يوصله اليه من عظائم نعمه تعالي متي شاهدوه و ليستدلوا بذلك علي ان الثواب من الله تعالي ذكره علي ضربين استحقاق و اختصاص و لئلايحتقروا ضعيفا لضعفه و لا فقيرا لفقره و لا مريضا لمرضه و ليعلموا انه يسقم من يشاء و يشفي من يشاء متي شاء كيف شاء بأي سبب شاء و يجعل ذلك عبرة لمن شاء و شقاوة لمن شاء و سعادة لمن شاء و هو في جميع ذلك عدل في قضائه و حكيم في افعاله لايفعل بعباده الا الاصلح لهم و لا قوة لهم الا به و در اين حديث شريف بيان فرموده ثواب اختصاص و استحقاق را و معلوم شد كه آن نعمي كه خداوند بحضرت ايوب بعد از بلاها عطا فرموده باستحقاق است يا اينكه مراد اين است كه جميع ثواب انبياء باستحقاق است و سايرين به اختصاص زيرا كه معني اختصاص اين است كه خداوند تفضلا و ابتداءا نعمتي عنايت فرمايد و معني استحقاق اين است كه كسي عملي بكند كه ثواب حق او شود و احدي مثل انبياء و اولياء عمل نميتواند بكند و اعمال باقي خلق نيست آنطور كه خدا خواسته زيرا كه معصوم نيستند و البته طاعاتشان مغشوش بعصيان ميشود ولي عمل خالص عمل ايشان است بلكه ساير انبياء هم بواسطه ترك اولائي كه ميكنند عمل ايشان بخلوص عمل خاتم و ائمه هدي نميشود از اين جهت استحقاق حقيقي مثل ايشان احدي ندارد از اين جهت است كه در حديثي وارد شده كه احدي را بر خداوند حقي نيست مگر محمد و آل‌محمد عليهم السلام پس خداوند را بحق احدي نميتوان قسم داد مگر بحق ايشان و دلالت ميكند بر اين نيز حديث شفاعت كه وارد شده است كه در روز قيامت عاصي نزد هر پيغمبري ميرود كه مرا شفاعت نما هر يكي به يك جهتي امتناع ميكند يكي ميگويد من از شجره خوردم يكي ميگويد من اني سقيم گفتم و هكذا تا آنكه او را دلالت ميكنند بخاتم انبياء (ص‌) پس آن بزرگوار شفاعت ميفرمايد باري از حديث ايوب
صفحه ٢٤٨

 نيز ميتوان گفت كه مراد اين است كه آن بزرگوار باستحقاق بنعمتها رسيد و ساير خلق باختصاص و دلالت بر اين معني ميكند نيز آنچه وارد شده در علت ابتلاء آن بزرگوار كه شيطان عرض كرد خدايا ايوب اين عبادتها كه ميكند از اين باب است كه او را منعم فرمودي اگر مبتلا بود عبادت تو را نمي‌كرد خداوند او را مبتلا فرمود تا بدانند كه ايوب در هر حال صابر است باري مطلب اين است كه اعمال ايشان البته ثوابها دارد و مستحق ثواب هم ميشوند و خود صاحب ايراد هم مقر باين مطلب است نهايت بر او مسأله مشتبه شده و شبهه او اين است كه والد ماجد من فرموده باشد كه انبياء باين مقامات محض بلاها رسيده‌اند كه اگر بلا نبود باين مقامات نمي‌رسيدند و من عرض ميكنم كه مراد ايشان اين نيست ولي مراد ايشان اين است كه چون همه قسم نعمتي را ميخواستند مالك باشند خواه كم باشد خواه زياد و هر نعمتي هم در تقدير خداوند مترتب بر عملي شده همه اعمال خير را كردند كه همه خيرات را مالك بشوند و چون صبر بر بلا از هر عملي اشرف بود لهذا بلاها را بر خود خريده صابر شدند و همه مطلب ايشان در آن فصل اين است نهايت مثلها زدند محض تفهيم و اما آنچه فرموده‌اند اگر نكنند ثواب آن عمل خاص را ندارند كلامي متين است نهايت اين است كه بايد فهميد كه آيا ميشود كه ايشان آن عمل را نكنند اين محال است زيرا كه معصومند و معصوم هر چه بداند خداوند راضي است بجا مي‌آورد و الا اين حكم درست است مثل اين بعينه مثل قول خداوند است كه فرموده درباره پيغمبر لو تقول علينا بعض الاقاويل لأخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين اين قضيه حرفي صحيح است مسلما اگر پيغمبر (ص‌) بر خدا دروغ مي‌بست همين جزاي او بود ولي اين محال است زيرا كه تقدير خداوند و علم او سابق شده كه پيغمبر چنين كاري نميكند
صفحه ٢٤٩

 همچنين پيغمبر فرمود لو عصيت لهويت اين مسأله حق است ولي پيغمبر محال است كه عصيان كند هر چه در اينها ميگوئي در كلام والد من بگو كه ميفرمايد اگر انبياء مبتلا نمي‌شدند يا اين اعمال را بجا نمي‌آوردند ثواب آنرا نداشتند اين سخن حق است ولي آنها هم ترك اين عمل نميكردند اما اين مرد مغرض خواسته قسمي خيال مردم را قوت دهد كه ايشان ميگويند سيدالشهداء اگر شهيد نميشد مطلقا اين درجه را نداشت و چنين هم بخيال آنها بياورد كه حضرت احيانا ترك قتال را كرده پس از منصب خود نعوذ بالله معزول شده حاشا كه چنين چيزي واقع شود سيدالشهداء آنچه خداوند بر او پسنديده مي‌پسندد و خلاف آنرا نميكند ابدا و ثواب آنرا هم ميبرد باري وقت من تنگ است و مطلب بسيار خود مصنف هم كه ميداند بي‌جا ايراد كرده زيرا كه مقر است كه اختصاص بعلم خداست اين علم هم كه عين معلوم است و معلوم حجتهاي خدا و اعمال ايشان است نهايت والد من بيان علم اول را در اين فصل نفرموده‌اند و تقصيري در اين باب ندارند هر سخن جائي و هر نكته مقامي دارد ، در خانه اگر كس است يك حرف بس است .
قال الفصل الخامس في ان الصراط جسم و جسر ممدود علي جهنم الجسماني بصفاته المذكورة في الكتاب و السنة و قالت الشيخية ان الصراط و الميزان و الوسيلة كلها مأولة معنوية غير جسمانية و عبارتهم صريحة في الارشاد و غيره من كتبهم ،
اقول يعني فصل پنجم در اينكه صراط پلي است بر روي جهنم جسماني كشيده با صفات مذكوره در كتاب و سنة و شيخيه گفته‌اند صراط و ميزان و منبر وسيله همه آنها تأويل دارد و معنويست و جسماني نيست و عبارات ايشان صريح است باين معني در ارشاد و غير آن از كتب ايشان ، عرض ميكنم اينهم يك افتراي ديگري است كه بما بسته ما منكر
صفحه ٢٥٠

 صراط جسماني و ميزان و وسيله نيستيم نهايت گفته‌ايم و ميگوئيم كه هر چيزي ظاهري دارد و باطني دارد و تأويلي صراط در ظاهر جسر جسماني است و در باطن ولايت است و در تأويل شريعت و ميزان و ساير آنچه فرموده‌اند همه همين طور است و لازم نكرده كه اگر باطني بر چيزي اثبات نمايند ظاهر نداشته باشد جميع قرآن خدا ظاهر دارد و باطن هم دارد ملك خدا را هم ظاهري و باطني است اين آفتاب باين بزرگي جسمي است موجود و باطني و تأويلي هم دارد همچنين است ساير آنچه فرموده‌اند و اخبار اين مطلب هم بسيار است مختصرا اشاره بآنها ميكنم تا بداني كه اين مرد چه قدر مغرض است حضرت باقر (ع‌) ميفرمايد در حديثي در معني و العاقبة للمتقين مائيم عاقبت و حضرت امير (ع‌) ميفرمايد در معني و علي الاعراف رجال مائيم اعراف كه خداوند شناخته نميشود مگر بسبيل معرفت ما و همان حضرت ميفرمايد منم مآب آنچناني كه خلق بمن عود ميكنند و هم چنين ميفرمايد حضرت باقر (ع‌) و تري ظالمي آل‌محمد حقهم لما رأوا العذاب و علي هو العذاب و همچنين حضرت باقر (ع‌) ميفرمايد در شرح و نضع الموازين القسط ليوم القيامة يعني انبياء و اوصياء و پيغمبر (ص‌) فرمود علي است صراط مستقيم و حضرت صادق فرمود صراط مستقيم ائمه هستند خلاصه اخبار در معاني باطنه بسيار است ولي مع ذلك ظاهر همه هم سر جاي خود ثابت است و او مطلب را نفهميده كاش اشخاصي كه اعتنا باقوال اين قسم مردم ميكنند اقلا كتب مشايخ ما را هم ملاحظه مينمودند و خود انصاف ميدادند .
قال المقصد الخامس في تكليف الناس في زمان الغيبة الصغري و الكبري قالت الامامية كان للامام الثاني‌عشر في زمن غيبته المسماة بالصغري نواب مرضيون و سفراء
صفحه ٢٥١

 ممدوحون منصوصون عليهم منه عليه السلام واحدا بعد واحد و هم اربعة عثمن بن سعيد و ابنه محمد و ابوالقاسم حسين بن روح و علي بن محمد السيمري و بعده وقعت الغيبة التامة و فوض الامر الي رواة الاخبار و الاحاديث و الفقهاء العارفون بالاحكام و عرفوا بالصفات المروية عن ائمتهم عليهم السلام التي هي مذكورة في كتب الاخبار و الفقه في القضاء و قالت الشيخية لا بد في كل زمان من امام زمان غير الائمة الاثني‌عشر و لهم في هذه المقام متناقضات شتي فتارة يعبرون بالشيعة و تارة بالنقباء و تارة بالنجباء و تارة بالركن الرابع و تارة يفرقون بينهم و جعلوا معرفة الركن الرابع اصلا من اصول الدين و نسبوا منكره الي الناصبين و تناقضوا في القول فقالوا ان امر هذا الركن من الايمان كان مخفيا حتي اظهره الشيخ احمد ثم السيد كاظم ثم كريم خان فمن لم‌يعرفهم و لم‌يحبهم مات ميتة جاهلية و ميتة كفر و نفاق ثم تفرقت كلمتهم من بعدهم علي اشخاص كثيرين فتفرقوا ايادي سبا و كل ما دخلت امة منهم لعنت اختها اخري الا ان اكثرهم اجتمعوا علي محمد خان حسب ما وصي اليه ابوه و قالوا في صفات الركن ما لايقصر عن صفات الرسل و الائمة عليهم السلام منها ما قال رحيم خان ابن حاجي محمدكريم خان في منظومته لهداية الصبيان تأليف الخان قدرتشان قدرت يزدان بود و قال لهم السلطنة علي العالم و القدرة الالهية علي التصرف فيما يشاؤن و امثال ذلك و يقولون صريحا بوجود الباب للامام (ع‌) و ان كانوا ينفونه عن السيد علي‌محمد فالنزاع في الموضوع دون الحكم و اعلم ان استقصاء مزلاتهم و مناقضاتهم غير ميسرة و قد جمعنا كثيرا منها في كتاب المسمي بالسيف المسلول و هذه نبذة منها حررتها معجلا في ثمان ساعات من اليوم الاحد الثاني من شهر جمدي‌الاولي من سنة ١٣٠٣ و الحمد لله سبحانه اولا و آخرا و قد فرغ مصنفه الجاني عبدالرضا ابن علي‌نقي الهمداني
صفحه ٢٥٢

 عفا الله عنهما في يوم المذكور حين اقامتي ببلدة العسكرين علي ساكنيها السلام .
اقول يعني مقصد پنجم در بيان تكليف مردم است در زمان غيبت صغري و كبري اماميه گفته‌اند كه از براي امام دوازدهم در زمان غيبت صغري نوابي بودند كه ايشان پسنديده او بودند و سفرائي بودند كه ممدوح او بودند و نص بر ايشان فرموده بود و يكي بعد از ديگري نيابت مي‌نمود و ايشان چهار نفر بودند عثمن بن سعيد و محمد بن عثمن و حسين بن روح و علي بن محمد سمري و بعد از او غيبت كامل شد و امر تفويض شد به راويان اخبار و فقهاء عارفين باحكام و ايشان معروف شدند بصفاتي كه از ائمه روايت شده و در كتب اخبار و فقه در كتاب قضاء مذكور است و شيخيه گفته‌اند لابد در هر زماني امام زماني بايد باشد غير از ائمه اثني‌عشر و در اينمقام متناقضات ميگويند گاهي اسم آنها را شيعه مي‌گذارند گاهي نقبا گاهي نجباء و گاهي ركن رابع و گاه ميان ايشان فرق ميگذارند و معرفت ركن رابع را از اصول دين قرار داده‌اند و منكر او را ناصب شمرده‌اند و اقوال متناقضه گفته‌اند و گفته‌اند كه امر اين ركن ايمان مخفي بود تا اينكه شيخ مرحوم اعلي الله مقامه آن را ظاهر كرد و بعد از ايشان سيد مرحوم اعلي الله مقامه و بعد از ايشان آقاي مرحوم اعلي الله مقامه پس هر كس ايشان را شناخت و دوست نداشت بمرگ جاهليت مرده و مرگ كفر و نفاق بعد از آن كلمه ايشان متفرق شد بر اشخاص بسيار پس فرقه‌ها شدند و هر امتي امت ديگر را لعنت ميكند مگر اينكه اكثر ايشان اجماع كردند بر محمد خان بر حسب اينكه پدر او او را وصي نموده و گفتند در صفات ركن رابع صفاتي كه كمتر نيست از صفات رسل و ائمه عليهم السلام بعضي از آن اقوال آن است كه مرحوم حاج محمدرحيم خان فرموده‌اند قدرتشان قدرت يزدان بود و گفته‌اند ايشان سلطنت عامه دارند و قدرت خدائي دارند
صفحه ٢٥٣

 بر تصرف نمودن در هر چه بخواهند و ميگويند صريحا بوجود بابي از براي امام (ع‌) و اگر چه نفي ميكنند از ميرزا علي‌محمد پس نزاع در موضوع است نه در حكم و بدانكه استقصاء مزلات ايشان و مناقضات كلماتشان ميسر نيست و بسياري از آنها را در كتاب بزرگ نوشته‌ام ، تا آخر كلامش كه ديگر دخل بمطلب ندارد و خيلي محل عجب است والله كه حيا نكرده ميگويد لغزشهاي ايشان اين قدر هست كه نميتوانم جمع كنم اگر انصاف دهند همين كلمه رد همه حرفهاي او را ميكند كه عالمي مثل احمد بن زين‌الدين كه جميع علماء عصر او تسليم علم او را نمودند حتي اينكه او را عالم رباني خواندند و مثل مرحوم مبرور حاجي محمدابراهيم كلباسي در كتاب خود افتخار كرده كه اجازه از آن بزرگوار دارم اين مرد مدعي شود كه اينقدر لغزش دارد كه نميتوانم بنويسم آيا اين همه علماء نفهميدند و او فهميده چنين چيزي كه نميتوان گفت پس معلوم است كه يا اينقدر فهم ندارد كه مطالب شيخ را بفهمد يا اينقدر عدو است كه سخن او معتني به نيست باري الحمد لله تا اين‌جا سفره خود را تكان داده و آنچه در كانون سينه‌اش بود ظاهر كرد اما آنچه از قول اماميه نوشته حق است و صدق دين ما هم همان است و اما ساير آنچه نوشته خودش خيالي كرده و ما به النزاعي ساخته ما نگفته‌ايم امامي غير از ائمه اثني‌عشر در عرض ايشان بايد باشد لعنت خداوند بر كسيكه چنين اعتقادي دارد و اما اينكه گفته كلام ما متناقض است و هر وقت باسمي تعبير مي‌آوريم بهتر اين بود بگويد نميفهمم چه ميگويند اما اسم شيعه كه از اصطلاح خاص بما نيست و اسم مخصوص بكسي نيست بلكه اسم جماعت كسانيست كه مشايعت نمودند ائمه اطهار عليهم السلام را و اما نقباء و نجباء اشخاصي هستند از بزرگان دين كه همه علما بوجود ايشان مقرند حتي آن اشخاص هم كه قبل از اين مصنف بر ما رد ميكردند و خيلي هم
صفحه ٢٥٤

 با فضل‌تر و عالم‌تر بودند اقرار بوجود نقباء و نجباء داشتند و اخبار عديده در اين باب وارد شده يكي حديث خيط است كه در كتب معتبره روايت كرده‌اند در باب معرفت حضرت سجاد عليه السلام ميفرمايد المعرفة اثبات التوحيد اولا ثم معرفة المعاني ثانيا ثم معرفة الابواب ثالثا ثم معرفة الامام رابعا ثم معرفة الاركان خامسا ثم معرفة النقباء سادسا ثم معرفة النجباء سابعا و همچنين حضرت صادق (ع‌) فرمود بشر المخبتين بالجنة بريد بن معوية العجلي و ابوبصير ليث بن البختري المرادي و محمد بن مسلم و زرارة اربعة نجباء امناؤ الله علي حلاله و حرامه لولا هؤلاء انقطعت آثار النبوة و در حديثي ميفرمايد كه هر امامي كه قائم ميشود خداوند با او قرار ميدهد دوازده نقيب و هفتاد مرد كه ايشان را باطراف ميفرستد و سيصد و سيزده ملك ، خلاصه در وجود ايشان سخني نيست اخبار در اين باب بسيار است ما از خود اسمي نگذارده‌ايم كه اسباب كدورت ايشان از ما شده و اما اينكه گفته يك مرتبه اسم ايشان را ركن رابع گذارده‌اند دروغ ميگويد ما ركن رابع اسم شخصي نگذارده‌ايم اين كتابهاي ما آفاق را گرفته از مشايخ ما و خود من هزار كتاب يا بيشتر بسا در ايران و عربستان منتشر باشد ببينند كجا گفته‌ايم چنين مطلبي بلي ما گفته‌ايم ولايت شيعه ركن رابع ايمان است بمقتضاي اينكه ركن اول توحيد باشد ركن ثاني اقرار به نبوت و بما جاء به النبي ركن سيوم اقرار بامامت و بما جاؤا به ركن چهارم ولايت اولياء و برائت از اعداء نهايت در ميان اولياء مسلم است كه ولايت سابقين ايشان اولي است با اينكه نسبت بساير ناس كه ضعيف الايمانند بسا بعضي اغراض هم پيدا ميشود كه ولايت و برائت در ايشان متميز نميشود ولي در كبار شيعه غرضي هم نيست و همه معامله با ايشان بازگشتش بامام ميشود لهذا امام در حديثي فرمودند ولايت آن اشخاص كه تغيير
صفحه ٢٥٥

 و تبديل ندادند مثل سلمان و ابوذر و مقداد و امثال ايشان واجب است پس دوستي نقباء و نجباء و علماء افضل است البته و عداوت با ايشان خطرش بر ايمان شخص بيشتر است اين است همه مطلب ما و اين چيزي است كه همه كس گفته‌اند ملاحظه نما اين كلام شيخ مفيد است عليه الرحمه در مقنع بعد از آنكه بابي در معرفت خداوند قرار داده و بابي در معرفت انبياء و بابي در معرفت ائمه باب چهارم را در ولايت اولياء قرار داده ميگويد باب ما يجب من ولاية اولياء الله تعالي في الدين و عداوة اعداء الله الفاسقين ولاية اولياء الله تعالي مفترضة و بها قوام الايمان و عداوة اعدائهم واجبة علي كل حال قال الله جل و عز لاتجد قوما يؤمنون بالله تا آخر آيه ملاحظه نما ببين آن شيخ جليل الشأن چگونه تصريح باين مطلب كرده ما هم غير از همين سخن چيزي نميگوئيم نهايت بعضي بحث دارند چرا از اصول دين شمرده‌ايد عرض ميكنم اگر مسأله حق باشد اختلاف در اين باب كه اين از اصول است يا فروع مورث تكفير و لعن و توبيخ نميشود چه از اصول و چه از فروع كه همه واجب ميدانيم اين عمل را و در ميان خود علما هستند بعضي كه معرفت فقيه جامع الشرايط را از اصول دين شمرده‌اند اين ميرزاي قمي است عليه الرحمه در قوانين تصريح باين مطلب نموده چرا او را توبيخ نمي‌نمايند و ما را كه گفتيم ولايت ايشان از اصول است تكذيب مي‌نمايند باري و اينكه گفته گاهي تفريق ميكنند ميان ايشان را نفهميده چه ميگويد نقباء غير از نجباء هستند و از ايشان اسبقند و نجباء غير از ايشانند و ايشان پست‌ترند و علماء و فقهاء دون ايشان هستند و اما اينكه گفته ركن رابع را از اصول دين شمرده‌اند و منكر او را ناصب خوانده‌اند افتراست ما نگفته‌ايم كه هر كس ركن رابع را از اصول نداند ناصب است اين مسأله‌ايست علمي و نظري ولي ما گفته‌ايم كه هر كسي
صفحه ٢٥٦

 شيعه را دشمن دارد و انكار او را نمايد ناصب است چنانكه امام فرمود ليس الناصب من نصب لنا اهل البيت فانك لن‌تجد احدا يقول اني ابغض محمدا و آل‌محمد و لكن الناصب من نصب لكم و هو يعلم انكم تتولونا اين حديث را شيخ يوسف بحريني رحمه الله روايت نموده و تصحيح كرده و بمقتضاي آن فتوي داده و سايرين هم در اين باب سخني ندارند اخبار ديگر هم مقوي اين مطلب هست ما هم همين را گفته‌ايم لاغير نه اينكه گفته باشيم منكر شخص ركن رابع يا از اصول بودن آن ناصب است و اما اينكه گفته كه ما گفته‌ايم امر اين ركن مخفي بود مطلب اين است كه آن قدر از فضايل شيعه را كه مشايخ ما از اخبار استخراج كرده‌اند و وجوب اخوت ايشان را آن طور كه ايشان بيان كرده‌اند علماء سابق نكرده‌اند و همين طور هم هست سابق زمان هنوز مقتضي اين مطالب نبود بعضي از علماء كه قشري بودند كه اهل اين فن نبودند بعضي هم كه صاحبان علم و حكمت بودند زمان اقتضا نداشت چيزي در اين باب بفرمايند آنها اغلب اوقاتشان مصروف اين بود كه شبهات اهل تسنن را از دل مردم بيرون كنند و ولايت حضرت امير عليه السلام و امامت ساير ائمه را ثابت كنند و مسأله عدل و جبر و تفويض از براي مردم بيان كنند تا شبهات اهل سنت از دل ايشان بيرون رود چنانكه كتابهاي ايشان گواه اين مطلب است كي مجال كردند اين مسأله را كه متفرع است بر اقرار بامامت ائمه هدي و نبوت انبياء براي اين مردم بيان كنند بلكه ايشان شكر الله مساعيهم نميتوانستند فضايل ائمه را براي مردم بيان كنند تا زمان مجلسي مرحوم كه بواسطه صفويه رحمهم الله قدري امر تشيع در ايران قوتي گرفت مجلسي مرحوم قدري
صفحه ٢٥٧

 جرأتي پيدا كرد و اخبار فضايل را جمع كرد و بعد از او يوما فيوما اين امر بالا گرفت تا اين زمان پس اين مسأله چيزي نيست كه ضرري بعقايد كسي داشته باشد كه بر ما ايراد ميگيرند و اما اين قول كه گفته كه ميگويند هر كس ايشان را نشناسد و دوست ندارد بموت جاهليت مرده اما در باب معرفت كه ما نگفته‌ايم معرفت شخص نقباء و نجباء واجب است زيرا كه ظهور ايشان واجب نيست چنانكه مي‌بيني الآن احدي ادعاي نقابت و نجابت نكرده و نميكند بلكه اگر كسي بر عالمي اين مقام را اثبات كند منكر ميشود پس چگونه ما ميگوئيم معرفت ايشان باشخاصهم واجب است و اما معرفت نوعي بلي ما گفته‌ايم چنانكه در حديث خيط گذشت و مراد از معرفت نوعي همين قدر است كه اقرار كني نقبائي و نجبائي هستند و ايشان را نوعا دوست داري اگر بگوئي معرفت نوعي چه ثمر دارد و چرا واجب است عرض ميكنم همان طور كه معرفت اركان نوعا واجب است و باشخاصهم ايشان را نمي‌شناسي اين يك نوع تربيتي به نفس انسان ميكند لامحاله تا آن روز كه ظاهر شوند و اما معرفت يك عالمي معين مشخص كه انسان دين خود را از او بگيرد البته واجب است و اين حرفي است كه همه كس آن را ميگويند زيرا كه از اين دو شق خارج نيست كه انسان يا مقلد است يا مجتهد اگر مجتهد است محتاج به تقليد نيست و اگر مقلد است لابد بايد تقليد عالمي را كند و اگر آنرا نشناسد چگونه ميتواند تقليد كند بسا شخصي باشد جاهل يا فاسق يا از علماء سوء و نشناخته تقليد آن را نمايد و گمراه شود پس البته بايد دين خود را بداند از كه ميگيرد و در باب اين مسأله اخبار بسيار است از آن جمله حضرت صادق فرمود هر كس دين ورزد بدون سماع
صفحه ٢٥٨

 از عالم صادقي خداوند تيه را ملازم او كند تا فاني شود و هر كس ادعاء سماع نمايد از غير آن باب كه خداوند مفتوح فرموده از براي خلق او مشرك است و اين باب آن كسي است كه امين بر سر خدا باشد و مرحوم مجلسي (ره‌) در حيوة‌القلوب و بحار روايت فرموده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود خداوند فرموده واجب گردانيدم بر بندگان خودم ده فريضه هر گاه آنها را بشناسند ساكن ميگردانم ايشان را در ملكوت خودم و بايشان ميدهم جنات خودم را اول آنها معرفت من است دويم معرفت رسولم بسوي خلق و اقرار به او و تصديق او و سيوم معرفت اوليائم و دانستن اينكه ايشانند حجتهاي من بر خلقم هر كس ايشان را دوست دارد مرا دوست داشته هر كس ايشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته پس ايشانند علم ميان من و ميان خلق و هر كس انكار نمايد ايشان را او را بآتش مي‌اندازم و مضاعف ميكنم بر ايشان عذاب خودم را و چهارم معرفت اشخاصي كه قائم شدند در ضياء قدس من و ايشانند قائمان بقسط و پنجم معرفت آن كسانيكه بيان ميكنند فضايل ايشان را و تصديق ايشان را نموده‌اند و ششم معرفت دشمنم ابليس و اعوان او و هفتم قبول امر و تصديق رسل من و هشتم كتمان سر من و سر اولياء من و نهم تعظيم آن كساني كه من برگزيده‌ام و از ايشان گرفتن امر دين را و رجوع بايشان نمودن در اختلافات تا اينكه حق مسأله را شرح نمايند و دهم اينكه ميان خودش و برادرش در دين و دنيا فرق نگذارد چون چنين كردند من ايشان را داخل ملكوت خود مينمايم و از فزع اكبر ايمن مينمايم و مقام ايشان را نزد خود در عليين قرار ميدهم و حضرت باقر عليه السلام فرموده است كه اگر مردي شب را عبادت كند و روز را روزه بگيرد و همه مال خود را صدقه دهد و همه روزگار خود را حج كند و ولي خدا را
صفحه ٢٥٩

 نشناخته باشد كه او را دوست دارد و همه اعمال خود را بدلالت او بگيرد در روز قيامت هيچ حق بر خداوند ندارد كه او را ثواب دهد ، باري اخبار در اين باب بسيار است و در كافي مخصوصا بابي در صفت علماي سوء منعقد كرده و اخباري روايت نموده در وجوب احتراز كردن از آنها و اين امر بسته بمعرفت است پس لابد بايد عالم بر حق را شناخت اين است تمام مطلب كه گفته‌ايم و بعضي ايراد ميكنند كه اگر همه مطلب اين است كسيكه در اين باب حرفي ندارد چرا اينقدر اصرار ميكنيد عرض ميكنم اولا انكار شما ما را باصرار واميدارد بعد از آنكه مسأله باين عظيمي را منكر ميشوند ما لابديم اصرار كنيم و ثانيا عامه مردم در اين باب بسيار مسامحه ميكنند چنانكه بر عقلا پوشيده نيست از اين باب ما اصرار ميكنيم تا مردم بفهمند كه دين را بايد از كسي بگيرند و ثالثا عرض ميكنم هر چه ظاهر باشد ظاهرتر از توحيد كه نيست و كذلك ظاهرتر از وجود صانع و لزوم اقرار باو كه نيست ظاهرتر از نبوت خاتم و امامت ائمه كه نيست در آنها اينهمه اصرار چرا كرده‌اند حكما و كتب نوشته‌اند ما هم محض همين اصرار كرده و كتب نوشته‌ايم باري سخن طول كشيد برويم سر مسأله و اما آنچه نوشته از اختلاف سلسله اولا كه دروغ است اين قسمها اختلاف نيست نهايت در بعضي مسائل اختلافي دارند و ثانيا بر فرض اختلاف هم بشود بحدي كه يكديگر را تكفير كنند چه ضرري بر جائي وارد مي‌آيد مسلمين بعد از پيغمبر (ص‌) هفتاد و سه فرقه شدند شيعه هم بعد از حضرت امير چندين فرقه شدند و بعد از هر امامي اختلاف در شيعه شده بلكه بعد از هر رئيس حق و باطلي اختلاف در تابعين آنها شده اين مسأله نيست كه دل خصم ما را خوشحال كند اگر خداوند حق را در ما قرار داده و مسلم با ماست پس همه
صفحه ٢٦٠

 سلسله يا بعض آن ناجي هستند و از خداوند مسألت ميكنم بحق محمد و آل‌محمد صلي الله عليهم كه ما را از ناجين قرار دهد آمين رب العالمين و اما اينكه گفته اكثر اجماع بر من كرده‌اند بر حسب حسن ظن خود ايشان است و الا من خود را قابل اين نميدانم كه مرجع سلسله باشم يا بعد از مشايخ در مقام ايشان بنشينم ايشان بحر بودند و من قطره ،
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند       ** * **      نه هر كه آئينه دارد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست       ** * **      كلاه‌داري و آئين سروري داند
من اگر جزو دوستان شيخ مرحوم اعلي الله مقامه محسوب شوم افتخار ميكنم زيرا كه دانسته‌ام كه او بر حق بود الحمد لله رب العالمين و اما اينكه گفته در فضايل ركن رابع زياد گفته‌اند باندازه فضايل رسل و ائمه اينهم دروغ است ما شيعه را دون درجه انبياء ميدانيم اين كتابهاي ما عالم را فراگرفته است و در بعضي از آنها ذكر سلسله طوليه شده است و نوشته‌ايم كه شيعه از شعاع انبياء آفريده شده‌اند و مكرر مشايخ ما تصريح فرموده‌اند كه نسبت نور بمنير نسبت يك جزء است به هفتاد جزء پس در اين صورت چگونه فضايل مختصه بمقام ايشان را ميتوان نسبت بشيعه داد خلاصه ما چنين سخني ابدا نگفته‌ايم بلكه شيخ مرحوم در شرح‌زياره مكرر تصريح فرموده كه فضايل شيعه فرع فضيلت ائمه هدي است پس فرع چگونه باصل ميرسد و اما آنچه نسبت بمرحوم مبرور آقاي برادر من اعلي الله مقامه داده معني كلام ايشان را نفهميده مقصود ايشان اين است كه آن قدر قدرتي كه در شيعه پيدا شده در هر مرتبه بر حسب شأنشان از خداست نه اين است كه از خود ايشان باشد ولي او چنين پنداشته كه فرموده‌اند قدرت خداوندي بايشان رسيده و حاشا كه چنين اراده فرموده باشد و اما اينكه روايت كرده كه فرموده‌اند كه ايشان سلطنت دارند و قادر بر تصرفند تصرف نقباء و بعض نجباء مسلم است و اخبار در اين باب بسيار است اين كتاب نفس‌الرحمن را كه جناب
صفحه ٢٦١

 شيخ محمدحسين كه مقبول كل ايشان است جمع كرده ملاحظه نما از كرامات سلمان ببين چقدر نوشته و مرحوم مجلسي روايت نموده از امام عليه السلام كه فرمود حق مؤمن اين است كه اگر بنخله بگويد بيا بيايد نهايت سخن اين است كه آيا بزرگان شيعه از خود فعل دارند و مثل انبياء معجزه مينمايند يا آنكه فعل امام است كه از دست ايشان جاري ميشود پس كراماتي است از ايشان آنچه از اخبار و آثار ظاهر ميشود اين است كه فعل آنها كرامات است نه معجزه و معجزه مخصوص است بانبياء و ائمه هدي سلام الله عليهم و اما اينكه گفته صريحا ميگويند كه باب از براي امام هست ما ميگوئيم نقباء و نجباء ابواب امام هستند ولي قايل بظهور ايشان نيستيم اينهم از روي حديث است از خود نميگوئيم حضرت پيغمبر (ص‌) فرمود سلمان باب برادرم اميرالمؤمنين و المؤمنات است و علي باب من است و من مدينه علمم پس بشناسيد سلمان را و اين حديث در نفس‌الرحمن است و بعضي روايت كرده‌اند كه در هر عصري سلماني است و آنچه خودم ديده‌ام اين است كه فرمودند سلمان محدث بود و در حديثي ميفرمايد هر امتي محدثي دارند و ميفرمايد در هر عصري محدثي است پس معلوم است كه هميشه بابي بسوي امام هست و همچنين حضرت صادق فرموده است شيعيان ما جزء ما هستند و خلق شده‌اند از فاضل طينت ما و ايشانند باب ما كه از ايشان بما ميتوان رسيد و همچنين فرموده است در حديثي كه هر كس ما را اراده كند قصد ايشان را نمايد پس بدرستيكه ايشانند آن كساني كه بواسطه آنها بما ميتوان رسيد باري در اخبار عديده اين فرمايش را فرموده‌اند و آيه قري دليل اين مطلب است ولي من در صدد شرح آن نيستم همين قدر مرادم اين است كه بداني ما حرفي برأي نميزنيم هر چه بگوئيم از حديث است و اينكه اهل باطل اسمي بباطل بر سر خود بگذارند اسباب اين نميشود كه اهل حق اسم را بحق نگويند مسيلمه هم
صفحه ٢٦٢

 اسم خود را نبي گذارد حال نميتوان محض اين نبي بحق را انكار نمود خلفاء جور هم اسم خود را امير المؤمنين و خليفه رسول خدا گذاردند باين سبب نميتوان اسم حضرت امير را اميرالمؤمنين نگفت و آن بزرگوار را خليفه نشمرد و اين مطلب هم كه گفته كه فرق مذهب اين سلسله با بابيه در اين است كه اينها ميرزا علي‌محمد را باب نميدانند ولي رؤساء خود را باب ميدانند ، عرض ميكنم عمدا تهمتي زده كه سلطان و رعيت را با ما دشمن كند مذهب بابيه همه‌اش كفر است و بدعت رؤساء آنها گاهي ادعاي امامت دارند گاهي ادعاي نبوت ترك كردند شريعت را و كتاب جديدي اختراع كردند و هكذا كردند آنچه كردند و اينكه اسم خود را بابيه گذاردند محض اين است كه ميرزا علي‌محمد لعنه الله اوايل كه هنوز جرأت نميكرد ادعاي امامت كند ادعاي بابيت كرد بعد ديد مردم هر چه بگويد مي‌پذيرند دعاوي بالاتر كرد اين مذهب كجا و مذهب ما كجا ما ميگوئيم دين دين محمد است (ص‌) و امام ما پسر امام حسن عسكري عليهما السلام است كه غايب است بزرگان شيعه ابواب او هستند مثل اينكه بودند سابقا و حال آنها هم معروف نيستند و ما بايشان اقرار نوعي داريم ولي مأموريم برجوع بعلماء كه معروفند و در جزئي و كلي بايد متابعت شرع كرد و يك سر مو تخلف نبايد جست اين مذهب چه نسبت بمذهب آنها دارد و چون مرادم اختصار است بسط اقوال مزخرفه آنها را نميتوانم اين‌جا ذكر نمايم ولي كتابهاي مفصله خود من و مرحوم والد (اع‌) در رد آنها نوشته‌ايم اگر كسي ملاحظه كند مي‌بيند كه مذهب ما دخلي بمذهب آنها ندارد مذهب ما الحمد لله مذهب همه شيعه است ولي چه كنم كه اعادي ما انصاف ندارند و ابدا ملاحظه روز جزا را نميكنند ما صبر ميكنيم بحول الله تا خداوند تلافي با آنها فرمايد خلاصه بمحض اينكه اهل باطلي يكوقتي گفته من باب امامم نميتوان باب بودن نقباء را انكار كرد مسلم نقباء ابواب ايشان هستند نهايت امروز چون
صفحه ٢٦٣

 زمان غيبت است صلاح در ظهور ايشان نيست لهذا پنهان شده‌اند و بعد از علي بن محمد سمري رحمه الله كه او نفهميده و سيمري روايت كرده با ياء قبل از ميم نواب معروف نشدند چرا كه امام در توقيع رفيع امر فرمود بر كسي نص منما و از اين معلوم است كه كسيكه سزاوار نيابت بود موجود بوده نهايت فرموده‌اند مكتوم دارد و شاهد اين مسأله اينكه باز بعد از چندي شيخ مفيد عليه الرحمه محل فيوض شد و او را به نيابت جزئي سرافراز فرمودند و توقيعي بر او مي‌آمد باري در بودن ايشان هميشه حرفي نيست نهايت در اين زمان معروف نيستند و ما ابدا ادعاي بابيت و نيابت خاصه براي شخص خاص نكرده‌ايم هر كس بما نسبت دهد دروغ گفته است و اما آنچه گفته استقصاء مزلات ايشان ميسر نيست اگر همه از اين قبيل است كه در اين كتاب نوشته ديگر زحمت نكشد زيرا كه خودش را مفتضح كرد و بر ما ضرري وارد نيامد ولي اگر واقعا لغزشي داريم از خداوند طلب ميكنم از ما عفو فرمايد بحق محمد و آل‌محمد عليهم السلام زيرا كه مراد ما تسليم امر ايشان است و هرگز اراده نكرده‌ايم چيزي بگوئيم كه رضاي ايشان نباشد از خداوند مسألت ميكنم كه ما را ثابت دارد بر حق و كتاب سيف مسلول ايشان را بحمد الله نديده‌ام ولي از مؤمنين خواهش ميكنم كه بروايات او قانع نشوند زيرا كه دانستند كه او ثقه نيست مطلقا زيرا كه غالب آنچه باماميه نسبت داده بود كه اجماعي ايشان است دانستي كه اجماعي نيست آنچه را هم كه راست گفته كه دانستي كم و زياد كرده بر مشايخ ما كه ديدي چه قدر افترا بسته و بعد از اين نميتوان بقول و رأي او مطمئن شد پس آنچه نقل كرده رجوع بكتب مشايخ ما بكن ببين راست گفته يا دروغ بعد دقت كن ببين كه آن معني كه او كرده است مشايخ ما اراده فرموده‌اند يا نه و اگر آن معني را اراده فرموده‌اند
صفحه ٢٦٤

 بايد ديد دليل ايشان چيست بسا كلامي بفرمايند مطابق اخبار و آثار و كسان ديگر ندانند پس بمحض اينكه يك مطلبي كه اندك غرابت داشته باشد حكيم بگويد نبايد كلام او را انكار نمود بسا حق گفته باشد و بسبب رد كردن بر او انسان از دين بيرون رود ابوبصير عرض كرد خدمت امام عليه السلام كه ارأيت الراد علي هذا الامر كالراد عليك فرمود الراد عليك هذا الامر كالراد علي الله پس الحذر الحذر از رد بر علماء قبل از تفتيش و دقت در جهات مسأله و ادله آن ،
و اما اينكه گفته كه بتعجيل نوشتم در هشت ساعت بسيار بد كرده عجله نموده امام ميفرمايد العجلة من الشيطان و التؤدة من الرحمن اگر يك قدري تأمل كرده بود و فكري در عاقبت اين امر نموده بود گناه باين بزرگي را مرتكب نميشد و بيش از اين حاجت بتفصيل دادن مطلب نيست با نهايت گرفتاري بامور مهمه محض خواهش دوستان اين چند كلمه را برشته تحرير درآوردم و مراد خودم اين بود كه ابدا جواب نگويم زيرا كه الباطل يموت بترك ذكره ولي چون برخي از دوستان اصرار فرمودند كه جواب گويم كه مبادا اسباب شبهه بعضي ضعفاء شود از اين باب مختصر جوابي دادم و اگر ميخواستم هر مسأله را آن طور كه شايسته است جواب گويم و غلطهاي عبارات و مطالب او را مفصل بنويسم كتاب مفصلي ميشد و عمر اشرف از اين است كه مصروف جواب اينگونه حرفها شود بخصوص كه سخن امثال اين مرد تمام‌شدني نيست هر روز كه ملاحظه كنند كه حكمت شيخ مرحوم اعلي الله مقامه شايع‌تر ميشود و مردم ميفهمند فضل او را و اقبال باو و كتب او مي‌نمايند حسد ايشان جوش ميكند و ايراداتي وارد مي‌آورند شايد دل ايشان خنك شود آخر نه آنها بمطلب ميرسند و نه از كتب خود ثمري مي‌بينند مگر سخط خداوند
صفحه ٢٦٥

 و ما هم در همه حال صابريم و شاكر زيرا كه هميشه اين قسم مردم رد بر اهل حق كرده‌اند و ليس باول قارورة كسرت في الاسلام و السلام علي من اتبع الهدي .
و قد حصل الفراغ من تسويد هذه الاوراق في حادي‌عشر شهر ربيع المولود سنة احدي‌عشرة و ثلثمائة و الف و الحمد لله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا و صلي الله علي محمد و آله ابدا دائما و لعنة الله علي اعدائهم و ناصبي شيعتهم و منكري فضائلهم سرمدا .
تمت .